#برادر_بیغیرت ۱
شونزده سال پیش برادرم تنها دکتر داروساز فامیل بود و وقتی تصمیم به ازدواج گرفت همگی معتقد بودیم دختری که هم تراز برادرم باشه تو فامیل و دوست و آشنا نداریم و باید کلی بگردیم تا دختر شاه پریون رو براش پیدا کنیم
همون ایام بود که رامین گفت از خواهر یکی از همکارانش که داره دندون پزشکی میخونه خوشش اومده و ماهمگی استقبال کردیم حتی به این فکر نکردیم که باید کمی تحقیق کنیم همینکه یه دختر تحصیلکرده زنداداشمون میشد برامون کفایت میکرد
بعد از عقد تازه فهمیدیم که مهسا روابطش با جنس مخالف خیلی صمیمانهست و وقتی مامان و بابا این موضوع رو با رامین در میون گذاشتند با ناراحتی و پررویی گفت لطفا تو زندگی من دخالت نکنید مهناز دختریه که تو یه خونوادهی پررفت و امد و شلوغ بزرگ شده و ادمی اجتماعی هست برای همینه که براحتی با همه دوست میشه و تعامل داره
ادامه دارد...
#برادر_بیغیرت ۲
الان عصر ارتباطاته و شما هنوز این چیزارو نمیفهمید...حرفایی زد که من و خواهرمم فهمیدیم حرف زدن بیفایدهست و دیگه چیزی نگفتیم.
ایام گذشت تا اینکه اونا بچهدار شدند و چون زنداداشم شاغل بود نگهداری از دخترشون مهسان رو به ما سپردند.
زنداداشم بعنوان یک مادر از همون اول خیلی به مهسان دلبستگی نشون نمیداد
همیشه یا مطب بود و یا هروقت فرصتی پیش میومد با داداشم یا حتی بیشتر اوقات به تنهایی به مهمونیهای همکاران و دوستانش میرفت...
هروقت مامان و بابام از وضعیت زنداداشم به رامین اعتراض میکردند اونم میگفت اگه بخاطر نگهداری از بچه ناراحتید بگید که براش پرستار بگیریم
و متوجه حرف پدرومادرم نمیشد...
ادامه دارد...
#برادر_بیغیرت ۳
نمیفهمید همسرش اصلا دل به زندگی نمیده و حتی برای تنها فرزندش وقت نمیذاره... انگار کر و کور شده بود
و روابط همسرش براش عادی بود...
ده سال مهسان پیش ما بود تا اینکه
یه روز برادرم گفت قراره به المان مهاجرت کنند هرچقدر التماسش کردیم و گفتیم خانمت اینجا از هفت روز هفته فقط دوسه روز برای دخترش مادری میکنه تو کشور غریب بچه رو به کی میخواین بسپرید قبول نکرد مهسان رو به ما بسپرن
تنها حرفش این بود که میخوام دخترمو در بهترین مدارس المان ثبت نام کنم چون اونجا راه پیشرفت برای همهمون بیشتره...
و خیلی زود وقت رفتنشون فرا رسید.
و از اون به بعد ما مهسان رو ندیدیم و فقط گاهی اوقات بصورت تلفنی باهم درارتباط بودیم که کمکم اون مقدار ارتباط هم قطع شد
ادامه دارد
#برادر_بیغیرت ۴
امیدوار بودیم با شرایط اونجا کنار اومده باشه تا اینکه دوسال بعد تماسهای مهسان با ما بیشتر شد.
مدام میگفت استرس و سرگیجه دارم و هرچی ازش میپرسیدیم چی شده جواب سربالا میداد تا ابنکه یه شب بامن تماس گرفت و با گریه گفت از مامانم متنفرم و از حرفاش فهمیدم متوجه رابطه و خیانت مامانش شده و قطعا دونستن این موضوع برای یه دختر دوازده ساله خیلی سخته... میگفت از وقتی اومدیم المان مامانم مدام با دوستاش میره مهمونی و خوشگذرونی
و دیگه من و بابام رو آدمم حساب نمیکنه.
میگفت مامانم بهم قول داده بود وقتی اومدیم اینجا بهم کمک کنه دوستان زیادی پیدا کنم.
اما اونقدر خودش سرگرم خوشگذرونیه که کلا من رو فراموش کرده...
ادامه دارد
#برادر_بیغیرت ۵
اون شب کلی باهام درددل کرد و توی حرفاش از بدیهای مامانش میگفت که یهو با گریه ادامه داد و گفت عمه نمیدونی مامانم در چه مهمونیهایی شرکت میکنه و حتی چند بار نزدیک بود برای من اتفاق بدی بیفته... توروخدا با بابام صحبت کنید تا راضی بشه برگردیم ایران.
یمدت تلاش کردم با مهناز ارتباط برقرار کنم اما هربار کارش رو بهونه میکرد و تماس رو قطع میکرد تا اینکه این موضوع چند ماه ادامه پیدا کرد. مهسان هرروز بیشتر از قبل بی تابی میکرد و میگفت بابامو راصی کنید من برگردم ایران دیگه نمیخوام اینجا بمونم.
اما داداشم قبول نمیکرد. تا اینکه یروز مهسان همه چیز رو برای داداشم تعریف میکنه... اما داداش بیغیرت من بهش فرصت جبران میده...
ادامه دارد...
#برادر_بیغیرت ۶
بازم یکسال طول کشید و اونموقع داداشم به عمق فاجعه پی برد و متوجه شد همسرش قصد اصلاح نداره برای همین تصمیم گرفت به ایران برگرده تا اینکه مهناز گفته بود من برنمیگردم و همونجا طلاقش رو از داداشم گرفت
و مهسان و داداش پیش ما برگشتن.
اما چه برگشتنی.
وقتی اومدن که مهسان داغون شده بود...
چه شبها که تو بغلم از بدبختیهایی که تو المان کشیده بود برام تعریف میکرد... خیلی لاغر و ضعیف شده بود مدتها طول کشید تا کمی بهتر بشه همیشه کابوس میدید و حتی دوبار تصمیم به خودکشی با تیغ گرفت که یبار من به موقع بالاسرش رسیدم و بار دیگه خودش پشیمون شد و فورا به مامانم اطلاع داده بود...
اما بار سوم چون با دارو اقدام به خودکشی کرده بود تا به بیمارستان برسونیم بیهوش شد
ادامه دارد
#برادر_بیغیرت ۷
و به کما رفت
یاداوری گریههای آخرش که بیحال التماس میکرد نجاتش بدیم رو هیچوقت فراموش نمیکنم. میگفت غلط کردم دارو خوردم تورو خدا به دکترا بگید نجاتم بدن.من نمیخوام بمیرم... بعد از دو هفته که به هوش اومد متوجه شدیم تمام بدنش لمس و فلج شده
حتی قدرت تکلمش رو هم از دست داده بود
الان چندماهه که مثل یه تیکه گوشت افتاده روی تخت
دختری که فکر میکرد با خودکشی از رنجهای دنیا خلاص میشه حالا بدترین رنجهای عالم رو داره تحمل میکنه
اگه برادرم کمی غیرت به خرج میداد و از ابتدا جلوی هرزگیهای همسرش رو میگرفت کار به اینجا نمیرسید...کاش هیچوقت به المان مهاجرت نکرده بودند شاید همینجا برادرم بخاطر ابروش زودتر همسرش رو طلاق میداد و دخترش شاهد اونهمه هرزگی و خیانت مادرش نمیشد و کار به اینجاها نمیرسید
پایان