eitaa logo
ندای رضوان🇮🇷
5.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
90 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ چند ماه بود که ارتباطم رو با دوست پسرم سعید قطع کرده بودم، دلیلمم این بود که خودم بارها متوجه شده بودم که به جز من با دختراهای دیگه‌ای هم ارتباط داره . در طول این چندماه یبارم سراغم رو نگرفت، اما همینکه فهمید دارم با پیمان پسر دوست مامانم ازدواج میکنم دوباره سروکله‌ش پیدا شد.خیلی التماسش کردم که بیخیال من بشه اما می‌گفت اگه بفهمم داری به کسی غیر از من فکر می‌کنی و قصد ازدواج داری همه‌ی عکسها و فیلمهایی که ازت دارم رو پخش میکنم...آخه دوسال دوستی که بینمون بود به مناسبتهای مختلف برام جسن میگرفت و کلی و عکس و فیلم در اون مناسبات ازم گرفته بود و اصلا عکسای خوبی هم نبودند اگه اونا رو پخش میکرد ابروم میرفت و حتما بابام زندم نمی‌ذاشت. در فکر این بودم که چطور برای همیشه شرش رو از زندگیم کم کنم... در همین افکار بودم که یه روز فهمیدم با یکی دعواش شده و توی دعوا اونو کشته، اون روز بهترین روز عمرم بود... ادامه دارد
هدایت شده از ندای رضوان🇮🇷
۲ فکرش رو هم نمیکردم خدا اینقدر دوستم داشته باشه و بزرگترین مانع ازدواجم رو برطرف کنه. وقتی با خیال راحت جواب مثبتم رو به پیمان دادم، یبار بهم گفت از بچگی تورو دوست داشتم برای همین بجز تو به هیچ دختری فکر نکردم ، میدونم که تو هم ازون دخترایی هستی که به تعهد قبل از ازدواج هم پایبندی و اهل دوست پسر و این چیزا نبودی... باخیال راحت گفتم بله دیگه ما اینیم... طفلکی نمیدونست قبل از اون عاشق سعید بودم و چون پدرومادر مذهبی دارم فکر میکنه منم قبلا پایبند به عقاید بودم در صورتی که به تازگی تصمیم گرفتم مثل ادم زنوگی کنم... پیمان پسر خیلی خوبی بود مهربون و خانواده دوست، با اینکه چند بار دیگه در مکرد گذشته‌م پ سید به دروغ گفتم هیچکس توی زندگیم نبوده ... وقتی ازدواج کردیم پنج سال بعد، دوست صمیمی پیمان برای جشن عروسیش دعوتمون کرد پایان جشن پیمان بهم زنگ زد و گفت بیرون تالار منتظرمه ادامه دارد
۳ پسرم رو بغل گرفتم و از تالار که بیرون اومدم پیمان من رو دید بچه‌رو ازم گرفت تا به طرف ماشین بریم... همون لحظه چسمم به جوونی خورد که خیلی شبیه سعید بود و داشت با چند تا جوون دیگه لودگی می‌کرد... بی توجه بهش سوار ماشین میشدم که بار دیگه نگاهش کردم اینبار او هم من رو دید...مات زده نگاهم می‌کرد... خدای من باورم نمی‌شد خودش باشه... امیدوار بودم بخاطر قتلی که انجام داده حکمش قصاص و مرگ باشه یا حداقل حبس ابد... ولی الان صحیح و سالم جلوی چشمم بود... نگاه ازش گرفتم و روی صندلی نشستم... یباز دیگه که از گوشه چشم نگاهش کردم هنوز بهم‌چشم دوخته بود... تا به خونه برسیم همش نگران بودم که دنبال ماشین راه افتاده باشه و راه خونمون رو یاد بگیره... ازش خیلی میترسیدم... ادامه دارد
۴ تا قبل از اینکه به زندان بیفته هم ادم عصبی و بی نزاکتی بود و خدا میدونه تا الان توی اون زندون چه عتیقه‌ای شده باشه ... اون شب تا صبح نتونستم پلک روی هم بذارم... میدونستم که در اینده‌ای نزدیک ضربه‌ی بزرگی بهم‌می‌زنه پس باید یه کاری می‌کردم... چند روز بعد پسرم مریض شد وقتی با پیمان از درمونگاه خارج میشدیم سعید رو دیدم که به ماشین ما تکیه زده بود... از ترس اینکه چی میخواد بشه دست و پام میلرزید... پیمان نیم نگاهی به سعید کرد و به من گفت توسوار ماشین شو یوقت سرماخوردگی بچه بدتر میشه تا من برم داروخونه داروهاش رو بگیرم... یکم ایستاد و چپ چپ سعید رو نگاه کرد اونم بدون حرف کمی عقب رفت ولی نگاه از پیمان برنداشت... ادامه دارد
۵ با نگاه برای هم خط و نشون می‌کشیدند که اخرش پیمان به حرف اومد.. اینهمه جا چرا جلوی ماشین من ایستادی بیا برو دیگه، زن و بچه نشستن این تو... سعید قدمی به طرف پیمان برداشت و گفت به ظاهر و رفتارت میاد که عیرتی باشی اما به عملت نمیخوره، هیچ مبدونی اینی که الان بعنوان شوهر روش غیرت داری قبلا مال من بود؟ همینکه این حرفو زد پیمان یقه‌ش رو گرفت و کتک کاری شروع شد... بین کتکها حرفای خوبی بهم نزدند،سعید فحشهای رکیک زیادی میزد و پیمان رو عصبی تر می‌کرد و این بین بینی سعید رو شکسته بود تا مدتها درگیر دادگاه و دادسرا بودند که در اخر با پرداخت دیه از شر سعید راحت شد... ادامه دارد
۶ از اون روز رفتار پیمان باهام بد شد، هنوز چیزی در مورد دوستی من با شعید در زمان مجردیمون نمیدونه ولی فکر کنم یه چیزایی فهمیده ولی بهم بروز نمیده،،، از اون روز به بعد نسبت بهم خیلی بدبین و شکاک شده، مثل قبل بهم اعتماد نداره و اجازه نمیده تنهایی جایی برم و حتی گوشیم رو هم ازم گرفته، هروقت یاد حرفایی که اونروز سعید بهش زد میفتم خون تو رگهام یخ میزنه‌... قطعا پیمان همه چی رو فهمیده چون اگه ابهامی براش پیش اومده بود وقتی سعید بخاطر دیه اونو به دادگاه میکشوند اونم اعاده حیثیت میکردو بخاطر همین اونو اذیت میکرد اما یبارم در مورد ابن موضوع از سعید شکایت نکرد... سعید به هدفش رسید ارامش زندگی من رو ازم گرفت...کاش هیچوقت با سعید دوست نشده بودم تا زندگیم اینطوری بهم نمیریخت پایان