eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1 مجید وقتی اومد خواستگاریم خیلی سمج بود و با وجود مخالفت‌های پدرم مبنی بر اینکه مادوتا نمیتونیم باهم ازدواج کنیم اونقدر خودش شخصاً با من حرف زد و از زندگی رویایی که قرار برام بسازه گفت تا من راضی شدم و جواب مثبت را بهش دادم. پدرم اوایل خیلی مخالفت می‌کرد می‌گفت که این مرد برای زندگی گزینه مناسبی نیست . می‌گفت قیافش شبیه کساییه که گیر بی‌خودی میدن و به نظر من کیس خوبی نیست اما به حرف‌های پدرم گوش ندادم و گفتم که من به مجید علاقمند شدم و می‌خوام که باهاش ازدواج کنم . بابام که تصمیممو شنید آه ز نهادش بلند شد و با افسوس گفت_ دخترم من پدرتم برای آینده ات می‌ترسم از اینکه راه غلطی رو انتخاب کنی می ترسم. این مرد به نظر من خیلی شکاک و بدبینه اینو از همون شبی که اومد خواستگاریت فهمیدم از رفتارایی که تو جمع جلوی دیگران‌ داشت. ادامه‌دارد. کپی حرام‌.
3 بابام که رضایت داد خیلی خوشحال بودم فکر می‌کردم همونطور که مجید گفت واقعاً خوشبخت‌ترین آدم روی زمین میشم. تصوراتی را تو ذهنم برای خودم ساخته بودم که طبق حرفای مجید بود. مراسم ازدواج رو گرفتیم با اینکه پدر و مادرم مخالف بودن اما راهی خونه شوهر شدم . همه چیز عالی پیش رفت خانواده مجید عروسی باشکوه را برگزار کردند. منم تا مدت‌ها خوشحال بودم اما طولی نکشید که رفتارهای تند مجید شروع شدند . حق با پدرم بود خیلی آدم خودخواهی بود و مدام شک می‌کرد. اونقدر خودخواه بود که می‌گفت من خیلی از تو بالاتر و سَرتر هستم. باید مدام بهم چشم بگی و ازم اطاعت کنی در غیر این صورت تنبیهت می‌کنم. وقتی هم که توی بحث‌ها صدامو کمی بالا می‌بردم شروع می‌کرد به کتک زدنم و تا جایی که می‌تونست کتکم می‌زد‌. کار همیشگی ما شده بود همین که مجید مدام از من بخواد ازش تعریف بکنم و اونو یه انسان بی‌نقص و کامل بخونم و اگه این کارو نمی‌کردم کتکم می‌زد. خیلی هم راحت بعدش بهم می‌خندید و می‌گفت _ حقته تو باید زیر مشت و لگد من بمیری. کتک زدن کافی نبود بهم گیر داده بود می‌گفت باید حامله شی و برام یه بچه بیاری. ادامه دارد. کپی حرام.
4 اما من حاضر نبودم تحت هیچ شرایطی این کارو بکنم... بچه‌دار شدن تو این شرایط بزرگترین اشتباه بود چرا بچه دار میشدم؟ مامانم بهم می‌گفت_ اگه یه بچه بیاری مطمئناً رابطه مجید باهات خوب میشه و دست از این کارا برمی‌داره! اما از نظر من اینم بی فایده بود که بخوام با بچه زندگیمو بهتر کنم. مجید از نظر روحی کلاً مشکل داشت مدام بهم شک داشت و بهم تهمت می‌زد خیلی ناروا شروع می‌کرد به کتک زدنم بدجوری عاصیم کرده بود... به خاطر موضوع بچه خیلی بهم فشار وارد می‌کرد تا اینکه در نهایت تصمیم گرفتم قضیه رو به خانواده‌ام بگم. پدرم وقتی قضیه رو فهمید خیلی عصبانی شد و گفت_ چرا این همه مدت سکوت کردی؟ چرا اجازه دادی که اذیتت کنه؟ با گریه گفتم_ این اشتباه خودم بود بابا شما بهم گفتید ازدواج نکنم اما من فریب خوردم... به حرف‌های مجید گوش کردم باهاش ازدواج کردم و خودم رو تو این دردسر انداختم. ادامه دارد. کپی حرام.
5 بابام بهم دلداری و می گفت هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کن دیگه نمی‌ذارم که برگردی پیش شوهر روانیت. جدا از حرفای پدرم خودم دیگه نمی‌خواستم به اون زندگی برگردم ‌حالم اصلاً خوب نبود ..شب و روز افسرده بودم و گریه می‌کردم رفتیم دادگاه از اونجایی که مجید هیچ دارایی نداشت قرار شد که ماهانه مهریم رو بده . همین که از دستش خلاص می‌شدم برام کافی بود . به کمک پدرم موفق شدم که طلاقم رو بگیرم . زندگی قبلیم خیلی سخت بود و برام یه تجربه تلخی شد ...یاد گرفتم که دیگه به این راحتی ها به هر کسی اعتماد نکنم به پدرم که بزرگترم بود اعتماد کنم. یک سالی از طلاقم می‌گذشت که خواستگاری دیگه برام اومد. ادامه دارد. کپی حرام.
6 صادق از نظر پدرم تایید شده بود اما من به خاطر ازدواج قبلیم اونقدر آسیب و صدمه دیدم که حاضر نبودم به این راحتی‌ها جواب مثبت بدم. پدرم بهم می‌گفت که من از صادق مطمئنم ..این بار رو به حرف من گوش کن دخترم اون پسر خیلی خوبیه و مطمئنم خوشبختت می‌کنه. خیلی ترس داشتم با خودم می‌گفتم نکنه اونم رفتارش مثل مجید باشه و دست به زن داشته باشه . برای همین می‌ترسیدم و یک ماهی خواستگارم صادق رو معطل کردم. اما تو این مدت بهم ثابت شد که صادق با مجید فرق داره از طرفی بابامم که اونو کاملاً تایید می‌کرد. تصمیم گرفتم که زندگی قبلیم رو کاملاً از ذهنم پاک کنم و به صادق فرصت بدم. قبول کردم که با صادق ازدواج کنم الانم هفت سال از ازدواجمون می‌گذره و صاحب دوتا بچه هستم... خدا را شکر که در کنار شوهرم صادق خیلی خوشبختم. پایان. کپی حرام‌.