eitaa logo
ندای رضوان🇮🇷
5.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
89 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ از بچکی مامانم خیلی به ادب و رفتار من و خواهر و برادرام حساس بود و کوچکترین بی ادبی رو مذمت میکرد. همیشه میگفت بچه ی مومن باید بر اساس خواسته های دین پیش بره. خلاصه که به یاری و توجه مادرم خانواده ی ما از جهت تربیتی زبانزد خاص و عام شده بود. خواهر و برادرام یکی یکی ازدواج کردند و من موندم و مامان و بابام. از قضا یه خاستگار داشتم که تازه به محله مون اومده بودند و شناخت کافی نسبت بهشون نداشتیم.پسره تحصیلکرده و کارمند یکی از وزارتخونه ها بود و نونش تو روغن ...وضع مالی خوبی داشت.ماشین لوکس و لباسهای مارک و حتی مادرش میگفت در بهترین نقطه شهر خونه ی بزرگ داره... یبار که از مدرسه برمیگشتم با ماشین لوکسش کنارم ایستاد مامانش صندلی جلو بود ازم دعوت کرد که همراهشون بشم تا من رو هم به خونه برسونند . ناصر خیلی زیبا باهام برخورد کرد و همونجا مادرش مساله ی خواستگاری رو مطرح کرد ادامه دارد کپی حرام
۲ بعد از اون دوبار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کردیم و بیش از پیش مهرش به دلم نشست. منی که دلم میخواست سرامد فامیل و خانواده باشم به مادرم گفتم یا همین خاستکار یا هیچکس. پدرم برادرام رو فرستاد محل کار و محله ی قبلیشون برای تحقیق و ولی همه متفق القول یه مشکل اساسی رو گوشزد کرده بودند که ناصر خیلی خوش اخلاق نیست و البته ادمی هست که خیلی عصبانی نمیشه اما اگه عصبی بشه بداخلاق ترین و بی منطق ترین ادم میشه...اما من که این حرفا تو کتم نمیرفت قبول نمیکردم و میگفتم اون با من مهربونه و محاله بداخلاقی کنه. به اصرار خودم ازدواج کردم...زندگی با ناصر خوبیها و بدیهای خودش رو داشت.ناصر خوشتیپ و خوش چهره بود اما اخلاق خوبی نداشت و همین اخلاق بدش باعث شده بود پیش همه سرشکسته باشم یه سال سیزده بدر ناصر گفت باید با خونواده خودش بریم بیرون و من گیر دادم که دوساله با خونواده من بیرون نرفتیم تا اینکه قبول کرد ادامه دارد کپی حرام
۳ اون سال سیزده بدر با خونواده خودم بودم اولش خیلی بهم خوش میگذشت طبیعتِ زیبا در کنار پدرو مادر و خونواده م خیلی بهم می‌چسبید... یه لحظه حس کردم ناصر داره صدام میکنه اما هرچی اطرافم رو نگاه کردم خبری ازش نبود فکر کردم خیالاتی شدم برای همین مشغول حرف زدن با خواهرم شدم که ناگهان یه چیزی محکم خورد تو کمرم ناصر بود که بالگد زده بود نفسم بالا نمیومد یه لحظه حس کردم دارم میمیرم اما با کمک برادرام و بقیه که پشتم رو ماساژ میدادند کم کم اکسیژن بهم رسید بعدش بیحال یه گوشه افتادم. برادرام و‌پدرم با ناصر دعوا راه انداختند اما اون طلبکارانه میگفت وقتی بهم بی محلی میکنه حقشه که کتک بخوره. طوری حرف میزد که انگار کار همیشگی منه درصورتی که اولین بار بود. خجالت‌زده روی نگاه کردن به بقیه رو نداشتم. اشکام سرازیر بود که ناصر با دیدن اشکام عصبی جلو اومد و‌گفت مثلا پیش خونواده ت میخوای ثابت کنی من گناهکارم؟... ادامه دارد کپی حرام
۴ و بعدش شروع کرد به هتاکی و هرچی از دهنش در اومد بهم گفت. باورم نمیشد این همون ناصر همیشگی باشه. هرچی تلاش میکردم ارومش کنم اما فایده نداشت تا اینکه پدرم از فرط عصبانیت از لباسش چسبید و به عقب هولش داد و گفت بیا برو گمشو دخترمو اینقدر اذیت نکن. اما ناصر عصبی به بابام حمله کرد همه چی در یه لحظه اتفاق افتاد نمیدونم چطور شد برادرم که برای اروم کردنشون جلو اومده بود سیخهایی که دستش بود رو زمین پرت کرد تا از هم جداشون کنه اما وقتی ناصر رو عقب هول دادند و اون زمین خورد افتاد روی سیخها و چون در حالت بدی قرار داشتند یکی از سیخها تو چشم ناصر فرو رفت.چند روز بعد با وجود عملی که روی چشمش انجام شده بود متاسفانه بیناییش رو از دست داد و همون شد بلای زندگی من و خونوادم. از اون روز دیگه یه لیوان اب خوش از گلوی من و خونوادم پایین نرفت. ادامه دارد کپی حرام
۵ هرروز دادگاه و پاسگاه و شکایت که پسر ما تو این خونواده تامین جانی نداره. از برادرم و‌ پدرم شکایت کردند که عمدا اون رو زده و‌ بهش اسیب زدند . روز و شب کارم شده بود کتک خوردن از خواهر و مادر عصبی ناصر... و هیچ کاری ازم برنمیومد تا میخواستم توضیح بدم اون اتفاق عمدی نبود برچسب حمایت از پدرو برادری که قصد کشتن برادرشون رو داشته بهم میزدند و با حرفهاشون باعث میشدند از ناصر هم کتک بخورم. یروز گفتم حالا که ازمن اینهمه عصبانی ومتنفر هستید خوب داداشتون رو راضی کنید طلاقم بده اما با حرفی که شنیدم فهمیدم دنیا برای همیشه برام جهنمه. مادرش گفت برای پسرم یکی هم ترازش میگیرم و تو باید بجای چشمی که ازش گرفتی کلفتی‌ش رو بکنی. یکسال ازین ماجرا گذشت ولی خبری از زن گرفتنش نبود تا اینکه فهمیدم دوجا رفتند خواستکاری اما طرف گفته باید زن اول رو طلاق بدید و همین برگ برنده برای من بود... ادامه دارد کپی حرام
۶ پس از یکسال و‌ اندی فحش و زخم زبون شنیدن و کتک خوردن بالاخره از ناصر جدا شدم بدون حتی یه قرون مهریه. همینکه ازون زندکی خلاص شده بودم برام کافی بود اما خبر نداشتم که پدرم از غصه ی من و بی ابروییِ زندان رفتن و‌ دیه دادن شش ماهه که فوت شده...ناصر با بیرحمی تمام اجازه نداده بود خونوادم بهم نزدیک بشن یا خبر فوت پدرم رو بهم بدن... الان سالها ازونموقع میگذره من دوباره ازدواج کردم اما هنوز بچه دار نشدم. ناصر همون ایام ازدواج کرد دوتا پسر شرور و بددهن مثل خودش داره.درست مثل بچه های خواهراش که همگی شرور هستند و حتی بخاطر دعوای خیابونی بازداشت هم شدند مدام از مدرسه اخراج میشن. کاش همون اول به حرف پدر و مادرم گوش داده بودم و زندگی با یه ادم بداخلاق شرور رو تجربه نمیکردم. پایان کپی حرام