#رویای_عشق ۱
دختر اولم فقط پنج سالش بود که همسرم فوت کرد و دوتا پسر کوچیکتر هم داشتم فقط بیست سالم بود که بیوه شده بودم و باید تنهایی بچه هام رو بزرگ میکردم یکتا دختر مظلوم و عاقلی بود با اینکه فقط پنج سالش بود حتی جلوی من برای پدرش گریه نمیکرد و گاهی میدیدم یواشکی گوشه اتاق داره اشک میریزه با همون بچگی و شیرین زبونیش همیشه مراقب من بود وقتی گریه می کردم با دستهای کوچیکش اشکام رو پاک میکرد و مثل یک مادر برای برادرهای کوچیکش دلسوزی میکرد
داوطلبانه توی خیلی از کارهای خونه کمکم میکرد هر چقدر پسرهام شیطون بودن و اذیتم میکردن یکتا عاقل بود وقتی مدرسه میرفت بدون هیچ گونه اذیت و آزاری خودش درسهاش رو میخوند و مینوشت همیشه شاگرد اول بود
و معلم هاش عاشقش بودند خدا را شکر میکردم که اگر همسر و همدمم رو توی جوونی ازم گرفته بچه اولم همچین دختر ماهی شده من حتی خواهر هم نداشتم و یکتا همدم روزهای سخت و تنهاییهام بود وقتی که یکتا به دانشگاه رفت بهم گفت مامان یه پسری عاشقم شده من باهاش هیچ رابطه ای ندارم ولی هر روز دنبالم میاد و امروزم شماره تورو ازم گرفت که مادرش زنگ بزنا
اوایل خندم گرفته بود یکتا شکر خدا اهل این کارها نبود اما انقدر بزرگ شده بود که ازوواج کنه
بخاطر اختلاف سنی کمی که باهم داشتیم من و یکتا خیلی با هم صمیمی بودیم به خاطر همین ترسی از گفتن حرفهاش به من نداشت اولش فکر کردم همکلاسی یکتا ست ولی فهمیدم اصلا دانشگاه نرفته وقتی که قرار شد برای خواستگاری به خونه ما بیان تصمیم گرفتم از عموهای یکتا بخوام که درباره اون پسر تحقیق بکنن
ادامه دارد
کپی حرام
#رویای_عشق ۲
اما یکتا گفت من عاشق مجید شدم و به جز اون با هیچکس ازدواج نمیکنم
مجید پسر لاغر اندام با پوست تیره ای بود که هرچه میدیدم نمیتونستم متوجه بشم یکتا چطور عاشق اون شده اما دنیا دیده تر از این حرفها بودم که ظاهر برام اهمیت داشته باشه با خودم گفتم حتما اخلاق و کردار درستی داره چون یکتا عاقل تر از این حرفها بود که بخواد گول کسی رو بخوره تمام عموهای یکتا با این وصلت مخالف بودن میگفتن مجید شغل درست حسابی و تحصیلات خوبی نداره ولی وقتی پافشاری و عشق یکتا به مجید رو میدیدم نمیتونستم پا روی دلش بذارم یکتا داشت زیر فشار این مخالفتها آب میشد و به چشم داشتم غصه خوردن و مریض شدنش رو می دیدم گفت مامان خودت میدونی من ادمی نیستم که با پسر دوست بشماگر علاقه ای به مجید دارم فقط و فقط بخاطر همون چندباری هست که تو خیابون دیدمش دنبالم میاد و اینکه انقدر ادم درستی بوده بجای اینکه بهم پیشنهاد دوستی بده اومده خواستگاریم
دلم داست اتیش میگرفت دخترم راست میگفت مجید میتونست بهش پیشنهاد دوستی بده و ازش سواستفاده کنه اما در عوض مردونه اومد جلو و خواستگاری کرد
تصمیم گرفتم تا جایی که میتونم خودم کمکشون کنم تا بتونن به سر خونه و زندگیشون برن و از مجید خواستم در اولین فرصتی که تونست یه شغل پیدا کنه و سر کار بره ولی به سرعت کاری پیدا نمیشد و اگرم پیدا میشد انقدر درامدشون کم بود که کفاف هیچی نمیداد با پس اندازی که داشتم تصمیم گرفتم یه مغازه براشون بزنم
ادامه دارد
کپی حرام
#رویای_عشق ۴
تصمیم گرفتم هرچی که در توانم هست براش بزارم هرچی که رد نگاه یگانه روش می افتاد سریعاً میخریدم تا دخترم حسرت چیزی به دلش نمونه.
با اینکه یکتا باردار بود باز هم کمتر به خونه ما میومد من خیلی دوست نداشتم به خونه یکتا برم دوست داشتم بیشتر اونها بیان به هر حال اونا جوون بودن و مجید هم تازه کارش رو شروع کرده بود و نمیخواستم رفتن ما باری روی دوششون باشه اما وقتی که یکتا زایمان کرد تازه اون روی مجید رو شناختم مدام بدخلقی میکرد با یکتا خیلی درست رفتار نمیکرد و فهمیدم از اینکه ما توی خونش بودیم خیلی راضی نبود.
اما بعد از اینکه از خونه بیرون میرفت و میومد به یه آدم دیگه تبدیل میشد یک شک خیلی بدی توی دلم میگفت مجید اعتیاد داره اما خیلی دلم نمیخواست که به این شک دامن بزنم
یکتا خیلی ضعیف شده بود و حرفی هم نمیزد ولی من همه چی رو از چشمای یکتا میخوندم وقتی که بچه ها چهل روزشون تموم شد ساکم را جمع کردم که به خونه خودم برم اما استرس بدی داشتم دلم پیش دخترم بود نمیتونستم اون همه غم و غصه پنهان توی چشمش رو ندید بگیرم ناخودآگاه برگشتم و دخترم را محکم بغل کردم بوسیدمش و گفتم درسته که پدرت فوت کرده اما در خونه من همیشه به روی تو بازه مادر خدایی نکرده اگر غم و غصه ای یا مشکلی توی زندگیت داشتی روی من میتونی حساب کنی
یکتا مثل همیشه با مهربونیش گفت مامان جان نگران من نباش خدا را شکر همه چیز خوبه خسته بچه داریم اونم درست میشه
ادامه دارد
کپی حرام
#رویای_عشق ۵
دو هفته بود که از خونه یکتا اومده بودم و دلم برای یکتا و بچه هاش تنگ شده بود
تمام فکر و ذکرم پیش یکتا بود تا اینکه یک روز نحس خبر آوردند که یکتت بیمارستانه به من گفتن فشارش افتاده اما دلشوره بدی به دل من افتاده بود سراسیمه خودم را به بیمارستان رسوندم عموهای یکتا هم اونجا بودند عمو بزرگش پشت به پشت سیگار میکشید و کلافه بود
از هرکی میپرسیدم یکتا کجاست و چی شده میگفتن آروم باش هیچی نیست و همین باعث میشد من بیشتر از قبل بیقرار بشم صدای بالا و پایین شدن قفسه سینه ام را میشنیدم
جاری ام آروم گفت ببین اول از همه بهت بگم که حال یکتا خوبه حتی ما باهاش حرف زدیم مثل اینکه یکتا میخواسته گوشت خورد کنه اتفاقی دستشو بریده و رگش پاره شده و خون زیادی از دست داده
به محض اینکه اینو گفت فهمیدم چه اتفاقی افتاده و میخوان اروم اروم بهم بگن گفتم مگه میشه؟ چرا چرت و پرت میگی؟ ادم موقع گوشت خورد کردن انگشتشو می بره نه اینکه رگشو بزنه من باید یکتا رو ببینم
با چشمهام دنبال مجید میگشتم و سعی میکردم یه جوری پیداش کنم تا دلیل این کار یکتا رو بفهمم اما ندیدمش در عوض خانواده مجید وایساده بودن و خجالت زده نگاهم میکردن
بالاخره موفق شدم یکتا رو ببینم دخترم حیلی بی حال بود انقدر چهره اش سفید و بی روح بود که بیشتر شبیه یه مرده متحرک بود تا یه ادم زنده جیگرم از سوخت از ته دل داشتم میسوختم ولی نمیشد حرفی بزنم دستی به صورتش کشیدم و گفتم مامان چی شده؟ چرا اینکارو کردی بهم بگو
چونه اش لرزید و نگاهش افتاد به مادرشوهرش رو به مادر شوهرش گفتم شما برو بیرون میخوام با دخترم حرف بزنم
ادامه دارد
کپی حرام