eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ یک سالی بود که ازدواج کرده بودیم و زندگی معمولی داشتیم تا اینکه شوهرم از کار بیکار شد من خیلی ساده بودم و باورش داشتم بعد از اخراج شدن شوهرم مدتی از پس اندازمون خوردیم اما اونم تموم شد که چیزهای عجیبی تو خونه میدیدم گاهی وسایل جابجا میشدن و ی وقتا از خواب بیدار میشدم میدیدم ماشین لباسشویی داره کار میکنه و خونه مرتبه شوهرمم یکم عجیب رفتار میکرد با اینکه سرکار نبود ولی پول داشت یادمه ی بار از خواب بیدار شدم و زیر بالشتم پول بود وقتی ازش پرسیدم و گفتم تو گذاشتی؟ فقط ی لبخند زد مدتی گذشت و دیدم که انباری گوشه حیاط رو خالی کرد و دورتا دورش شال سیاه کشید وقتی بهش گفتم چیکار میکنی گفت تو دخالت نکن فقط بذار کارمو بکنم ی میز کوچیک هم برد اونجا، من حق ورود نداشتم کم کم مسائل تو خونه برام عجیب شده بود انگار ی نفر تو خونه بود و به همه چیز دست میزد
۲ به شوهرمم میگفتم فقط ی لبخند میزد ی وقتا در خونه رو میزدن و زن و مردهایی با همسرم میرفتن تو انباری و کمی بعد خارج میشدن، شوهرمم هیچ توجیح عقلانی نداشت و فقط میگفت کاریت نباشه تا اینکه ی روز خونم به جوش اومد و گفتم یا میگی چه خبره یا ول میکنم میرم باید بگی تو انباری چیکار میکنی و این زن و مردا کی هستن اصلا چرا ی وقتا ی چیزایی جا به جا میشه و خونه مرتبه اصلا این پولا از کجا میاد شوهرمم گفت اروم باش و برات میگم گفت از وقتی بیکاره نتونسته کاری پیدا کنه تا اینکه میره پیش ی دعا نویس و اموزش میبینه گفت تمام این جابجایی وسایل و پول زیر بالشت و چیزهای دیگه همش کار اجنه هست منتهی اگر به کسی بگم منو اذیتم‌ میکنن زن مردهایی که میومدن میرفتن هم مشتری دعا نویسی هستن، خیلی ترسیدم از ترس میلرزیدم حس اینکه الان با اجنه تو خونه هستم داشت روانیم میکرد شوهرمم همش میگفت نترس و چیزی نمیشه تا اینکه طاقتم تاب شد و به پدرشوهرم گفتم اما برخلاف انتظارم چیزی اذیتم نکرد
۳ به شوهرم شک کردم انصافا پدرشوهرم مرد خوبی بود و با انصاف، بهم گفت ی کاسه ای زیر نیم کاسه هست و حواست به خودت باشه چون این زندگی فعلا از دستت در اومده منم‌با حرفهاش گوش میدادم ی روز دل و زدم به دریا و رفتم تو همون اتاق گوشه حیاط که قبلا انباری بود ببینم چه خبره از چیزی که دیدم خشکم زد باورم‌نمیشد که شوهرم اینکارو کرده باشه کف اتاق پر بود و ی سری شیشه هایی هم گوشه اتاق چیده بود که واضح بود چی هستن به هیچ جیز دست نزدم و فوری اومدم بیرون با پدرشوهرم‌ تماس گرفتم و همه چیز رو براش بگم فقط ی کلام گفت دخترم کاری از دست منو تو برنمیاد زنگ بزن پلیس وقتی قطع کردم نمیدونستم چی کار کنم اما حرفش درست بود با شوهر دختر خاله م که پلیس بود تماس گرفتم و ماجرا رو تعریف کردم گفت ما اماده ایم فقط وقتی مشتری اومد بهم زنگ‌ بزن تا بیایم و ببریمشون. شوهرم بیاد دیگه تقریبا ساعت رفت و امد خودش و مشتری هاش مشخص بود
۴ کشیک میدادم و گوشی به دست منتظر بودم که ساعت همیشگی رسید و با ی نفر به اتاق رفت تا خواستم‌تماس بگیرم که دیدم دوتای دیگه هم اومدن فوری تماس گرفتم و براش توضیح دادم گفت الان میایم و کمتر از یک دقیقه وارد خونمون شدن شوهرم دست و پاش میلرزید و من نگاهش کردم و حرفی نزدم پلیس شوهرم و دستگیر کرد و چند روز بعدش هم قاضی حکم سنگینی براش صادر کرد پدرشوهرمم بهم گفت که اون دیگه توانشو نداره ولی من باید طلاقم رو بگیرم پر بی راه نمیگفت من تواین خونه دیگه جایگاهی نداشتم پس برای پدرم کل داستان رو گفتم و اونم منو برد پیش خودشوت چند وقت بعدش طلاقمم گرفتم