#اوارگی ۱
شش ساله بودم که بابام مرد و مامانم از فقر و نداری مجبور شد با کسی ازدواج کنه که زنش مرده بود و پنج تا بچه داشت سه تا پسر و دو دختر برای مامانم سخت بود برای منم سخت بود ولی چاره ای نداشتیم بعد از مرگ بابام زندگی خوبی نداشتیم و حاجی اوضاع مالیش عالی بود درسته که از من خیلی خوشش نمیومد ولی بخاطر مادرمم که شده بود هوام رو داشت انصافا مادرم رو خیلی دوس داشت مادرم یکی یکی بچه های حاجی رو عروس و داماد کرد بجز علی، هر کاری میکردیم ازدواج نمیکرد ی مدتی گذشت اونم گفت اینجا راحت نیستم وورفت خونه مجردی گرفت مامانم بارها رفت دنبالش اما اون گفت نمیام و میخوام تنها باشم مامان و حاجی هم بیخیالش شدن توی مهمونی ها و دورهمی ها میومد ولی بعد میرفت خونه خودش
#اوارگی ۲
ی بار که علی و حاجی حواسشون نبود و تو حیاط بودن داشتن حرف میزدن من از بالا سرشون گوش میدادم حاجی بهش گفت زن بگیر تا کی میخوای اینجوری باشی؟ گفت بابا من چقدر بگم عاشقشم و نمیتونم بیخیالش بشم هر چی بهت میگم گوش نمیدی فکر کردی جرا از اینجا رفتم؟ هر روز ببینمش و نداشته باشمش؟ من روشنک و خواستم که گفتی نمیشه منم از اینجا رفتم باورمنمیشد که علی تمام این سالها نگاهش به من چی بوده سریع از پنجره فاصله گرفتم و علی پسر خوبی نبود بارها و بارها حاجی مچش رو با دختر و زن های مختلف میگرفت و تو خونه م میگفت رفته خونه مجردی گرفته که راه کثافت کاریش باز باشه مامانمم دلداریش میداد کم و بیش ی خواستگارایی داشتم و ولم خوش بود ی روز حاجی با علی تلفنی دعواش شد مامانم اومد اتاقم گفت
#اوارگی ۳
من میدونم علی تورو میخواد و حاجی قبول نکرده چون علی رو میشناسه ی وقت باهات حرف زد خام حرفهاش نشی هاگفتم چشم چند وقت بعدش حاجی مرد و بعد از چهلمش علی اومد گفت نسبت ما با شما تموم شده یا باید روشنک زنم شه یا برید باورم نمیشد از بی کسی ما سواستفاده کنه مامانم قبول نکرد همسایه روبروییمون تک فرزند بود خونشون دو طبقه بود و پسره تنها زندگی میکرد مامانم رفت بهش گفت بذار ما چند وقتی اینجا باشیم تا بریم قبول کرد یک ماهی اونجا بودیم و زندگی کردیم حقوق حاجی برای مامانم مونده بود و این تنها درامدمون بود علی ی روز پیغام داد که روشنک با من ازدواج کنه ی خونه به نامش میزنم اما مامانم همچنان مخالف بود و میگفت که نمیذاره من بدبخت بشم پسری که به ما جا داده بود اسمش سینا بود ادم چشم پاکی بود و مامانم تاییدش میکرد
#ادامه_دارد
#کپی_حرام
#اوارگی ۴
علی رو کم و بیش تو خیابون میدیدم هر بار وعده های زیادی بهم میداد ی روز اومد در خونمون و به مامانم گفت چرا نمیذاری بهار زنم بشه مامانمم وایساد باهاش به بحث کردن که تو بدرد دختر من نمیخوری، علی م شروع کرد به داد و بیداد و ابرو ریزی به منم تهمت زد که با سینا رابطه دارم و صیغه ش شدم مردم جمع شدن و سینا شروع کرد به داد و بیداد سر علی منم با پلیس تماس گرفتم، پلیس اومد و همه مون رو برد علی نتونست حرفهاش رو ثابت کنه و ما هم ادعای شرف کردیم بعد از کارها برگشتیم خونه سینا به مامانمگفت شرایط زندگی منو میبینید من فامیل درست حسابی هم ندارم اگر شما اجازه بدید من روشنک خانم رو خواستگاری کنم حتی اگر جوابتون منفی هم باشه ایرادی نداره انقدر اینجا زندگی کنید تا خونه بخرید مامانم گفت من کاره ای نیستم شقایق خودش باید بگه منو صدام کردن و منم انگار که چیزی نمیدونم رفتم جلو
#اوارگی ۵
مامانمگفت میدونم فالگوش بودی نظرتو بگو یا من میرم حرف بزنید سینا تمام شرایطش رو بهم گفت و منم چون ازش خوشم میومد قبول کردم ازدواج کنیم رفت و از ادعای شرفش رضایت داد و پیگیر کارهای عقدمون شد و خیلی سریع کردیم سینا حیلی مرد خوبیه با گذشت چند سال علی اوازه کثافت کاری هاش شهره شهر شده و خدا به منو سینا سه تا بچه داد خوشبختی ما تکمیل شد مامانم طبقه پایین خونمونه، خداروشکر میکنم که سینا رو سر راهم گذاشت الان خیلی ارامش دارم سینا هوای مامانم رو داره و مخارجشم خودش میده