#آه_یتیم ۱
از بچگی مادرم رو از دست داده بودم با پدرم و مادربزرگم زندگی میکردم خیلی بهم توجه و محبت میکردند تا اینکه یه روز وقتی کلاس اول دبیرستان بودم و از مدرسه به خونه برگشتم یه عالمه مهمون توی خونمون بود فهمیدم بابام توی تصادف کشته شده. تامدتها نمیتونستم دوری بابام رو تحمل کنم
یه روز عموم اومد سراغ من و مامان بزرگم و بهش گفت یه پیرزن با به دختر جوون درست نیست تنهت تو این خونه بمونید میبرمتون پیش خودم...
مامان بزرگ خوشحال بود اما من اصلا دوست نداشتم برم خونهای که میدونستم ادماش ازم متنفرن...
بارها دیده بودم زن عمو و بچههاش بخاطر محبتها و توجه مامانبزرگ نسبت بهم حسادت و بدگویی میکنند...اما چاره ای نداشتم...عمو هم اونقدر بهم محبت داشت که همیشه شرمندهش میشدم...
ادامه دارد...
#آه_یتیم ۲
گاهی با دخترا و همسرش بخاطر من بداخلاقی میکرد و همین من رو معذبتر میکرد... چند بار به مادربزرگ سفارش کردم به عمو بسپره جلوی زن و بچش اینقدر بهم ابراز محبت نکنه اما تو گوششون نمیرفت و ادعا میکردند تو حساسی و داری اشتباه فکر میکنی...
و بالاخره شد اون چیزی که نباید میشد
یه بار که مامانبزرگ با عمو رفته بود بله برون دختر یکی از اقوام من و زن عمو و دختراش تو خونه تنها بودیم
زن عمو بهم گفت با دخترا داریم میریم خونهی خواهرم تو هم میای؟ طوری حرفش رو زد که فهمیدم دوست نداره باهاشون بریم منم گفتم خونهی خواهرت سر کوچهست منم تنهایی نمیترسم میمونم تا درسامو بخونم شما برید اگه کاری پیش اومد بهتون زنگ میزنم با خوشحالی رفتند
ادامه دارد...
#آه_یتیم ۳
نیمساعت بعد احساس کردم صدایی از توی حیاط میاد سریع خودم رو به در راهرو رسوندم و قفلش کردم
از پشت پنجره یکی رو دیدم که به طرف خونه میاد ...
خودم گوشی نداشتم پس با گوشی خونه فورا شمارهی زن عمو رو گرفتم که جواب نداد خونهی خواهرشو گرفتم اونم جواب نداد...
شمارهی دختراش رو گرفتم اما بیفایده بود
تا خواستم شماره عمو رو بگیرم صدای بوق تلفن قطع شد و دیگه اتصال برقرار نشد...
آروم از پشت پنجره حیاط رو نگاه میکردم که صدای باز شدن در حیاط اومد...
زن عمو و دختراش رو دیدم که دارن وارد میشن قبل از ورودشون دزده پشت بشکههایی که گوشه حیاط بود پنهان شد
یهو زنعمو و دختراش شروع به فریاد زدن کردن که آی دزد ای دزد...
ادامه دارد...
#آه_یتیم ۴
همون لحظه دزد از پشت بشکهها بیرون اومد و مقابل همگیشون از در حیاط خارج شد
خوشحال بودم که اینقدر زود برگشتند...
اما یه سوالی برام ایجاد شد زاویهای که اونا ایستاده بودند نمیتونستند دزد رو ببینند... پس چرا داد و فریاد کردند...
اما همون لحظهای که دزده داشت فرار میکرد واکنشی مبنی بر ترس از خودشون نشون ندادند...
اما اونقدر بابت بموقع رسیدنشون خوشحال بودم که بیخیال همه چی شدم...
بسرعت در راهرو رو باز کردم اما با قیافهی برزخی زنعمو روبرو شدم
وارد شد و کشیدهای بهم زد.
با جیغ و فریاد میگفت دخترهی پاپتی مرد آوردی توی خونم؟ میخوای آبروی مارو ببری؟
ادامه دارد
#آه_یتیم ۵
هزچی قسم میخوردم که دزد بود باور نکردند
وقتی عمو برگشت جلوی خودم به دروغ گفت وقتی تو و مادرت رفتین از غروب با دخترا تصمیم گرفتیم بعد از شام شب نشینی بریم خونه خواهرم و مینا هم درجریان بود اما وقتی راه میفتادیم یهو گفت من درس دارم و نمیام ماهم رفتیم اما چون دختره تنها تو خونه مونده بود نگرانش بودم زود برگشتیم که دیدم یه پسره رو راه داده تو خونمون...
بعد هم شروع کرد به گریه کردن که من دوتا دختر دارم این با این کاراش میخواد دخترای منو بی ابرو کنه و ازین حرفا قسم میخوردم و تا خواستم توضیح بدم عموم جلو اومد و من رو زیر باد کتک گرفت مادربزرگم نتونست جلوش رو بگیره فقط از دور عمو رو نفرین میکرد...
بعدها مطمین شدم زن عمو دختراش با همدستی کسی خواستند من رو پیش عمو خراب کنند...
و چون تلفن خونه تماسهارو ذخیره نمیکرد نتونستم بیگناهیم رو ثابت کنم
ادامه دارد...
#آه_یتیم ۶
معلوم بود مامان بزرگ حرفای زن عمو رو باور نکرده اما عمو حرفاش رو باور داشت تا مدتها عمو بهم بی احترامی میکرد و حتی با اینکه یه ماه مونده بود تا امتحانات پایان ترم دیگه اجازه نداد مدرسه برم و خونه نشین شدم.
چندماه بعد هم خودش خواستگار برام اورد و شوهرم داد...
شوهرم آدم بدی نبود اما خوب اون مدلی که عمو شوهرم داد همه فهمیده بودند یه جریاناتی هست بخاطر همین هم مادرشوهرم گاهی سرم منت میگذاشت که معلوم نیست چیکار کردی که عموت خواست تو رو از سرش باز کنه. اما شوهرم هوام رو داشت و اجازه نمیداد مادرش خیلی اذیتم کنه...
چندسال بعد دخترعموهام با بهترین شرایط زیر سایه عمو و زن عموم ازدواج کردند اما چه فایده... شوهر یکیشون معتاد از آب در اومد
ادامه دارد
#آه_یتیم ۷
و مجبور شد مدتی بعد با وجود یه بچه ازش جدا بشه ولی شوهر اون یکی دختر عموم که بیشتر اذیتم کرد یک آدم بددل و بی ابروییه که دومی نداره...
از مادربزرگم شنیدم که دخترعموم رو تو خونه زندانی کرده و حتی همه ی شیشههای در و پنجرههارو روزنامه چسبونده و درو بروش قفل میکنه تا از خونع بیرون نره...
حتی اجازه نمیده عروسی و مهمونی ک حتی ختم بره
مامانبزرگ میگه فعلا سزای تهمتی که بهت زدند رو دیدن...
مجازات ظلمی که به بچه یتیم کردند مونده خدا باید به فریادشون برسه...
من که بخشیدمشون اما مامانبزرگ میگه تو هم ببخشی خدا نمیبخشه...
اونا فقط به تو ظلم نکردند به من پیرزن و پدرومادرتم ظلم کردند
پایان.