#بخاطر_فقر ۱
وضع مالی خانواده ما اصلا خوب نبود، هشت تا بچه بودیم و پدرم به سختی خرج خونمون رو درمی آورد. چهارتا بچه اول دختر، چهارتا پسر هم ته تغاری و کوچک بودن. اولین دختر خانواده من بودم. میدیم که پدرم فقط پنج ساعت تو روز میخوابه و بقیش و با تمام توان کار میکنه اما بازم خرج رو نمیرسوند
من بیست سالم شده بود توی تمام این مدت
کمک مادرم فرش می بافتم تا کمک خرج خانواده باشم. این اواخر دستم تند تر شده بود و هر وقت یه فرش رو تموم میکردم یه شادی خاصی توی خانواده راه می افتاد. بچه ها میتونستند لباس جدید یا یه خوراکی بخرن.
با این وجود هر فرش بیشتر از 8 ماه طول میکشید. و نمیشد که تند تند پول در بیارم
همه خواستگارام هم سطح خودم و گهگاهی حتی پایینتر از سطح ما بودند
#ادامه_دارد
#کپی_حرام❌❌
#بخاطر_فقر ۲
با اوضاع مالی بابام توقع خواستگار بهتر هم نداشتم همه رو رد می کردم تا یه روز یه پسر بیست و پنج ساله پولدار اومد خواستگاریم. موافق بودم با این ازدواج میتونستم به پدر و مادرمم کمک کنم. نگاه حسرت بار داداشام به خوراکی های مغازه رو یادم نمیرفت که دلشون همه برای همین بدون فکر به پدر و مادرم گفتم قبول میکنم از اول به سیاوش گفتم جهاز و سیسمونی خبری نیست نمیخوام بابام اذیت بشه مامانم سر این حرف کلی سرزنشم کرد اما من نمیخواستم بیشتر از این به خانوادم فشار بیاد بابام واقعا نمیتونست بخره روز عروسی به سرعت رسید هیچ تصوری از زندگی آیندم نداشتم فقط میخواستم یک کمکی به خانوادم کنم با ازدواج کردنم هم مخارجشون سبک میشد هم میتونستم براشون چیزی بخرن
#بخاطر_فقر ۳
جشن مختصری برگزار شد. یک هفته از عروسی گذشت توی این یک هفته متوجه شدم فضای این خونه بزرگتر هست ولی هوای خونه متفاوته دیگه اون محبت و عشق بین اعضای خانواده خبری ازش نیست. من جرئت کوچک ترین کارها رو هم نداشتم سیاوش خیلی بد اخلاق بود خیلی اوقات سر کوچک ترین مسائل کتک میخوردم. اگر مادرش میومد و کوچک ترین ایرادی به تمیزی خونه میگرفت میدونستم تا دوساعت قراره بدو بیراه بشنوم همه زبونشون سر من دراز بود و برای همین بود که اومدن از یه خانواده ضعیف دختر گرفتن چون اخلاق سیاوش غیر قابل تحمل بود با همه اینها من گاهی کمک مالی به خانوادم میکردم برای داداشا و آبجیام کلی خوراکی و لباس میخریدم و از لحاظ مالی مشکلی نداشتم
برای اینکه خانوادم نارحت نشن همیشه میگفتم
من خوشبختم و سیاوش خیلی مرد خوبیه
#بخاطر_فقر ۴
اونهام کلی خوشحال میشدن سیاوش یه آدم خودخواه و مغرور بود اصلا نمیشد ازش چیزیو فهمید یکبار کتک بدی بهم زد جوری که کل صورتم خونی بود و من فقط بهش گفتم می سپارمت به خدا من که جز اون نمیتونم دردمو به کسی بگم خدا کس بی کسونه، روزها گذشت ومتوجه شدم مادر شدم. دوران بارداری با اخلاق سیاوش واقعا سخت بود سیاوش تصمیم گرفته بود برای کارش از شهرمون بریم اسباب و اثاثیه رو جمع کردیم و رفتيم تهران...چند ماهی بود تهران بودیم و دخترم به دنیا اومد. اسمش رو گذاشتم نازگل. تلفنی با پدر مادرم در ارتباط بودم و گاهی پول براشون واریز میکردم. از دعوا ها وکتک های من کم نشده بود و همچنان ادامه داشت تنها خوبی که تهران داشت سیاوش گاهی یک هفته ای میرفت مسافرت و ماموریت. اون یک هفته من نفس راحتی میکشیدم.
#بخاطر_فقر ۵
به خودم و دخترم می رسیدم و با آرامش بودیم. یکبار سر اینکه من جارو برقی میزدم و نمیدونستم سیاوش تو اتاق خوابه بدجور کتک خوردم. بعد از اون دعوا سیاوش ساک دستی همیشگیش و برداشت و گفت یک هفته میره ماموریت و رفت منم پشت سرش گفتم بری دیگه برنگردی... بعدم رفتم دستی کشیدم سر ترگل که ترسیده بود و گریه میکرد ارومش کردم یک هفته گذشت دو هفته گذشت
سه هفته هم گذشت... باورم نمیشد خبری از سیاوش نبود! یک ماه شد و هیچ خبری از سیاوش نبود با خودم میگفتم ببین بعد این همه سختی و زندگی با اخلاقش منو یه بچه رو تو شهر غریب ول کرد از اول مرد زندگی نبود و منو نمیخواست فکرم هزار جا میرفت رفتم اداره شون و پرسیدم گفتن اصلا به ماموریت نرفته
و به جاش یکی دیگرو فرستادن گفتن یک ماهه ازش خبری ندارن