eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ توی یه خانواده خیلی معمولی به دنیا اومدم بابام نه خیلی پولدار بود و نه خیلی فقیر هرچی که داشتیم اندازه خودمون بود بعد از دیپلمم به اصرار مادرم رفتم دانشگاه میگفت دختر که تحصیل کرده باشه موقعیت های ازدواجش بهتره زندگیش قشنگتره منم رفتم دانشگاه و اونجا مشغول به درس بودم توی دانشگاه چند نفر بهم پیشنهاد دوستی دادن که قبول نکردم چند تا خواستگار برام اومد که بازم قبول نکردم و دلم نمی خواست باهاشون ازدواج کنم فقط دلم می خواستم درسمو بخونم و موفق بشم و همینطورم شد با یه معدل خیلی خوب فارغ التحصیل شدم بعد از اینکه دانشگاهم تموم شد اینقدر به باباموپ اصرار کردم که اجازه بده برم سرکار بابام می گفت اگه بری سرکار مردم فکر میکنن که تو خونمون هیچی نیست و توی شرایط بدی زندگی می کنی ولی من دلم میخواست کار کنم دلم میخواست دستم تو جیب خودم باشه بالاخره بعد از کلی گشتن و پیدا کردن آشناهای مختلف و حرف زدن با آدم های مختلف موفق شدم سرکار برم میتونستم تو یه شرکت مشغول به کار بشم درسته شرکتی که توش کار می کردم خیلی بزرگ نبود ولی برای من خوب بود چون منم تجربه اولم بود سابقه کار آنچنانی نداشتم اینجا بهترین فرصت بود این بین که می رفتم سرکارو میومدم خونه خواستگارهای ریز و درشت مختلفی داشتم مثل بقیه دخترا ولی دلم نمیخواست هنوز ازدواج کنم دوست داشتم برای خودم پول پسنداز کنم و بعد ازدواج کنم که اگه تو زندگی متاهلیم دچار مشکل شدم یا شوهرم پول بهم نداد من کم نیارم و همینم شد که من چند سال کار کردم ادامه دارد کپی حرام
۲ تا اونجایی که میتونستم پول پس انداز کردم تلاش خودمو کردم که یه آینده خوب برای خودم بسازم تا اینکه از بین آشناهام یه خواستگار برام اومد موقعیت اجتماعیش خیلی خوب بود شاغل بود خونه و ماشینم داشت توی مغازه ای که برای پدرش بود کار می کرد ولی اجناس مغازه مال خودش بود فقط مغازه برای پدرش بود که از پدرش اجاره کرده بود منم که دیدم درآمدش خوبه خب شرایطشم خوبه باهاش ازدواج کردم حقیقتش کلا از پسری که استقلال داشت و با تلاش خودش به جایی میرسید خیلی خوشم میومد تا پسرایی که با پول پدرشون و کمک های خانواده به جایی میرسیدن به نظرمم این پسر خیلی خود ساخته بود و با تلاش خودش به اینجا رسیده بود بعد از ازدواج درآمدش خیلی بیشتر از من بود منم که دیدم درآمدش خوبه بعد از دوران عقدمون تصمیم گرفتم دیگه سرکار نرم بابام ولی از طرفی مشکلات مالی زیادی داشت و بهم گفت با اون پولی که پس انداز کردی برای خودت جهیزیه بخر چون من ندارم و نمیتونم برات چیزی بخرم منم قبول کردم با پولی که خودم داشتم برای خودم بهترین جهیزیه رو خریدم و رفتم سر زندگیم تو دوران عقد شوهرم خیلی هوامو داشت هر روز میومد دیدنم منو می برد بیرون برام هدیه می خرید طلا لباس مسافرتهای خیلی زیادی با همدیگه می رفتیم کلا زندگیمون خیلی قشنگ بود هر روز خرید و گشت و گذار ارزوی هر دختری بود و من داشتمش شوهرم عین یه ملکه باهام رفتار میکرد و اصلا اجازه نمیداد حتی کمی ناراحت بشم ادامه دارد کپی حرام
۳ خودم مطمئن بودم و بقیه ام به این اطمینان رسیده بودن که شوهرم واقعا عاشقمه و خیلی منو دوست داره همه حسرت زندگی من رو میخوردن و میخواستن حتی یک لحظه جای من باشن گذشت تا اینکه نزدیک تاریخ عروسیمون شد وقتی که می خواستیم عروسی بگیریم عروسی خیلی مجللی گرفت و گفت میخوام همه بدونن که من تورو واقعا دوست دارم و چیزی برات کم نمیذارم بعد از عروسیمون همون شب که عروسی گرفتیم رفتیم مسافرت این چند وقته خیلی بهمون خوش گذشت همه چیز باب میلم بود تو زندگیمونم به مشکلی برنخورده بودیم اوضاعمون عالی بود خدا رو شکر می کردم ولی پس انداز نداشتم و خیلی ناراحت بودم دلم میخواست که یه پول خیلی زیادی رو پس انداز داشته باشم و چون زن باید برای خودش یه پس اندازه داشته باشه یه پولی داشته باشه که شوهرش ازش خبر نداشته باشه و بهش دسترسی نداشته باشه شوهرم بهم بی حساب پول می داد با اینکه رفته بودیم سر زندگیمون مسافرت های زیادی با هم می رفتیم مدام در حال گردش و تفریح بودیم خیلی برام پول خرج می کرد حتی اگر یک روز خونه بود بازم میگفت بریم بچرخیم منم خوشحال بودم فکر می کردم دیگه من چه آدم خاصی هستم که شوهرم داره برام این کارا رو انجام میده پدرشوهرمم مرد خیلی خوب و منصفی بود خیلی هوامونو داشت و کمکمون می کرد تا اینکه سکته کرد و بعد از اون دچار مشکلات قلبی شد چند سالی درگیر مشکلات قلبیش بود و ما با همدیگه زندگی می کردیم شوهرم می گفت فعلا بچه دار نشیم من فعلا بچه دوست ندارم منم به حرفش احترام میذاشتم تا اینکه پدرشوهرم در اثر ایست قلبی فوت کرد ادامه دارد کپی حرام
۴ فوت پدرشوهرم خیلی بد بود و متاسفانه شوک بدی به همسرم وارد شد حال و روز خوبی نداشت و مثل سابق برام وقت نمیذاشت منم درکش میکردم و بهش حق میدادم بالاخره پدرش فوت شده بود و طبیعی بود که ناراحت باشه من با اینکه عروسیش بودم وابستگی خیلی خاصی بهش داشتم و خیلی ناراحتش بودم در واقع همه ناراحت بودیم دلم میخواست زمان به عقب برگرده و اون پیرمرد زنده بشه چون خیلی مرد خوش و خوش صحبتی بود اما مرگ یک سفر بی بازگشته و همه باید بمیریم دست کسی هم نیست پدرشوهرم که فوت کرد بعد از مراسماتش مادرشوهرم همه رو جمع کرد و گفت من از پدر خودم بهم ارث خوبی رسیده و پول خوبی تو بانک دارم پدرتونم مهریه منو قبل از مرگش این خونه رو هم زده به نامم من نیازی به ارثیه پدرتون ندارم اگر احساس می کنید نیاز دارید همه باهم تصمیم بگیرید تقسیم کنید هرکی سهم خودشو ببره اگر احساس می کنید که نه نیاز مالی ندارید ولش کنید ولی به نظر من بگیرین بهتره هم حرف و حدیثی نمیشنوید هم تو زندگیتون پیشرفت می کنید اگر بخاطر من میخواید بگید نیاز ندارید من هیچ احتیاجی به هیچی ندارم منم توی دلم می گفتم خدا کنه شوهرم این پولو بگیره بده به من بگه مال تو منم پس اندازش کنم برای خودم حسابی تو رویاهام برای خودم چیزای مختلف بافتم اینکه این پول مال من میشه، همه اون شب به همدیگه نگاه کردن کسی حرفی نزد تا اینکه یک ماه گذشت و بالاخره خواهر شوهر همه رو جمع کرد و گفت باید بیاید ارثیتونو بگیرین مامان گفته من نمیخوام ما کسی دست من باشه یا همینجوری بمونه یه گوشه ادامه دارد کپی حرام
۵ همه بچه ها گفتن که سهممون رو میخوایم اما اولویت اولمون مادرمون هست و حالا که مامان میگه نیازی به سهم ما نداره بهتره که تفکیک کنیم و هر کسی سهمشو بگیره شوهرمم موافق بود ولی من همون لحظه فکری به ذهنم رسید با خودم گفتم شوهرم منو خیلی دوست داره حتما میخواد سهم الارثشو بگیره بده به من تو دلم خیلی خوشحال بودم و از همون لحظه غرور زیادی به سراغم اومد اما بروز ندادم نمیخواستم به شوهرم بگم که وقتی بهم میگه خودمو غافلگیر نشون بدم و خوشحالش کنم مدتی گذشت و شوهرم و بقیه خانواده اش دنبال انحصار ورثه بودن و میگفتن کارهای اداریش خیلی طول میکشه بالاخره کارهای اداریش تموم شد و یک خونه و یک مغازه و مقدار زیادی پول به شوهرم ارث رسید منم همش منتظر بودم که اونارو بزنه به نامم اما شوهرم گفت میخوام خونه رو بدم اجاره و با مغازه و پول کارم رو توسعه بدم که درامدم بیشتر شه دنیایی که ساخته بودم روی سرم خراب شد اصلا فکرشم نمیکردم که بخواد اینکارو بکنه خیلی عصبانی شدم گفتم ولی اونا مال منه گفت جان؟ چرا؟ بهش گفتم تو منو دوست داری و میخوای اونارو بدی به من گفت من دوستت دارم هر چی ام داریم مال جفتمونه نه اینکه من اینارو بدم به تو و کاری باهاشون نداشته باشم اینا برای اینه که زندگیمون بهتر بشه گفتم پس حق من چی؟ منم باید پس انداز داشته باشم صورتمو بوسید گفت عزیزم من هر چی دارم مال توعه اون روز گذشت اما تو وجودم یه چیزی بیقرار بود و اروم نمیشدم دلم میخواست حقمو بگیرم برای همین تو اولین فرصت وسایلمو جمع کردم و رفتم خونه بابام ادامه دارد کپی حرام
۶ هر چقدر شوهرم باهام تماس گرفت جواب تلفنشو ندادم این ارثیه حق من بود که تو دست شوهرم بود می خواستم بگیرم و برای خودم پس انداز کنم شوهرم چند تا واسطه فرستاد دنبالم اما تحت هیچ شرایطی کوتاه نیومدم گفتم باید حق منو بدید اون مهریه منه فورا مهریه ام رو گذاشتم اجرا گفتم من حقمو که خدا گفته از شیر مادر بهم حلال تره رو میخوام چیز اضافه ای نمیخوام باید مهریمو بدید از طرفی هم بابام مدام بهم فشار میاورد که حق طلاق گرفتن نداری و اگر طلاقت داد نمیای تو خونه من چون ابرو دارم بالاخره شوهرم قبول کرد نصف مهریه ام رو بهم بده و مابقیشم قرار شد هر ماه قسطی بهم بده خب این پروسه مهریه گرفتن من یک سال طول کشید وقتی که مهریه ام رو پرداخت کرد من برگشتم سر زندگیم انتظار داشتم شوهرم همچنان با تمام وجود عاشقم باشه و منو بپرسته و کاری هم به پولی که دارم نداشته باشه فکر می کردم برنده میدون بودم و دیگه همه چیز مثل سابق میشه فقط من مهریمو گرفتم اما یه روز که توی خونه نشسته بودم دیدم شوهرم همراه یه خانم وارد خونه شد پرسشی نگاهش کردم و گفتم این خانم کیه؟ شوهرم دستشو گرفت و گفت ایشون خانممه و قراره با هم زندگی کنید البته نمیدونم اسمشو باید چی گذاشت تو میشینی تو خونه نفقه و مهریه ات رو میگیری اختیارتم دست خودمه ایشونم با من زندگی میکنه و اون امکانات سابق تورو داره گفتم پس من چی؟ کادو، خرید، اون مسافرت ها گفت عزیزم من با همسرم میرم و همون زندگی رو دارم توام میشینی اینجا و مهریه ات رو میگیری حمله کردم به اون زن که شوهرم سیلی محکمی بهم زد و گفت دستت بهش نمیخوره ادامه دارد کپی حرام
۷ حمله کردم به اون زن که شوهرم سیلی محکمی بهم زد و گفت دستت بهش نمیخوره با اینکه فکرشو نمیکردم جدی باشه ولی بود شوهرم عملا با اون زن زندگی میکرد و من یه ادم بی ارزش بودم که بود و نبودم فرق نداشت خیلی عذاب میکشیدن روزهای سختی رو داشتم که خیلی کند میگذشتن و پایانی نداشتن یک سال گذشت شوهرم هیچ مهمونی و دور همی با من نمیرفت همه رو با همسر جدیدش میرفت حتی مسافرت و گردش هن با اون بود با من حرفم نمیزد شده بودم یه زندانی پولدار اجازه بیرون رفتن و انجام هیچ کاری رو نداشتم چون پدرمم حمایتم نمیکرد و میگفت خود کرده را تدبیر نیست من عملا گیر کرده بودم اگر کمی حمایت خانواده ام رو داشتم حداقل طلاقمو میگرفتم و از این شکنجه روانی راحت میشدم بالاخره یک روز کم اوردم و به شوهرم گفتم طلاقمو بده من نمیتونم اینجوری زندگی کنم گفت منم نمیتونم تو هیچ سودی برام نداری اون لحظه بغض یکساله ام ترکید بهش گفتم پشیمونم و التماسش کردم گفتم اصلا این مهریه مال خودت فقط یا طلاقم بده یا بس کن من فکر میکردم اگر یه پول زیاد پس انداز داشته باشم خوشبختم به اینجاش فکر نکرده بودم بعد از کلی حرف زدن شوهرم اون زن رو بیرون انداخت و منم ساکت نشستم سر زندگیم مهریه امم دادم به شوهرم باهاش کار کنه درسته بهای سنگینی بابت اشتباهم دادم اما دیگه هیچ وقت هیچ چیز مثل سابق نشد پایان کپی حرام