#بیمحبتی 1
۱۸ سالم بود باید برای کنکور خودمو آماده میکردم اما متاسفانه هر روز شاهد جر و بحثهای بیخودی بین پدر و مادرم بودم پدرم مدام کار میکرد اصلاً برای ما وقت نمیذاشت .
آخرشم میومد و بهمون میگفت هرچی که میخواین براتون فراهم میکنم اما نمیدونست که من و خواهرم فقط محبت میخوایم و به پول و مادیات احتیاج نداریم.
مادرم هم از همین موضوع ناراحت بود که پدرم به فکر کارشه و اصلاً برای زنش یا بچههاش وقت نمیذاره .
مادرم خیلی پدرمو دوست داشت .
همیشه حرف دل ما رو میزد که من به پول احتیاج ندارم میخوام که مثل بقیه مردا برای خانوادت هم وقت بزاری.
پدرم مدام به مادرم امید میداد و میگفت درست میشه یه روز انقدر پولدار میشیم که دیگه احتیاج به کار کردن ندارم .
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بیمحبتی 2
مادرم اونقدر افسرده شده بود که یه روز سرزده از مدرسه رفتم خونه دیدم تو اتاق داره سیگار میکشه.
بدجوری شوکه شدم همونطور ناباورانه به مادرم خیره بودم که داشت سیگار میکشید.
برام سخت بود همچین چیزی رو از مادرم میدیدم.
می دونستم که همه اینا به خاطر پدرمه مادرم به این روز افتاده بود به خاطر بیمحبتیهای پدرم بود.
همیشه کار و پول رو به خانوادهاش ترجیح میداد.
به مادرم نگاه میکردم که متوجه حضور من شد .
با دیدنم بدجوری مضطرب شد فوری خودش رو جمع و جور کرد سیگاری که دستش بود رو پرت کرد و به سمتم اومد. _مرضیه جان مادر کی اومدی؟
در باز بود که بدون زنگ زدن اومدی داخل؟
جوابی ندادم و همونطور شوکه نگاش میکردم.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#بیمحبتی 3
مامانم نگاهم کرد و گفت_ ببین دخترم اونطور که فکر میکنی نیست...
بالاخره به حرف اومدم... با لرزش صدا که ناشی از ترس بود گفتم _ مامان من دیدم شما داشتین سی..
مامانم پرید وسط حرفمو فوری گفت_
نه دخترم اصلاً همچین چیزی نیست! هرچی رو که دیدی از ذهنت پاک کن.
من بعداً بهت توضیح میدم .
بازم به تاکید گفت_ مرضیه مادر بابات به هیچ عنوان نباید چیزی بفهمه.
بعدش خونسرد ادامه داد_ البته منم که کاری نمیکرد ...
حالم خیلی بد بود دلم گرفته بود از وضعیتی که خانواده م داشتند .
من امسال کنکور داشتم باید خودمو آماده میکردم ...اما الان درگیر چه چیزهایی که نشدهبودم
یه طرف پدرم که حتی روحش خبر نداشت دخترش پشت کنکوریه.
یه طرفم مادرم با افسردگی که گرفته بود.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بیمحبتی 4
رتبه کنکورم خیلی افتضاح شد معدلم هم از ۱۸ به ۱۵ اومد.
روزهای خیلی سختی رو پشت سر میگذاشتم پر از تنش و اضطراب با این حال سعی میکردم که ایمانم نسبت به خدا ضعیف نشه.
همیشه از خدا برای آیندهام و نجات خانوادهام کمک میخواستم.
هفت سال بعدش که من دانشگاهمو تموم کردم پدرم بهم پیشنهاد داد که برم پیش خودش کار کنم اما مامانم مانع شد با لحن تندی بهش گفت_ نمیذارم که دخترم رو هم بدبخت کنی...صبح تا شب که خونه نیستی میخوای این دخترم دنبال خودت ببری.
اونقدر مامان مخالفت کرد که بابا هم کلاً بیخیال شد و منم خونه نشین شدم.
خواهرم راضیه که اون سال پشت کنکوری بود رفتاراش خیلی مشکوک شده بودن تا دیر وقت نمیاومد خونه همش کلاس جبرانی و کلاسهای تقویتی برای کنکور رو بهانه میکرد.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بیمحبتی 5
بهش مشکوک شدم برای همین تصمیم گرفتم که پیگیر کاراش بشم ببینم چیکار میکنه.
یه روز گوشیش رو گیر آوردم و بعد اینکه رمزش رو وارد کردم به داخل پیاماش رفتم.
همونطور که حدس زدم با یه پسر در ارتباط بود.
پیام پسر همسایهمون کاملا میشناختمش پسر خیلی مزخرف و بی خانوادهای بود.
توی مسیج ها بارها از راضیه خواسته بود که براش پول بفرسته راضیه رو تهدید میکرد که اگه پول نفرسته باهاش به هم میزنه.
راضیه هم که کلی پول بهش داده بود حتی متوجه شدم که از راضیه خواسته که به خونشون بره تا با هم تنها باشن همین که راضیه اینو قبول نکرده بود باز جای شکرش باقی بود.
بعد از فهمیدن این قضیه خواستم سکوت کنم اما با خودم گفتم میخوای مثل هفت سال پیش قضیه مامان پیش بیاد.
از سکوتی که کردی چی نصیبت شد؟ جز اینکه روز به روز رابطه مامان و بابا بدتر شد.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بیمحبتی 6
برای همین وقتی بابا خونه اومد عصبی به بابا گفتم_ چیکار کردین با بچههاتون بابا؟
بابا که بی خبر بود تعجب کرد منم قضیه رو بهش گفتم.... گفتم که راضیه فریب پیام پسر همسایه رو خورده و کلی پول براش فرستاده.
بابا خیلی عصبی شد میخواست راضیه رو کتک بزنه اما من و مامان مانع شدیم. راضیه نمیتونست حرف بزنه و از خودش دفاع کنه فقط گریه می کرد.
مامان به جای اون حرف زد _ خب حق داره !دخترت یه ذره محبت از تو ندیده چه گناهی کرده که پدرش حاضر نیست بهش محبت کنه!
مامان با عصبانیت ادامه داد_ بله آقا حسین دیدی دخترت پولی که تو براش زحمت میکشی رو به راحتی میده به پسر مردم برای اینکه یه ذره محبت بخره .
حالا برو بازم صبح تا شب کار کن پول در بیار که دخترات برن راحت خرج کنن برای اینکه محبت دریافت کنن.
حرفای مامان درست حرفای دل من و خواهرم بود.
با اینکه حرفای مادرم برای پدرم سخت بودن اما باید اینارو می شنید .
از اون روز پدرم بیشتر به خانوادهاش محبت میکرد و رابطش با مامانم بهتر شده بود .
کارش رو سبکتر کرد و منو هم در کنار خودش مشغول کرد.
بابا وقت بیشتری رو برای همسر و دختراش میذاشت و اینطوری ما هم بیشتر احساس خوشبخت میکردیم.
پایان.
کپی حرام.