eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ سال دوم دبیرستان یه همکلاسی داشتم که از اقوام خیلی دور زنداییم بود سوگل دختر خوبی نبود و مدام سروگوشش میجنبید تو مدرسه میشنیدم که میگن با پسرا ارتباط داره و اهل دوست پسر و این چیزاست...بعدها فهمیدم خانواده‌ی بی اعتقادی داره و حتی خواهر و برادرای نوجوونش هم کارای خلاف میکنند تا اینکه پدرشون فوت کرد و مجبور شدند به خونه‌ی پدربزرگشون در شهرستان منتقل بشن گاهی اوقات که به شهرستان برای دیدن اقوام میرفتیم و اونجا سوگل رو می‌دیدم که چقدر تغییر کرده مامانم با دیدنش همیشه دستاش رو بالا میبرد و میگفت خدا روشکر این بچه‌ها برگشتند پیش پدربزرگ و مادربزرگشون و اینهمه تغییرات مثبت دادن حتی خواهرو برادراش هم عوص شده بودند ادامه دارد...
۲ محیط کوچیک شهر و همجواری با اقوام و زیر سایه پدربزرگ و اینهمه تبعات خوب برام خیلی جالب بود اما از اینکه همه توجهات مامانم و اهل فامیل معطوف به سوگل شده بود ناراحت بودم من از اول همیشه خوب بودم اما برای سوگلی که طی دوسه سال اخیر بعد از اونهمه خلافهای کوچک و بزرگ تازه راه هدایت رو پیدا کرده اینهمه به‌به ‌چه‌چه میکردند حسادتم گل کرده بود دلم میخواست به اونایی که گذشته‌ی سوگل و خونواده‌ش رو میدونند یاداوری کنم یا اگر اطلاعی ندارن همه چی رو براشون بگم تا بدونن با چه ادمایی روبرو هستند مامان و خواهدم از این کارم ناراحت میشدند یبار که مامانم دید دارم از گذشته‌ی سوگل و خواهر و برادرش برای دخترداییم تعریف میکنم دعوام کرد و گفت ادم با ابروی مومن بازی نمیکنه... ادامه دارد...
۲ محیط کوچیک شهر و همجواری با اقوام و زیر سایه پدربزرگ و اینهمه تبعات خوب برام خیلی جالب بود اما از اینکه همه توجهات مامانم و اهل فامیل معطوف به سوگل شده بود ناراحت بودم من از اول همیشه خوب بودم اما برای سوگلی که طی دوسه سال اخیر بعد از اونهمه خلافهای کوچک و بزرگ تازه راه هدایت رو پیدا کرده اینهمه به‌به ‌چه‌چه میکردند حسادتم گل کرده بود دلم میخواست به اونایی که گذشته‌ی سوگل و خونواده‌ش رو میدونند یاداوری کنم یا اگر اطلاعی ندارن همه چی رو براشون بگم تا بدونن با چه ادمایی روبرو هستند مامان و خواهدم از این کارم ناراحت میشدند یبار که مامانم دید دارم از گذشته‌ی سوگل و خواهر و برادرش برای دخترداییم تعریف میکنم دعوام کرد و گفت ادم با ابروی مومن بازی نمیکنه... ادامه دارد...
۳ گذشته‌ش هرچی بوده تموم شده تو هم دیگه چیزی نگو منم از ترس مامان دیگه ادامه ندادم بعدا فهمیدم سوگل رو برای پسرداییم نامزد کردند قرار بود مراسم عقد و عروسی رو تابستون سال بعد بگیرن ایام عید بود که خانواده‌ی دایی به خونمون اومدند سوگل و نامزدش یعنی پسردایی حمیدم همراهشون بودند از اینکه زنداییرو داییم مدام از نجابت و خانمی سوگل تعریف میکنند عوقم میگرفت یه روز قرار شد همگی باهم نهارمون رو ببریم و در طبیعت بخوریم وقتی سوار ماشین میشدیم که چشمم به مغازه‌ی لوازم‌التحریری افتاد که به تازگی سرکوچمون باز شده بود و از قضا دوست پسر سابق سوگل صاحبش بود... سوگل هنوز با زندایی و مامان داخل خونه بود ... حمید هم داشت شیشه ماشین دایی رو دستمال میکشید طوری که حمید بشنوه به دخترداییم گفتم اون پسره رو میبینی یادم بنداز بعدا درموردش یه چیزی بگم دخترداییم با هیجان گفت چیه همین الان بگو حمید با یه چشم‌غره نگاهم کرد ادامه دارد
۴ منم فرصت رو غنیمت دونستم و با مظلومیت گفتم وا به من چه خوبه که حالا قبلا دوست پسر بعضیا بوده نگاه چپ‌چپش روی خواهر ثابت موند که گفتم بابا این بیچاره که نه...بعضیای دیگه متوجه کنایه‌م شد وهمونموقع بقیه ازخونه بیرون اومدن و از همون زمان بداخلاقیهای حمید نسبت به سوگل شروع شد میدیدم که واقعا این سفر رو کوفتش کرد موقع رفتنشون زندایی من رو برد اتاق و گفت کارت خیلی بد بود حمید در مورد گذشته سوگل اطلاع داشت ولی چون میدونست توبه کرده کاری به گذشته‌ش نداشت چرا کاری کردی که اون پسره رو بشناسه؟ چرا گذشته‌ی سوگل رو به یادش اوردی؟ اون غیرت داره ازین به بعد توی روابطشون تاثیر بدی می‌ذاره ادامه دارد...
از کارم پشیمون بودم اما دلم خنک شده بود یه سال بعد دختر داییم رو برای داداشم‌خواستگاری کردیم اما حمید و زنش برای هیچکدوم از مراسمات خواهرش به شهر ما نیومد تقریبا دیگه همه میدونستند چرا حمید به شهر ما نمیاد خیلی برای سوگل بد شد همیشه از زنداداسم میشنیدم که حمید هنوزم گاهی سوگل رو بخاطر گذشته‌ش تحقیر میکنه یبار به زنداداشم گفتم فکر نمیکردم حمید بخواد این موضوع رو اینقدر کش بده که برام تعریف کرد و گفت آخه اون سال عید که به خونتون میومدیم وقتی داداش داشت ماشینو پارک میکرد سوگل دست من رو گرفت و گفت بیا بریم‌ ببینیم اون مغازه چی داره اما وقتی رسیدیم دیدیم که درش قفله و زود برگشتیم... ادامه دارد...
۶ وقتی تو راز دوستی فروشنده‌ی اونجا رو برای داداشم فاش کردی اونم فهمید که سوگل به بهانه‌ی دیدن اون داشت به مغازه میرفت با دست به پیشونیم کوبیدم خاک برسرم من چکار کردم؟ اون پسره تازه اونجا مغازه باز کرده بود سوگل که خبر نداشت من گند زده بودم و با یاداوری گذشته ی سوگل باعث شده بودم شوهرش رو بهش بدبین کنم روزی که حقیقت رو به حمید گفتم با تنفر نگاهم کرد و گفت برای همینه که از زن جماعت متنفر شدم یکی هرزگی میکنه و یکی هم جلو میاد تا افشا کنه گفتم من اشتباه کردم سوگل بی تقصیره هرچقدر تو اون رو اذیت کنی منم تو گناهت شریکم آهش یه روز دامن هردومون رو میگیره خداروشکر بعدها کم‌کم روابطشون فوق‌العاده خوب شد و من رو از عذاب وجدان راحت کردند پایان