eitaa logo
ندای رضوان🇮🇷
5.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ خدا بعد از هفت پسر یه دختر به خونوادم داده بود.پدرو مادرم و همه ی برادرام عاشقم بودند و نمیگذاشتند اب تو دلم تکون بخوره .هرچی میخواستم سه سوته برام فراهم بود. هر هفت برادرم مثل بادیگار مراقبم بودند و محال بود اجازه بدن کاری انجام بدم. با همین مراقبتها و لوس کردنهاشون بزرگتر شدم. هر کدوم وقتی ازدواج میکردند و سر زندگیشون میرفتند طبیعتا گرفتاریهای خودشون رو داشتند و نمیتونستند مثل گذشته بهم توجه و محبت کنند و همین باعث شد بعد از ازدواج اخرین برادرم که به سن جهارده سالکی رسیده بودم حسابی به مرز افسردگی برسم. حتی توجه و محبت پدرومادرم برام کفایت نمیکرد هرروز به بهونه های مختلف به خونه یکی از برادرنم میرفتم تا محبت گدایی کنم. اما اونها خسته تر و مشغول تر از اونی بودند که بتونند نیازهای من رو دیده و توجه کنند. توی مدرسه با چند تا همکلاسیم که حسابی شرور بودند رفیق شدم... ادامه دارد کپی حرام
۲ اونقدر شرور بودن که هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن دوستی با اونها باعث شده بود احساس قدرت کنم و نیازم به محبت و توجه برادرانم کمرنگ بشه. مدتی گذشت نه مثل قبل خوب درس میخوندم و نه رفتار درست و شایسته ای داشتم یه روز یکی از زنداداشهام‌ من رو موقعی که با همون دوستان مذکورم با چند پسر در پارک کنار مدرسه صحبت میکردیم دید و به برادرم گزارش داد. وقتی به خونه برگشتم همون شب برادرم به خونمون اومد و بعد از کتک و توهین و‌تهمت کلی حرف بارم کرد و‌گفت لیاقت محبت و‌ الطافشون رو نداشتم در صورتیکه من نیاز به همون توجهات گذشته داشتم نمیفهمید باید مثل گذشته دوستم بداره و‌توجه کنه.برادران دیگم وقتی موضوع‌ رو شنیدند هرکدوم تهدید و سرزنشم میکردند برای همین از اون به بعد بدتر از قبل رفتار میکردم. با وجود هفت برادر که همگی ساکن محله ی خودمون بودند و هر ان امکان داشت شاهد رفتارهای زننده ی من باشند اما من آماده ی هرنوع تنبیهی بودم. ادامه دارد... کپی حرام
۳ احساس ادمی رو داشتم که به حد انفجار رسیده وهر لحظه ممکنه بخاطر عقده های درونی منفجر بشه. هرکاری که حس میکردم اون ها رو سرشکسته و‌جریحه دار میکنه انجام میدادم با دوستام توی خیابون بلند بلند حرف میزدم و قهقهه خنده راه مینداختم با پسرها راحت صحبت میکردم ‌و ارتباط برقرار میکردم اوایل کمی میترسیدم اما هروقت یاد کتک و فحشهایی که از برادرم خورده بودم میفتادم ترسم تبدیل به نفرت و حس تلافی کردن میشد ...با چند تا پسر دوست شده بودم و دلم میخواست بیشتر خط قرمزهارو دور بزنم...اون روز پسرها گفتند فردا عصر تولد یکی از بچه هاست و پارنی ترتیب دادن در فکر پیچوندن مادرم بودم که بتونم حتما توی اون پارتی شرکت کنم ناگهان زنداداش کوچیکم که شش سال از خودم بزرگتر بود من رو در حین صحبت با اونها دید. اولش ترسیدم اما جلو رفتم و گقتم تو هم برو گزارش بده شاید بیشتر از قبل برای داداشم عزیز شدی. ادامه دارد... کپی حرام
۴ اما زنداداشم در کمال ناباوری دستم رو‌گرفت و انگار که نه چیزی دیده و نه شنیده تعارفم کرد که به خونشون برم. اول امتناع میکردم اما اصرارهاش باعث شد برای مردم ازاری همراهش برم.پس با دوستام خداحافظی کردم و راه افتادم توی راه دنبال نقشه ای بودم تا کاری کنم که داداشم رو بندازم به جونش.اما وقتی رسیدیم خونشون دیدم زنگ زد به داداشم و گفت یه خبر خوب. نازنین اومده خونمون تا بهمون سر بزنه. بعدم گفت حتما سرراه پیتزا بخر و بیار میخوام با خواهرشوهرم خوش بگذرونیم ... اول از همه البوم عکسهاشون رو اورد و کلی از خاطرات دوران نامزدی و عروسیش تعریف کرد و‌مدام در لابلای خاطرات از علاقه ی برادرم به من میگفت. بعد هم فیلم عروسیشون رو گذاشت و کلی به خاطرات اون روز خندیدیم. ادامه دارد کپی حرام
۵ برعکس همه ی زنداداشهام که همیشه حسادت و‌لوسبازیهای من رو یاداوری میکردند اون روز زنداداش فاطمه م فقط از عشق و علاقه بین من و برادرام و زیبایی وجود یک دختر بعد از یه پادگان پسر میگفت. اونقدر حرفاش قشنگ بود و القایات زیبا داشت که اون شب همونجا خوابیدم.فکر رفتن به جشن تولدی که دیروز صحبتش بود از سرم پرید. منی که خیلی وقت بود از برادرام و همسرانشون فراری بودم از اون ببعد رفت و امدم رو با زنداداشم بیشتر کردم. تا جایی که یک روز متوجه شدم دیکه علاقه ای به ادامه ی دوستی با رفقای شرورم نداشتم. پدرو مادرم که اون مدت با هیچ کدوم از نصیحتها و التماس و‌خواهشهاسون نتونسته بودند من رو دوباره جذب خانواده کنند تعجب کرده بودند که زنداداشم با من چه کرده که اینهمه تغییر رویه دادم. توجه و تکرکزم به خوندن درسها خیلی بیشتر شده بود دلم میخواست دوباره خواهر نمونه و مورد پسند و دلخواه برادرام بشم.. ادامه دارد کپی حرام
۶ اما زنداداشم گفت اشتباه همیشگی تو همین بوده که میخواستی دلخواه برادرات باشی برای همینه که با روی گردانی اونها براحتی از مسیر و هدف درست دور شدی. زنداداشم با رفتار درست و حرفهای قشنگ و محبتهاش تونست من رو سربراه کنه. اگه اون روز زنداداشم من رو ندیده بود و به خونشون نیاورده بود معلوم نبود در اون جشن تولد چی در انتظارم باشه باید بخاطر خدا خوب باشی که خدا هیچوقت تنهات نمیذاره و روش رو ازت برنمیگردونه‌ اگر روزی حس کردی ازت رو گرفته با کنکاش در رفتارهای خودت و التماس به درگاهش دوباره راه درست رو برات هموار میکنه. تنها التماس به خداست که ادم رو کوچیک نمیکنه. پس سعی کن دوستی با خدا رو هیچوقت از دست ندی حرفاش خیلی قشنگ بود و به دلم مینشست.اون درست میگفت وقتی با خدا دوست باشی هیچکس و هیچ چیز نمیتونه تورو از خوب بودن خسته و دلزده کنه پایان کپی حرام