#صداقت ۱
عموم همسایهی کناری ما بود منم با دخترش سمانه که هم سن خودم بود همبازی هم بودیم و شیطنت میکردیم من فقط یه خواهر کوچکتر از خودم داشتم ولی سمانه دو تا خواهر و یه برادر بزرگتر از خودش داشت و خودش هم کوچیکترین عضو خونواده بود.
در فصل زمستون عموم همیشه توی خونهش کرسی میذاشت برای همین من خیلی دوست داشتم شبا خونهی اونا و زیر کرسی بخوابم اما مامان و بابام اجازه نمیدادند...
یه روز عمو اومد خونمون و گفت که مادر زنعموم فوت شده برای همین باید به شهرستان برن. منتها بچهها بخاطر مدرسه باید پیش شما بمونند من از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم میدونستم با دخترعموها و پسرعموم خیلی بهمون خوش میگذره...
زنعمو موقع رفتن کلید خونشون رو به مامانم داد و گفت اجازه نده بچهها به خونمون برن آخه کلید پریز توی پذیرایی خونمون اتصالی داره یوقت کار دستمون میده...
ادامه دارد..
#صداقت ۲
مامان هم گفت خیالت راحت به هیچ کدوم از بچهها کلید نمیدم، فقط همین الان بهشون بگو همه وسایل و کیف و کتابا و لباساشونو جمع کنند بیارن اینجا که هرروز نخوان به یه بهونه برن خونتون... زنعمو هم اونارو با همه وسایلاشون فرستاد خونمون.
یه روز سمیرا خواهر بزرگه سمانه که کلاس دوم راهنمایی بود هرچی به مامان اصرار کرد و گفت فردا زنگ ورزش داریم کلیدمون رو بده من برم شلوار ورزشیمو بیارم مامانم اجازه نداد و گفت خودت شنیدی که مامانت چی گفته من نمیتونم کلید بدم... همون شب برامون مهمون سرزده اومد مامان هراسون بهم گفت حواست به بچهها باشه متوجه نشن من یه سر برم خونهی زنعموت از یخچالشون سبزی قرمه بیارم، لبمو گاز گرفتم و گفتم یعنی میخوای بری دزدی؟ نیشگونی از بازوم گرفت و گفت بیتربیت بعدا که زنعموت اومد بهش میگم و عوضش دوتا بسته بهش میدم مگه تابحال ندیدی باهم ازین بده بستونها داریم؟
ادامه دارد
#صداقت ۳
فعلا برا امشب کارم راه بیفته که ابرومون نره حتما وقتی اومد بهش میگم.
وقتی رفت همهی بچهها حواسشون به کارتون نگاه کردن بود منم پشت سر مامان وقتی حواسش نبود وارد خونهی عمو شدم، مامان که رفت سراغ یخچال منم رفتم زیر کرسی اما هم خونه خیلی سرد بود و هم فضای زیر کرسی، چشمم به سیم بخاری برقی افتاد که زیر کرسی میذاشتند بلند شدم و زدمش به برق. همون لحظه یه جرقهی ریزی زد اما اهمیت ندادم تا خواستم دوباره زیر کرسی بشینم مامان از اشپزخونه خارج شد و من رو اونجا دید با داد و بیداد و کشون کشون منو به خونه برد اونم نفهمید که بخاری برقی روشنه منم جرات نکردم چیزی بگم..به خونه که رفتیم من کنار بچهها مشغول دیدن کارتون شدم و مامان مشغول اشپزی ...
ادامه دارد...
#صداقت ۴
شب هم مهمونا اومدند بعد از شام یکی از همسایهها با عجله در خونه رو کوبیدو بابا رو صدا میزد... وقتی بابا به حیاط رفت صدای واویلا گفتنش بلند شد مامانو مهمونامون هم به صدای اونا بیرون رفتند. صدای همهمهی اونا باعث شد ما بچهها هم بدو بدو بیرون بریم چشمم به خونهی عمو افتاد که اتیش گرفته بود، با هزار بدبختی با کمک ماشین اتش نشانی و همسایهها تونستند آتیش رو خاموش کنند...
مامان و بابا گریه میکردند و میگفتند فردا قراره صاحبخونه برگرده حالا چه خاکی به سرمون کنیم؟
بچههای عمو هم دست کمی از اونا نداشتند گریه میکردند و میگفتند دیگه خونه نداریم.
عمو و زنعمو که رسیدند با دیدن خونه پس افتادند، پس از بررسی خونه فهمیدند به خاطر اتصالیِ برقِ خونه اونجا اتیش گرفته...
ادامه دارد...
#صداقت ۵
عمو فهمیده بود که سیم بخاری برقی توی پریز بوده گفت موقع رفتن خودم وسایل برقیهارو چک کردم و اینم از برق کشیدم، کی اومده تو خونمون و اینو روشنش کرده؟
مامان قسم میخورد که کار ما نبوده بعد هم گفت دیروز سمانه میخواست بره خونتون کار داشت لابد کار اون بوده و همهی تقصیرا رو افتاد گردن اون وقتی عمو و زن عمو دعواش میکردند با گریه قسم میخورد که کار اون نبوده و مامانم بهش کلید نداده ولی کسی باور نمیکرد
آخر شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد مامان من رو کنار کشید و گفت دیروز که پشت سر من اومدی خونه عموت تو بخاری برقی رو روشن کردی؟ به تایید سر تکون دادم که توسر خودش زد و با گریه گفت خونه خرابم کردی این چه کاری بود که کردی؟ فکر میکردم مامان همه چی رو از عمواینا پنهان میکنه اما همه چی رو به بابا و عمو و زن عمو گفت
ادامه دارد...
#صداقت ۶
اونا هم مامان و هم منو کلی سرزنش کردند تا چند وقت باهاش بدرفتاری میکردند بابا مجبور شد همهی خسارت عمو رو پس بده و حتی تا سالها بعد دعواش کنه...فکر میکردم مامان از اینکه راستشو گفته پشیمون باشه اما وقتی یبار ازش پرسیدم گفت فکر کن توی این دنیا چقدر سرزنشم کردند و توهین و تحقیر شنیدم؟ اگه مونده بود برای اون دنیا هزاران برابر برام سختتر میشد... نباید گناهمون رو گردن یکی دیگه بندازیم.
این حرف تو گوشت بمونه که هیچوقت نباید مکافات هیچ عملت رو برای اون دنیا بذاری و همین دنیا باید پای همهی اشتباهات بمونی و جبران کنی و این اولین درس بزرگی بود که از مادرم گرفتم.
پایان.