eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد مثلا یه روز بابام رفت شهر، مرتبم میرفت همه چیز برا خونه میخرید برای خواهر ناتنیم همه چیز میخرید من به خواهرم و چیزایی که براش میخرید حسودیم نمیشد اصلا تا اینکه یه روز خواهر ناتنیم زنگ زد به بابام تو حیاط بود و من پشت پنجره وایساده بودم صداشو شنیدیم که میگفت دخترم برات دمپایی و لباس که دوس داری خریدم ولی یه وقت به خواهرت نگی بفهمه؟ وقتی اینو شنیدم انگار هر حسی که به بابام داشتم نابود شد خیلی دلم شکست من و خواهرم یه مدرسه میرفتیم اون همیشه خوراکی و لباس نو داشت هروز بابام بهش پول میداد ولی من فقط لباس کهنه های بقیه که میدادن ب مامانم اونارو برای من میذاشت میگفت فلانی داده استفاده کن ازشون چیکار کنم پول نداریم مامانم منو کلا با یه دونه گاوی که داشت بزرگ میکرد و زندگیمون رو میچرخوند. ادامه دارد کپی حرام
۴ چندماه بعد یکی از فامیلامون به اسم حسین اومد خواستگاریم میگفتن خونه داره ماشین داره سرکاره برو خودتو از زندگی خلاص کن تا کی میخوای کار کنی برا بابات و زجرت بده فقط ازدواج کن ولی من میگفتم حاضرم کار کنم اما ازدواج نکنم درسم خوبه بالاخره که مستقل میشم مامانم میگفت که گزینه خوبیه بابام بهم فشار میاورد کل خانواده ام و آشناها میگفتن همه چیز داره ازدواج کن خوشبخت میشی منم میگفتم نه اون سی سالشه ۱۵ سال اختلاف سنیمون هست من نمیخوام خلاصه همه فصار میاوردن و منم کم نمیاوردم تا اینکه به یکی از اشناهامون گفتم برو تحقیق کن ببین این حسین کیه و واقعا چیزی داره یا نه اون طرفم رفت تحقیق کرد و یه روز اومد خونمون و گفت کلی تحقیق کردم و فهمیدم این حسین نه اخلاق داره نه خونه نه کار هیچی نداره فقط اینو بگم که همه چیزو دروغ گفته تا زنش بشی در ضمن میگن بددل هم هست و خواهراشو خیلی اذیت میکرده بابام که اینارو شنید بهش گفتم بابا میخوای من زن این ادم بشم؟ از چاله در بیام بیافتم تو چاه؟ مگه من بچه ات نیستم؟ بابام اون شب هیچی نگفت و در سکوت از خونه ما رفت ادلمه دارد کپی حرام
با وجود اینکه بچه ها مدام مسخره ام میکردن و میگفتن تو کود بار زدی و حمال باباتی ولی من بازم به مدرسه رفتم و درسمو ادامه دادم حسینم بیخیال نمیشد و همچنان میومد خواستگاری من بابام با اینکه حقیقت رو در موردش میدونست تو رفت و امد های حسین دیگه راضی شده بود که من با این شرایط زن حسین بشم و از اون خونه برم یه روز مامانم گفت اگر حسین رو نمیخوای من ازت حمایت میکنم و نمیذارم زنش بشی اما باید یه چیزی بهت بگم خودتم میدونی من خانواده ام پولدارن من میخوام برم پیش اونا اما بابات نمیذاره تورو کرده اهرم فشار میگه اگر بری حق نداری بیای دنبال مهلا و بیچاره اش میکنم خودتم که داری میبینی پسر زن بابات معتاده میترسم برم و بلایی سر تو بیاد اما به محض اینکه شوهر کنی و از اینجا بری منم برمیگردم پیش خانواده ام و از بابات جدا میشم نمیدونم چرا از روز اول با من ازدواج کرد وقتی میخواست سرم هوو بیاره و با یکی دیگه زندگی کنه ادلمه دارد کپی حرام
۵ دلم برای مادرم سوخت رو بهم گفت خب اگر از اول منو دوست نداشت چرا با من ازدواج کرد؟ گفتم مامان پس چرا نگهت داشته؟ چرا از اول طلاقت نداد یا نمیذاره بری اونکه حتی نمیاد اینجا یه سلام علیک کنه انگار نه انگار ما اینجاییم گفت دخترم بابای من خیلی پولداره اگر یه روز بمیره سهم زیادی از ارثش به من میرسه و بابات میتونه اونارو از من بگیره و وضع مالیش خیلی خوب میشه اما اگر طلاقم بده هیچی دستشو نمیگیره برای همین منو نگهداشته به امید روزی که بابام دور از جونش بمیره و بهم ارث برسه اینم ازم بگیره ابروهام بالا پرید واقعا بابام تا اینجاهاشو فکر کرده بود؟ مامانم اروم گفت خدا کنه یه خواستگار خوب برات بیاد هم تو از اینجا راحت بشی هم من ادامه دارد کپی حرام
دلم برای مامان سوخت اون زنی بود که هر روز شاهد خیانت شوهرش بود و کاری ازش برنمیومد و چون خانواده اش بابام رو میشناختن بهش گفته بودن اگر برگردی پیش ما و دیگه هیچ وقت با شوهرت اشتی نکنی و طلاقتو بگیری حمایتت میکنیم چون اگر الان کمکت کنیم شوهرت همه رو میبره برای اون یکی زنش مدتی گذشت چون همه میدونستن بابام نه مهریه ای برای من میخواد نه شیربهایی و حتی جشن هم نمیخواد از خداشون بود منو بگیرن اما من همچنان مخالفت میکردم تا اینکه یه روز معلمم بهم گفت من ازت خیلی خوشم میاد برادرم میخواد زن بگیره و الان دانشجو هست انشاالله در اینده میشه اقای دکتر دلم میخواد تورو بهش معرفی کنم که اگر خدا بخواد بشی زن داداشم، داداشم گفته فقط باید زن من درسشو ادامه بده نمیخوام اذیتت کنم یا مجبورت کنم که زن داداشم بشی اما عزیزم این مورد خوبیه خونه و ماشینم داره یه شغل هم داره که درسش تموم بشه میتونه مطب بزنه یعنی اینده داره اگر قبول کنی زنش بشی از اون خونه راحت میشی خانم معلم زن خوبی بود و من خیلی دوسش داشتم و حرفهایی که زده بود حسابی به دلم نشسته بودن ادامه دارد کپی حرام
۶ قرار شد بیاد و با مادرم صحبت کنه وقتی خبر خواستگارم تو خونه پیچید بابام مخالفت کرد گفت تو لیاقت شوهر دکتر نداری چه خبره مگه کی هستی که شوهر خوب کنی یکی از همین پسرای روستا که اومدن خواستگاریت رو انتخاب کن منم هیچی نگفتم بهرحال بابام بود تا اینکه خانم معلم و خانواده اش رسمی اومدن خواستگاریم بابام مدام یه کاری میکرد که خواهرمو ببینن و از اون خوششون بیاد انقدر از خواهرم تعریف کرد که بابای خانم معلم رو بهش گفت جناب ما اومدیم خواستگاری مهلا خانم نه اون یکی دخترتون بابامم هیچی نگفت از بین صحبت ها متوجه اسم خواستگارم علیرضاست وقتی رفتیم برای صحبت با همدیگه خیلی ازش خوشم اومد و فهمیدم این همون راه نجات منه به محض اینکه اومدیم بیرون خانم معلم که حالا فهمیده بودم اسمش فاطمه هست پرسید عروس خانم جواب چیه؟ ادامه دارد کپی حرام
خیلی اروم گفتم من نظرم مثبته همه دست زدن و یه انگشترم دستم کردن که رسما شدم نامزد علیرضا، پدر علیرضا که متوجه جو بد خونه ما شده بود رو به بابام گفت ما برای عقد و عروسی عجله داریم انشالله اخر این هفته عقد و عروسی رو یکجا برگزار میکنیم اما جناب این عروس ما دست شما امانته نمیخوام حتی دست به سیاه و سفید بزنه منم براتون جبران می‌کنم اما اگر خدایی نکرده خم به ابروش بیاد من هیچ جوره کوتاه نمیام بابام با شنیدن براتون جبران میکنم چشمهاش برق عجیبی زد و بهشون قول داد که مراقب منه مراسمات ازدواجمون خیلی سریعتر از چیزی که فکرشو میکردم پیش رفت توی اون چند روز منو مامان خیلی خوشحال بودیم هر دو قرار بود ازاد و راحت بشیم بالاخره روز عروسی فرا رسید یک ساعت قبلش عاقد مارو به عقد هم دراورد و علیرضا بلافاصله در گوشم پچ زد بالاخره خانمم شدی اون شب من غرق در لذت بودم ادامه دارد کپی حرام
۷ دقیقا دو ماه بعد از عروسی ما خبر رسید که مادرم خونه بابام رو ترک کرده و رفته خداروشکر همسرم انقدر با شعور بود که حتی نپرسید مادرت چرا باباتو ترک کرده با مامانم تلفنی زیاد حرف میزدیم میگفت بابات هر روز میاد اینجا دنبالم میگه برگرد جبران میکنم خودمم قبول دارم کوتاهی کردم، اما برنمیگردم با ناراحتی ادامه داد: من با همه چیزش ساختم چرا یه نفر دیگه رو بهم ترجیح داد؟ چرا اوردش تو خونه من؟ من ادم نبودم؟ تما سالهایی که اون زنش شده بود دیگه حتی نگاهمم نکرد خرجی به جهنم چرا یه بار صدام نکرد و مثل ادم محترمانه باهام حرف نزد؟ دلم برای مادرم سوخت و بهش حق دادم که دیگه نخواد همسر پدرم بمونه چند سالی گذشت علیرضا خیلی با شعور بود اصلا هیچ وقت شرایط زندگیم و اینکه جهیزیه نداشتم رو به روم نیاورد برعکس تشویقم میکرد درس بخونم و میگفت باید موفق بشی بالاخره بعد از سالها تلاش تبدیل شدم به یه پزشک خوب و موفق تو سالهای تحصیلم خانواده علیرضا از دخترمون مراقبت میکردن و میگفتن تمرکزت روی درس خوندنت باشه توی همون بیمارستانی که علیرضا کار میکرد مشغول شدم اوازه دکتر شدنم همه جا پیچید تو تمام این سالها بابام حتی یکبارم سراغم نیومد از وقتی مامانم ازش طلاق گرفته بود دیگه ازش خبر نداشتم یه روز که داشتم از بیمارستان میومدم بیرون یه اقایی جلوم رو گرفت و منو با اسم کوچیک صدا کرد متعجب به سمتش برگشتم و دیدم پدرمه خوشحال یک قدم به سمتم اومد و میخواست منو در اغوش بگیره که خودمو عقب کشیدم از دور علیرضا رو دیدم که به ما نگاه میکرد اما جلو نیومد بابام گفت دلم برات تنگ شده بود ادامه دارد کپی حرام
۸ پوزخندی حواله اش کردم که ادامه داد من خیلی عذاب وجدان دارم بخاطر کارهایی که باهات کردم چندسالی هست میخوام بیام سراغت اما روم نمیشه ولی وقتی شنیدم دکتر شدی گفتم بیام و بهت تبریک بگم و بدونی بابات بهت افتخار میکنه و میخواستم منو ببخشی سرد نگاهش کردم و لب زدم ببخشم؟ چیو ببخشم؟ با همون غرور همیشگیش گفت همون اتفاقات بچگیت و گذشته رو من خیلی پشیمونم گفتم باشه پشیمون باش ولی من نمیبخشم، چرا اومدی سراغم؟ من همونی ام که شب خواستگاریم میگفتی این لیاقت خوشبختی نداره بیاید این یکی دخترمو بگیرید بابا مگه میشه که همه جور ظلمی بکنی کودکی و نوجوونی یکی رو خراب کنی کاری کنی که حتی دلش نخواد یه لحظه به اون دوران فکر کنه بعد بیای بگی ببخشید و تموم شه؟ خواست حرف بزنه که اجازه ندادم و گفتم من بابا داشتم وضع مالیشم خوب بود اما کهنه های مردمو میپوشیدم با خواهرم توی یه مدرسه بودم اون همه چیز داشت ولی من نه، پسر زنت منو اذیت میکرد شب تا صبح تلاش میکرد بیاد تو خونه مارو بکشه اینارو میدیدی و میدونستی ولی چشماتو بستی شب تا صبح از ترس میلرزیدم که نکنه بیاد تو خونه بعد میگی ببخش؟ ترس های اون موقع رو چیکار میکنی؟ چطور جبران میکنی؟ کل کودکیم تو حسرت یه عروسک و لباس نو بودم الان چطوری جبران میکنی؟ تحقیر ها و مسخره کردن هایی همسنام میکردن رو چطور جبران میکنی؟ حسرت یه اغوش پدرانه و یه نگاه محبت امیز رو چطور جبران میکنی؟ با زنت و بچه هات و بچه هاش غذا های انچنانی میخوردی بعد من شب تا صبح گشنه میخوابیدم واقعا با چه رویی اومدی میگی ببخشید؟ ادامه دارد کپی حرام
خواست حرف بزنه که بهش گفتم هیچی نگو از اینجا برو و فکر کن من مرده ام دیگه ام سراغم نیا گفت خودتم دختر داری منو درک میکنی گفتم اره من دختر دارم و هر کاری میکنم راحت زندگی کنه خودتو با من مقایسه نکن هر کاری میکنم حسرت هایی که من کشیدم رو نکشه من مثل تو بی مسئولیت نیستم ازش رو برگردوندم و به سمت بیرون بیمارستان رفتم حتی برنگشتم ببینم چیکار میکنه علیرضا خودشو بهم رسوند فقط نگاهم کرد و گفت این شکلی نرو خونه برای هزارمین بار از داشتن این مرد خداروشکر کردم شاید خواننده های داستان زندگی من ازم بدشون بیاد که پدرمو نبخشیدن ولی من نمیتونم اون همه ظلم رو نادیده بگیرم الان سالهاست که میگذره و از پدرم خبری ندارم و تو ارامش دارم زندگی میکنم پایان کپی حرام