#دعای_مادر ۱
از وقتی وارد سن نوجوونی شدم اونقدر مامانم سختگیری میکرد و بهم امر و نهی کرد که رابطمون نسبت به قبل تیرهتر شده بود
ما هیچوقت حرف هم رو نمیفهمیدیم و همیشه سر کوچکترین موضوعات هم باهم دعوا درگیری داشتیم
وارد دانشگاه که شدم تصمیم گرفتم با مامان کمی مهربونتر رفتار کنم
اما نمیدونم چرا هرکاری میکردم نمیشد
هربار که سر موضوعی صحبت میکردیم آخرش به دعوا ختم میشد
تا اینکه یبار که دوستم خونمون بود به شخوی زدم تو سر دوستم که مامان دید بهم گفت این چه کاریه چرا توسرش میزنی و یکم سرزنصم کرد داد زدم مامان ولم کن من و شقایق با هم ازین حرفا نداریم
ادامه دارد...
#دعای_مادر ۲
با دلخوری گفتم چرا اینقدر دخالت میکنی ببینم میتونی رفاقتمونو بهم بزنی؟
مامان که از حرفم ناراحت شده بود دیگه چیزی نگفت
دخالتهای مامان تمومی نداشت
دیگه طوری شده بود که ازش دوری میکردم ک ترجیح میدادم کمتر باهم روبرو بشیم
وقتی ازدواج کردم خانواده همسرم ادمای خوبی بودند رابطهم با مادرشوهرم بیشتر شبیه مادر و دختر بود تا عروس
بیشتر از مادر خودم اشتراکات فکری داشتیم
هروقت پیش ایشون بودم بیشتر از زمانی که خونه مادرم بودم بهم خوش میگذشت
برای همین ترجیح میدادم بیشتر خونه مادرشوهرم برم
یه روز که داداشم تازه به سربازی رفته بود مامانم زنگ زد و گفت تنهام و حوصلهم سررفته دست پسرتو بگیر بیاین خونه ما
ادامه دارد
#دعای_مادر ۳
اولش کلی بهونه تراشیدم که نرم اما باز هم اصرارهاش ادامه داشت تا اینکه گفت برای نهار اش بار گذاشتم و به این بهونه تطمیع شدم که برم
گاهی زنگ میزد که باهم به خرید بریم اما همنشینی و همراهی با مادرشوهرم بیشتر خوش میگذشت...
یه روز مامانم زنگ زد و با دلخوری گفت تا من زنگ نزنم و حالت رو بپرسم توهم بهم زنگ نمیزنی
چرا حال ازم نمیپرسی جوابی نداشتم پس قول دادم ازین ببعد بیشتر حواسم بهش باشه
تا اینکه یه روز مریض شد برای رسیدگی بهش بچه رو خونه مادرشوهرم گذاشتم و پیشش رفتم با چشمای اشکی گفت تو که کم میای اینجا و منم بچههات رو کم میبینم لااقل الانم میاوردیشون
خیلی اصرار کردتا برم و بچههارم بیارم اما اصلا حوصله نداشتم
ادامه دارد
#دعای_مادر ۴
کمی سوپ بار گذاشتم و همونجا با گوشی مشعول شدم
یه لحظه دیدم سرکی توی اشپزخونه کشید و گفت اینجا نشستی و با گوشی مشغولی؟ بیا خوب پیش من که منم تنها نباشم با بیمیلی پیشش رفتم اما دنبال بهونهای بودم تا کمتر باهام حرف بزنه
مدتی گذشت و حال مامان بهتر شد و دوباره رفتوامدم با خونواده مادرشوهرم بیشتر شد
چند وقتی بود دلدردهای شدیدی داشتم تا اینکه پس از ازمایش و بررسیهای مخالف دکترا تشخیص دادند یکی از کلیههام از بین رفته و باید هرچه زودتر تخلیه کنند
از اونجایی که طی همین مدت کوتاه وضعیت جسمی ضعیفی پیدا کرده بودم و بخاطر مشکل قلبی که چندسالی درگیرش بودم نمیشد فعلا عمل جراحی رو انجام داد
یاد حرف یکی از استادام افتادم که میگفت دعای مادر در حق بچههاش مستجابه
ادامه دارد
#دعای_مادر ۵
مادرم در جریان بیماریم بود
برای همین سعی میکردم اون روزها تا میتونم حواسم به رفتارام باشه
با ابنکه روم نمیشد اما یبار کنارش نشستم و دستانش رو به دستم گرفتم بوسه ای رویش زدم و جریان بیماریم رو کامل براش توضبح دادم و گفتم برام دعا کنه
مامان با گریه گفت ارزوی همیشگی من سلامتی و خوشبختی و عاقبت بخیری تو و بچههاته نیاز به خواهش تو نیست که عزیزم...
چرا اینقدر ناامیدی از درگاه خدا به خودش توکل کن اون شاالله به زودی حالت کاملا خوب میشه
دوباره دستش رو بوسیدم و باگریه گفتم بابت همه رفتارها و بیمحلیهام حلالم کن از اون به بعد مراقب رفتار و کلامم بودم
ادامه دارد
#دعای_مادر ۶
خیلی سعی میکردم رفتارهای بد گدشتهم رو جبران کنم
با اینکه هنوز دلم میخواست با خونواده همسرم ارتباط بیشتری داشته باشم اما در تلاش بودم تعادل رو حفط کنم
یه روز همسرم بهم گفت از اینکه میبینم هوای مادرت رو داری خوشحالم قبلا بابت اینکه تو و خونوادهم رابطه صمیمانهای دارید خیلی خوشحال بودم اما اینکه بیتوجه به تنهایی و نیازهای مادرت بودی درست نبود بهرحال پدرو مادر به گردنمون حق زیادی دارن.
مدتی بعد که دوباره ازمایش دادم خبری از بیماریم نبود
من کاملا درمان شده بودم
یه چیزی شبیه معجزه
کاش از همون اول کاملا حواسم به مامان میبود شاید دعای مامان جلوی خیلی از اتفافات بد زندگیم رو میگرفت.
پایان.