eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ از وقتی برای اموزش آرایشگری به آرایشگاه مهناز خانم می‌رفتم با دختری به اسم محدثه دوست شدم یه روز دیدمش که ازیه ماشین مدل بالا جلوی آرایشگاه پیاده شد وقتی ازش پرسیدم گفت شوهر خواهرم بود... یه مرتبه‌ی دیگه اونو دیدم که از یه ماشین دیگه پیاده شد راننده یه پسر جوون دیگه ای بود که قبلا ندیده بودمش... از محدثه با اون پوشش چادر و رفتارهای موجهش بعید بود با کسی در ارتباط باشه و حالا من با چند مرد جوون مختلف میدیدمش... بدون خجالت ازش پرسیدم جریان چیه که گفت این اقا شوهر اون یکی خواهرمه... یه روز ازش پرسیدم چطوره که تو هرروز با شوهرخواهرات میای اینجا؟ اونم گفت مادرم مبتلا به نوعی سرطانه و حالش اصلا خوب نیست ادامه دارد...
۲ برای همین گاهی خواهرام با شوهراشون میان تا بهش سر بزنن، وقتیم که من میخوام بیام ارایشگاه شوهرخواهرام لطف میکنند منو با ماشین می‌رسونند... یه مدت بعد مادرش فوت شد و دیگه به ارایشگاه نیومد... یه روز یه عروس داشتیم که وقتی داماد اومد دنبالش دیدم یکی از همون آقایونیه که محدثه باهاش میومد ارایشگاه... از عروس پرسیدم تو خواهر محدثه‌ای وقتی گفت محدثه نمی‌شناسم تازه فهمیدم اون دختره‌ی مارمولک بهم دروغ گفته و اون پسرا دامادهاشون نبودند ... وقتی عروس و داماد و همراهاشون رفتند رو به دخترایی که باهم مشغول مرتب کردن وسایل کارمون بودیم گفتم خبر داشتین محدثه با این پسره قبلا دوست بود؟ همگی با تعجب گفتند نه، تو از کجا می‌دونی؟ ادامه دارد...
۳ منم همه چی رو براشون تعریف کردم همگی تو دوقشون خورده بود دختر چادری و محجبه‌ای که همیشه سعی میکرد خودش رو موقر و موجه جلوه بده نه با یکی که با چندین نفر ارتباط داشت. چند ماه گذشت و هنوز خبری از محدثه نبود تا اینکه یه بار مسئول استادمون گفت بچه‌ها قبل از اینکه شما برسین دوتا خانم اومده بودند در مورد محدثه تحقیق کنند منم بهشون گفتم که گول ظاهر عفیفه‌ی اون دختر رو نخورین معلوم نیست زیر چادر چه غلطایی میکنه چون شاگردام دیدن با چند تا پسر در ارتباطه‌... منم خوشحال از اینکه تونستم ذات پلید یک نفر رو برای بقیه افشا کنم مشغول کارم شدم ... چندسال گذشت تا اینکه یه روز با دختر چهارده سالم وارد یه مغازه‌ی لوازم‌التحریری شدم. ادامه دارد...
۴ با تعجب محدثه رو دیدم که بعنوان فروشنده اونجا مشغول به کاره... فهمیدم مغازه‌ی یکی از اقوامشونه. کمی باهم خوش و بش کردیم وقتی متوجه شد دختری که همراهمه دختر خودمه خیلی ذوق کرد و با محبت بغلش کرد و بوسیدش... وقتی من در مورد وضعیت تاهلش پرسیدم با غصه گفت بعد از فوت مامان نامزدی خواهرم بهم خورد و پسره بعد از طلاق خیلی زود با یکی دیگه ازدواج کرد...طفلکی خواهرم هم درد دوری مامانم رو تحمل میکرد و هم جدایی از نامزدش... نمیدونم کدوم از خدا بی‌خبری پشت سر من و خواهرم حرف مفت زده بود و گفته بود که ما با پسرهای زیادی در ارتباطیم... نمیدونی وقتی اینارو خواهر یکی از خواستگارا به همسایه‌ها گفته بود چه بلوایی به پا شد ادامه دارد...
۵ کل محل میگفتند پس لابد اون یکی دخترتون رو هم بخاطر همین قضایا طلاقش دادند ، نزدیک بود بابام از غصه سکته کنه... محدثه رو کرد بهم و گفت تو که یادته من جز با برادرم و شوهر خواهرام با کس دیگه ای حتی تا ارایشگاهم نمیومدم ‌.. جز اونجا هم که جایی نمیرفتم... خواهر طفلکی منم که از بعد جداییش تا مدتها تو خونه خودش رو حبس کرده بود... نمیتونم کی باهامون دشمنی داشت که اونجوری با اون تهمت ابروی من و خواهرم رو برد و خونه نشینمون کرد... برادرم با اینکه سنی نداشت اما از غصه داشت آب میشد‌... میگفت نمیتونم تو محل سرم رو بلند کنم بابامو مجبور کرد خونه رو بفروشه و محله‌ رو عوض کنیم... ادامه دارد...
۶ مشاور املاکی هم چون هم محلی مون بود و میدونست بابا حال و روز خوبی نداره و به هر قیمتی میخواد خونه رو بفروشه سرمون کلاه گذاشت و اونقدر قیمت پایین ازمون خرید که با اون‌پول یه خونه‌ی کلنگی کوچیک تونستیم بخریم... پرسیدم یعنی تو و خواهرت دیگه ازدواج نکردید؟ جواب داد معلومه که نه به نظرت کسی حاضر میشد یه دختر بدنام رو برای پسرش خواستگاری کنه؟ حرفای محدثه مثل پتک تو سرم کوبیده میشد. من احمق با دیدن اون داماد چقدر زود نتیجه گیری کرده بودم و چقدر زود همه رو با سوءتفاهمی که درگیرش بودم خبردار کردم... ادامه دارد...