eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترم ۱۴ ساله بود که یه خواستگار سمج داشت اما ادمای خوبی نبودند همسرم یروز گفت الا و بلا باید جواب مثبت بدیم...دخترم گریه میکرد و میگفت فعلا میخوام درس بخونم از پسره بدم میاد منم میگفتم هنوز دخترم بچه‌ست و اون خونواده با عروس خیلی بدرفتاری میکنند گفت پسری که با این سماجت دخترو میخواد پس باهاش خوب تا میکنه... اخرشم حرف خودش شد و دخترمو به زور پای سفره عقد نشوند. سر عقد دخترم از نگاهای معنی دار شوهرم به خاله داماد، به ذهنم اومد که نکنه به خاطر خاله این دامادم هست که اصرار به ازدواج دخترمون داره ولی باز تو دلم گفتم لعنت بر شیطون و افکار منفی رو از خودم دور کردم، ولی متاسفانه، فهمیدم پسره ادم کاری و مسئولیت پذیری نیست شش ماه بعد از نامزدی دخترم از یکی شنیدم که همسرم زن صیغه کرده قلبم خیلی شکست و نتونستم تحمل کنم و‌به روش آوردم ولی شوهرم کتمان میکرد من ساده لوحم باور کردم، گفتم به شوهرم تهمت زدند ادامه دارد کپی حرام
تا اینکه یه روز جاریم اومد خونمون و گفت میدونستی این زنه که میگن شوهرت صیغه کرده خاله‌ی دامادته؟ باورم نمیشد چنین چیزی با گریه گفتم دروغه اما با گفتن حرفای بعدیش دیگه به اطمینان رسیدم شب خودش به خونه اومد هرچی گفتم انکار میکرد ولی یهو گفت خوب کاری کردم، من از اول تورو نمیخواستم جمیله رو میخواستم ولی بخاطر پدرومادرم اومدم سراغ تو... اون شبی که برای دخترمون خواستگار اومد جمیله هم همراهشون بود بعدا فهمیدم خاله داماده و چندساله از شوهرش جدا شده...، منم دیدم اگه باهاش ازدواج کنم از طریق اون بیشتر حواسم به زندگی دخترمون هست برای همین بوو اصرار کردم دخترمون با همون پسر ازدواج کنه... ادامه دارد کپی حرام
گفتم دروغ نگو تو اصرار کردی تا با ازدواج دخترت بتونی به اون زنیکه نزدیک بشی داد زد آره... ولی چه فرقی میکنه... مهم اینه که حواسم به زندگی دخترمم هست خیلی گریه کردم من همه جوونیم رو توخونه اون گذاشته بودم اما اون سر هوی و هوس خودش حتی از دخترشم بعنوان طعمه استفاده کرد نه راه طلاق داشتم و‌نه راه موندن چون خونواده ای نداشتم که حمایتم کنند و میدونستم برای گرفتن مهریه حتی شده سر دخترم تلافی و اونو اذیت کنه... دوسه ماه همسرم بیشتر شبها تا دیروقت و حتی بعضی شبها به خونه نمیومد خونواده جمیله خبر نداشتند و نمیدونستم چطور باهم در ارتباطند دخترم التماسم میکرد با رسوایی باباش صیغه‌ی اونا رو علنی نکنم.. میگفت میترسم این موضوع روی زندگی منم تاثیر بد بذاره ادامه دارد کپی حرام
یه روز که با دوستم مشورت کردم اون کلی سرزنشم کرد و‌گفت چرا نرفتی به مادرشوهر دخترت که خواهر جمیله‌ست چیزی بگی؟ شاید بخاطر حفظ ابروی خودشونم شده با جمیله رو راضی کنند از شوهرت جدا شه یا از این کار جمیله شرمنده تو بشن و ازین ببعد لااقل با دخترت رفتار بهتری داشته باشن ومن ساده هم رفتم سراغ مادرشوهر دخترم و همه چی رو بهش گفتم...اما برعکس چیزی که فکر میکردم از ازدواج اون دو‌ استقبال کردند یه روز دخترم اومد پیشم و‌ گفت جمیله ناراحتی اعصاب داره و‌ دارو میخوره بابا ازش خسته شده و‌میخواد ازش جدا شه اما اون تهدیدش کرده که اگه رهام کنی خودکشی میکنم... منم از بابا خواستم ولش نکنه وگرنه خونواده شوهرم من رو اذیت میکنند.. ادامه دارد کپی حرام
به دخترم گفتم بیا از شوهرامون مدابشیم وبا پول مهریه برای خودمون زندگی جدیدی روشروع کنیم تا کی باید هرکدوم زندگی با شوهر بداخلاق و بی‌مسئولیتو تحمل کنیم؟ دخترمم قبول کرد اما مدتی بعد با گریه گفت من باردار شدم ... همون روزها سردرگم بودم که چکار کنیم شوهرم اومد خونه و گفت از دست جمیله و‌ دیوونه بازیهاش خسته شدم و‌میخوام طلاقش بدم... اینبار من التماسش کردم و گفتم دخترمون حامله‌ست بخاطر زندگی اون منم بیخیال زن دوم تو شدم، اگه تو اونو ول کنی و بلایی سرخودش بیاره اونجا دخترمونو اذیت میکنند. اما چندروز بعد خبر کشته شدن جمیله همه‌مون رو شوکه کرد. اونام دخترمو خیلی اذیت میکردند نمیدونم چطوری برای شوهرم پرونده درست کردند که اون داروی دوز بالا و اشتباه به خورد زن صیغه‌ایش داده و اونو کشته و انداختنش زندان‌... ادامه دارد کپی حرام
یه روز دخترم پیشم گریه کرد و‌گفت مامان تو همه چی رو خراب کردی بهت گفتم یه عمر با بدیهای بابا بخاطر بی کسی خودت ساختی،حالام بخاطر من بساز بهت گفتم از اعضای خونواده شوهرم نذار کسی بویی از صیغه ی بابام و خاله‌ش ببرن اما رفتی گفتی و اونهمه دردسر برامون درست شد باباهم که من رو بخاطر نزدیک شدن به اون زن اجبارا شوهر داد و بعدشم چون ازش خسته شد بدون در نظر گرفتن زندگی من بهش گفت طلاقت میدم و اونم خودکشی کرد.. حالاک که مرگش افتاده گردن خودش و من بدتر توی مخمصه افتادم دلم براش میسوخت ولی اون راست میگفت ای کاش من و‌همسرم کمی به فکر زندگی تنها فرزندمون بودیم. من و شوهرم به دخترم زخم زدیم ‌...بقدری فشار عصبی روی دخترم بود که هنوز بیست روز تا زایمانش مونده بود، حالش بد شد قبل از رسیدن به بیمارستان بچه‌ش تو شکمش مرده بود و چندساعت بعدهم بخاطر ایست قلبی دخترمم جون داد و فوت شد و من برای همیشه داغدار عزیزترین کسم شدم... شوهرمم وقتی جریان مرگ دخترمو فهمید سکته کرد و سه روز بعد اونم توی بیمارستان مرد و‌من موندم و‌ اه و حسرت کاش اونموقع که بفکر نجات زندگیم بودم با یه آدم آگاه و‌مطلع و باسواد مشورت کرده بودم شاید دخترم کمتر توی زندگیش عذاب میکشید و الان هم زنده بود... پایان. کپی حرام