#تقاص_اشتباه ۱
نزدیک امتحانات سال اخر بود و همه در تب و تاب درس خوندن و استرس امتحانات و کنکور اون سال.
یه همکلاسی داشتم دختر خیلی خوب و خنده رو و محجوبی بود کل مدرسه عاشقش بودند
اما از بس معلما سرکوفت اونو بهمون میزدند من یکی ازش خوشم نمیومد و خصوصا وقتی یکبار مادرم تو یکی از جلسات تعریفش رو شنیده بود و توی خونه با اب و تاب از محسنات حسنا تعریف میکرد و بهم سرکوفت میزد دیگه ازش متنفر هم شدم.
اخرین بار من چند تا سی دی به مدرسه برده بودم و درست همون لحظه ای که میخواستم توی کلاس جاساز کنم حسنا وارد کلاس شد و اونها رو توی دستم دید.
بی هیچ حرفی از کلاس خارج شد و تا من به خودم بجنبم خانم ناظم اومد سراغم.
میدونستم کار حسناست.
#تقاص_اشتباه ۲
تا اخرین زنگ جلوی در دفتر نگهم داشتند و مجبور شدم فرداش مادرم رو به مدرسه ببرم و تعهد بدم و از اونجایی که قبلا چندین مرتبه بخاطر بی انضباطی و نمرات پایین به دفتر احضار شده بودم اینبار خیلی بدتر از دفعات قبل مورد مواخذه و شماطت قرار گرفتم.
اما به جای اینکه حواسم رو به درس و انضباط و رفتارم بدم تا خودم رو از اون وضعیت خلاص کنم فقط در فکر این بودم که چطور میتونم از حسنا انتقام بگیرم.
یه روز توراه مدرسه یه پسر حدودا بیست و چند ساله رو دیدم که داره با حسنا حرف میزنه
پسره خوش تیپ و چهره بود یه چیزی داد به حسنا که اونم گذاشت تو جیب مانتوش.
همون لحظه سوار ماشین اون پسره شد و رفتند.از تعجب شاخهام داشت بیرون میزد باورم نمیشد حسنا و این کارها.اون چی بود که از پسره کرفت و گذاشت تو جیبش؟
۲
#تقاص_اشتباه ۳
خونه شون چند تا خیابون از خونه ما فاصله داشت از اون روز به بعد موقع رفت و برگشت به مدرسه و خونه از سمت خونشون میرفتم تا راحتتر تحت نظر بگیرمش
چند بار دیگه هم توی راه مدرسه دیدمشون که باهم حرف میزنن و هربار اون پسره یه چیزی بهش میده و گاها سوار ماشینش میشه و هربار هم یه خیابون قبل از مدرسه یا خونشون از ماشین پیاده میشه.
تنها چیزی که به ذهنم خطور میکرد این بود که اون پسره دوست پسر حسناست و چیزی که ازش میگیره مواد مخدر باشه .اخه شنیده بودم که بعضی مواد فروشا از راه دوستی وارد میشن و بعد هم دخترها رو به مواد عادت داده و معتاد میکنن و در واقع اینطوری خریدار دایمی برای خودشون دست و پا میکنن.
بااینکه از حسنا بعید بوذ اما خوب اونم یکی مثل ما بود و میتونست گول شیطون رو بخوره.
۳
#تقاص_اشتباه ۴
حالا با دست پر میتونستم رسواش کنم.
اول از بین دوستامون شروع کردم و هربار به بچه ها میگفتم یکی از همکلاسیهامون دیده حسنا فلان کار رو کرده و ازشون قول میگرفتم به خود حسنا چیزی بروز ندن
چون احتمال میدادم اون پسره برادرش باشه و نقشه هام خراب بشه ولی چیزی که حسنا از پسره میکرفت هنوز برام جای سوال بود.
وقتی هم که فهمیدم حسنا اصلا برادر نداره بیشتر از قبل به ادعاهام دامن میزدم.
حتی این موضوع رو به دفتر مدرسه هم کشوندم
تا اینکه یبار اولیاء حسنا رو به مدرسه خواستند و اونها به مدرسه اومدند.
حضور اونها درمدرسه مهر تاییدی شد بر گفته های من.
وقتی فردای اون روز حسنا در مدرسه غیبت کرد فهمیدم اوضاع خیلی خرابه.
خوشحال بودم از اینکه ابروی حسنا رفته و دیگه کسی بهش اعتماد نمیکنه
۴
#تقاص_اشتباه ۵
دوروز بعد حسنا به مدرسه برگشت اما نگاه بچه ها بهش تغییر کرده بود .چند روز بعد امتحانات شروع شد و بعد از اتمام اون دیگه با همکلاسیها ارتباطی نداشتم
و بعد از مدتی از یکی از بچه ها شنیدم که اون پسره یکی از اقوام حسنا بوده که من باز با پیش کشیدن چیزهایی که دیده بودم اجازه ندادم اون به همین راحتی تبرئه بشه.
چند سال بعد که دیگه من ازدواج کرده بودم و دوتا بچه داشتم از تهمتهایی که مادرشوهر و جاریم بهم میزدند و همسرم باور میکرد حسابی رنج میبردم تو فکر طلاق بودم اما پدرم بخاطر شیطنت هایی که زمان مجردی داشتم اصلا بهم اجازه ی طلاق گرفتن نمیداد میگفت به هیچ عنوان بعد از جدایی جایی توی خونه ش ندارم و بدون حمایت خونواده م نمیتونستم کاری کنم و مجبور به موندن در اون زندگی جهنمی بودم.
که یه روز بخاطر بیماری پسرم مطب دکتر بودم.
۵
#تقاص_اشتباه ۶
یکی از همکلاسیهای قدیمم بنام زینب رو دیدم.
وقتی تعریف کرد متوجه تهمتی که به حسنا زده بوذم شدم
زینب گفت اون پسری که من با حسنا دیده بودم عموی حسنا بوده او سالها قبل بخاطر یه اشتباه به زندان افتاده و باعث سکته و فلج شدن مادر پیرشون شده برای همین پدر حسنا دیدار با او رو منع کرده بوده و به همین سبب عموی حسنا گاها به دیدنش میومده تا از طریق اون بتونه حال مادر پیر و مریضش رو از حسنا بپرسه...و اون بسته ای که بهش میداده مقداری پول بوده که حسنا براش پس انداز کنه تا به موقع بتونه برای مادرش هزینه کنه.
وقتی فهمیدم بخاطر تهمت من و باور هم محلی ها حسنا همه ی خاستکارهای خوبش رو از دست داده و تا بحال مجرد مونده دنیا روسرم خراب شد.
من با تنفر و رفتار بچگونه م عمر و جوونی اون دختر رو به تباهی کشوندم.
و حالا دلیل اینهمه تهمت خانواده ی همسرم نسبت به خودم رو میفهمیدم ....
یاد ضرب المثل معروف افتادم.
هرچه کنی به خود کنی....
۶
#تقاص_اشتباه ۶
یکی از همکلاسیهای قدیمم بنام زینب رو دیدم.
وقتی تعریف کرد متوجه تهمتی که به حسنا زده بوذم شدم
زینب گفت اون پسری که من با حسنا دیده بودم عموی حسنا بوده او سالها قبل بخاطر یه اشتباه به زندان افتاده و باعث سکته و فلج شدن مادر پیرشون شده برای همین پدر حسنا دیدار با او رو منع کرده بوده و به همین سبب عموی حسنا گاها به دیدنش میومده تا از طریق اون بتونه حال مادر پیر و مریضش رو از حسنا بپرسه...و اون بسته ای که بهش میداده مقداری پول بوده که حسنا براش پس انداز کنه تا به موقع بتونه برای مادرش هزینه کنه.
وقتی فهمیدم بخاطر تهمت من و باور هم محلی ها حسنا همه ی خاستکارهای خوبش رو از دست داده و تا بحال مجرد مونده دنیا روسرم خراب شد.
من با تنفر و رفتار بچگونه م عمر و جوونی اون دختر رو به تباهی کشوندم.
و حالا دلیل اینهمه تهمت خانواده ی همسرم نسبت به خودم رو میفهمیدم ....
یاد ضرب المثل معروف افتادم.
هرچه کنی به خود کنی....
۶