#ظلم
فشارهای خانواده عروسمم به باقی مشکلاتم اضافه شد
خیلی نگران بودم می گفتم خدایا این دختر امانت دست من بود بعد از طرفی الان پسرم افتاده به جونم میگه زنم دست امانت بود نذاشتی ببرمش سر زندگیم بعد خانواده اش از یه طرف به من فشار میاوردن میگفتن دختر ما کجاست چیکار کردید که فرار کرده
خیلی حال روز من بد بود دو سه روز گذشت که دیدم عروسم از خونه مامانش زنگ زد گفت این چند وقته من خونه مامانم بودم به مامانم اینا گفته بودم به شماها نگن می خواستم نگرانم بشین
سریع به پسرم خبر دادم و تو مسیر رفتن به خونشون پسرم انقدر عصبی بود که با یه ماشین دیگه تصادف کرده و باعث شد راننده اون ماشین بمیره خیلی ترسیده بودیم پلیس اومد و پسرم به زندان افتاد
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم ۸
با کمک چندتا از آشناها یه وکیل خوب براش گرفتیم که بتونه حداقل ثابت کنه تو تصادف مقصر کامل نبوده و بعد از کلی دوندگی و دیه دادن پسرم چهار سال توی زندان بوده دیه اون طرف هم دادیم ولی خانواده اش با ما رفتار مناسبی نداشتن و میگفتن شما قاتلید
به پادر پسره گفتم عمر بچه ات به دنیا نبود خانم محترم مقصر ما نیستیم به پسرم نگو قاتل
اون زن هم در اوج بیشعوری با من رفتار کرد و بهم گفت با این غرورت دل شکسته منو خون کردی بچه ات قاتله چون پسر من داشت زندگیشو میکرد
مدت زمانی که پسرم توی زندان بود سراغ عروسم نرفتم چون که اونو مقصر این مسائل میدونستم پسرم که آزاد شد رفتیم سراغ زنش و بهمون گفت من دلم یه زندگی جداگانه میخواست تو منو گذاشته بودی پیش مادرت
بهش گفتم مادر من که بهت می گفتم بیا برو با شوهرت تو خودت می گفتی من دوست دارم پیش شماها باشم می خواستی باهات باهاش بری
دهنشو کج کرد و گفت فکر می کردم اگه با شوهرم برم بعدا تو شروع می کنی به دشمنی کردن با من زندگی منو از هم می پاشوندی
گفتم خب الان که دیگه خودت زندگیتو از هم پاشوندی به من چه تو خودت دوست داشتی موندی
عروس من هیچی نگفت پسرم بهش گفت باشه تو به من می گفتی بیا یه جوری منو از اینجا ببر که مامانت ناراحت نشه نه اینکه آبروی منو ببری نه اینکه باعث قاتل شدن من بشی بعدم کار تو خیلی اشتباه بوده
عروسم بهش گفت دیگه حال من یه خونه جدا خواستم الان برام میگیری؟
پسرم خیلی جدی بهش نگاه کرد و گفت نه من دیگه تو رو نمیخوام
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم
پسرم خیلی جدی بهش نگاه کرد و گفت نه من دیگه تو رو نمیخوام چون نمیدونم تو راستشو میگی یا نه نمیدونم اون یه هفته کجا بودی یک کلام فقط طلاق
پسرم مهریه همسرشو کامل داد و طلاقش داد روزهای سخت زندگیمون انگار تمومی نداشتن واقعا اون دوران خیلی برام زجر اور بود
شش ماه گذشت پسرم خودش اومد گفت من زن میخوام
دوباره رفتم براش خواستگاری و یه زن بهتر از قبلی براش گرفتم دوباره عروسی براشون گرفتیم ولی اینبار عروسمو نگه نداشتم پیش خودم گفتم بذار برم دنبال زندگیشون من کاری بهشون نداشته باشم
عروسم سحر خیلی خانم بود خیلی محترم بود منم دوست داشتم باهام زندگی کنه خب مگه چی می شد شوهرش بالاخره میومد گاهی بهش سر می زد دیگه، ولی از ترس اینکه یه وقت زندگیشون دوباره خراب نشه هیچی نگفتم اما ته دلم می خواست که بیاد با من زندگی کنه
پسرم این بار خونه ی ما رو با خودش برد به تهران و چونکه اقوام اونجا زیاد داشتیم من خیلی احساس تنهایی نمی کردم هر دفعه می رفتم خونه یکی یا مهمونی می دادیم میومدن خونه هامون وقتمون پر می شد
هر روز می رفتم خونه عروسم بهش سر می زدم اونم تحویلم می گرفت یه روز که رفتم خونشون دیدم از فروشگاه اومدن یه نگاه کردم به وسایلایی که خریده بود
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم
دیدم من در طول زندگیم این همه سختی کشیدم این همه عذاب کشیدن شوهرم خونه نداشت با مادرشوهر زندگی کردم حالا درسته که مادرشوهرم خوب بود ولی خب مادرشوهر بود دیگه
بعد نداری و این همه سختی من کشیده بودم و این دختر اصلا نمیکشه خیلی ریلکس رفتن فروشگاه اومدن پسرم همه چی داره هر چی بخوان هست دارن راحت زندگی می کنن قدیم من با وجود اینکه بچه داشتم چوگ دام داشتیم باید دامها رو نگه می داشتم بعد بچه رو می بستم به کمرم می رفتم تو باغ کار می کردم سر زمین کار می کردم درسته که وضع مالی خانواده شوهر من خیلی خوب بود ولی خب منم باید اونجا کار می کردم اما این دختره نه هچ کاری نمی کرد قشنگ می رفت باشگاه با دوستاش می رفت بیرون برا خودش می چرخید خیلی به زندگیش حسودیم می شد
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم
بهش گفتم با پسرم اختلاف ندارید؟
گفت نه هیچ مشکلی نداریم با همدیگه خوبیم اون میره سرکار من تا برگرده منتظرشم
خیلی حسودی کردم به عروسم به اینکه چرا باید پسرم انقدر دوسش داشته باشه تو همین گیرو دار پسر دومم گفت منم زن میخوام برای اونم دختری که خودش می خواست و رفتیم و خواستگاری کردیم.
ولی من به عروس اولم خیلی حسادت می کردم توی جشن عقد پسر دومم سحر خیلی خوشگل شده بود لباس خوب پوشیده بود بعد من تو دلم می گفتم خب این چرا زندگی رو برا خودش یه ذره سخت نمیگیره ما جوون بودیم همش مادرشوهرم می گفت بکن نکن اینجوری کنید اونجوری کنید درسته که خیلی دوسم داشتن ولی خب اذیتهای خودشونو داشتن ولی این انقدر راحت داره زندگی میکنه لباس باز پوشیده تو مراسم زن و مرد جدا بودن ولی خب من دلم می خواست عروسم مثل من لباس بپوشه نه اینکه انقدر خوشگل باشه به چشم بیاد
حسودی من به عروسم تمومی نداشت زندگیم تیره و تار شده بود تا اینکه چند روز گذشت و دوباره رفتم خونشون عروسم ازم خیلی خوب پذیرایی کرد برام میوه آورد چایی آورد کیک آورد کلی با من حرف زد خندیدیم وقتی از خونشون اومدم بیرون با خودم گفتم بذار یه کاری کنم پسرم انقدر اینو دوسش نداشته باشه یه ذره هم از چشمش بیافته یه دعوایی باهم بکنن یه ذره ام پسرم بیاد سمت من
زنگ زدم به پسرم گفتم من رفتم خونتون زنت منو تحویل نگرفته مگه من با زنت چیکار کردم که اینجوری رفتار میکنه من که اونو دوسش دارم
پسرم ناراحت گفت جدی میگی مامان؟ زن من که همیشه میگه تورو خیلی دوست داره
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم ۱۱
پسرم ناراحت گفت دوباره بگو چی شده
گفتم من رفتم خونه تو زنت از من پذیرایی نکرد منو تحویل نگرفت من خیلی ناراحت شدم مگه من چه بدی به زن تو کردم برو بهش تذکر بده
پسرمم گفت باشه
گوشیو قطع کرد تو دلم عروسی گرفتم گفتم رابطشون حالا به هم نمیخوره ولی یه ذره با این دختره دعوا مرافعه میکنه بد اخلاقی میکنه دل من خنک میشه
دو روز گذشت پسرم اومد خونه من گفتم چی شده؟
گف رفتم خونه به زنم گفتم چرا به مادر من بی احترامی کردی گفته من به مادرت بی احترامی نکردم من از مامانت پذیرایی کردم
گفتم نه مامانم گفته که تو ازش پذیرایی نکردی بعدم دعوامون شد دوتا زدم زیر گوش زنمو زنم باهام قهر کرده رفته خونه باباش
گفتم مادر چرا این کارو کردی
گفت نه تو مادر منی تو تاج سر منی من نمیتونم اجازه بدم کسی به تو توهین کنه کسی تو رو ناراحتت کنه
گفتم مادر نباید از کاه کوه می ساختی حالا تحویلم نگرفته که نگرفته باید یه تذکر می دادی نه اینکه تو وایسی دعوا کنی
گفت نه دیگه من اصلا اینو نمیخوامش این با تو اینجوری کرده دلم چرکین شده طلاقش میدم
هرچی به پسرم گفتم این کارو نکن گوش نکرد
عروسمم رفت مهریشو گذاشت اجرا گفت الا و بلا من طلاق میخوام هر کاری می کردم که یه جوری رابطه اینا رو درست کنم نمی شد روی اینکه زنگ بزنم به عروسمم نذاشتم دیگه خودم میدونستم که به عروسم تهمت زدم خودم میدونستم که دروغ گفتم اینام هر روز میرفتن دادگاه و پاسگاه و دعوا تا آخر سر دلم طاقت نیاورد بلند شدم رفتم خونه خواهرم
گفتم من راستشو ببه تو میگم تو بگو من چیکار کنم
گفت چیکار کردی
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم
گفتم خواهر من رفتم خونه عروسم دیدم اینا اینقدر با هم خوب هستن حسودی کردم میخواستم رابطشونو به هم بزنم که پسرم منو بیشتر دوست داشته باشه و خواستم یه دعوای کوچیک بینشون راه بیافته اما الان که دعواشون انداختم متوجه شدم که پسرم منو بیشتر دوست داره ولی خب حالا زندگیش داره از هم میپاشه نه این کوتاه میاد نه عروسم کوتاه میاد میخوان طلاق بگیرن
خواهرم سرزنشوار نگاهم کرد و گفت چرا اینجوری کردی؟ واقعا چرا؟ اینا با همدیگه خوبن تو آروم و قرار نداری اونم از عروس اولت که هرچی بهت همه گفتن بذار بره سر زندگیش نذاشتی بره بد پسرت میومد دنبال زنش که ببرش گریه می کردی التماس می کردی اینو نبر چرا اینقد می چسبی به آدما یه ذره کنده شو بذار بقیه هم زندگیشونو کنن این که نشد بساط تو درست کردی
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم
گفتم چه میدونم من نمی خواستم اینجوری بشه
گفت مسخرشو درآوردی اون از زندگی اول پسرت که خراب کردی این از زندگی دوم پسرت الان میخوای چیکار کنی بری به پسرت بگی من بهت دروغ گفتم و رابطه خودت با پسرت خراب بشه؟
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم خواهرم بهم گفت تو یه آشوبی اروم و قرار نداری باید زندگی بقیه رو بهم بریزی کاری نکن بچه هات بگن کاش مادرمون بمیره ما رنگ خوشبختی رو ببینیم یا رابطشونو باهات قطع کنن
یه لحظه ترسش افتاد به جونم که مبادا بچه هام ولم کنن و منو نخوان واقعا نمیدونستم چیکار کنم خواهرمم یکم بهم حرف زد و گفت بذار فکرامو بکنم یه فکر خوب به سرم بزنه بهت خبر میدم
نیم ساعتی گذشت که خواهرم تماس گرفت و گفت کلی فکر کردم یه راه داری اونم اینه که راستشو به پسرت بگی بره دنبال زنش حتما که باهات دعوا میکنه و ازت ناراحت میشه ولی چاره دیگه ای نیست بهتر از اینه که طلاق بگیرن و دوباره بچه ات شکست بخوره
گفتم ولی خواهر من دق میکنم
گفت دق کنی بهتره تا زندگی اونا از هم بپاشه راستشو باهم به پسرت میگیم اونم میره دنبال زنش نهایت یکی دو سال باهات سرسنگینه یا قهر میکنه
خواهرم یکم دیگه حرف زد و گوشی رو قطع کرد منم ناراحت از کاری که کرده بودم و کاری که باید میکردم نشستم یه گوشه
دو سه ساعت گذشت که خواهرم اومد خونمون و با تشر بهم گفت یه سنگ میندازی تو چاه صدتا عاقل نمیتونن درش بیارن این چه کاری بود کردی مردم از خداشونه زندگی پسرتورو بچه هاشون داشته باشن بعد تو یه کبریت گرفتی زیر زندگی پسرت؟ واقعا ادم به عقلت شک میکنه
سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم ۱۳
دو سه ساعت گذشت که خواهرم اومد خونمون و با تشر بهم گفت یه سنگ میندازی تو چاه صدتا عاقل نمیتونن درش بیارن این چه کاری بود کردی مردم از خداشونه زندگی پسرتورو بچه هاشون داشته باشن بعد تو یه کبریت گرفتی زیر زندگی پسرت؟ واقعا ادم به عقلت شک میکنه
سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم بهرحال از من بزرگتر بود و اونی که خرابکاری کرده بود من بودم در واقع حرفی برای گفتن نداشتم
خیلی جدی رو بهم گفت میدونی از چی میترسم ؟ از اینکه الان این مسکل حل بشه و تو دوباره هوس کنی گند بزنی
مجدد ناباور نگاهم کرد و گفت اصلا باورم نمیشه یکی زندگی بچه اش رو سر هیچ و پوچ بهم بریزه که چی؟ اخه میخواستی به چی برسی؟ تو خجالت نمیکشی؟
هیچ جوابی نداشتم فقط ساکت نشستم یه گوشه خواهرم با پسرم تماس گرفت و ازش خواست بیاد خونمون دل تو دلم نبود و استرس زیادی داشتم نمیخواستم پیش پسرم خراب بشم اما برای حفظ زندگیش چاره دیگه ای نداشتم و مجبور بودم حقیقت رو بهش بگم از وقتی که با پسرم تماس گرفتیم تا وقتی که بیاد تمام وجودم تشویش بود
بالاخره پسرم رسید و وارد منزل شد با دیدن مننگران گفت خوبی مامان؟ رنگ و روت پریده
گفتم اره پسرم خوبم رنگ و رومم چیزیش نیست نگران نباش
خواهرم رو بهش گفت چرا میخوای زنتو طلاق بدی؟
پسرممحکمگفت به مادرم بی احترامی کرده و نمیخوام دیگه ببینمش
خواهرم که مشخص بود هنوز نمیخواد حقیقت رو به پسرم بگه گفت ببین خاله جان دعوای عروس مادرشوهری همیشه بوده از این به بعدم هست تو نباید بخاطر این مسائل زندگیتو بهم بریزی
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم
پسرم قاطع گفت من هر چیزیو میپذیرم جز اینکه کسی به مادرم تو بگه زن من زندگی خوبی داشت حق نداشته با مادرم بد رفتاری کنه
خواهرم رو بهش گفت شاید اون روز شرایط پذیرایی نداشته یا حتی حوصله نداشته بنظرم بزرگش کردی
پسرمم دوباره حرفهای قبلیشو زد هیچ جوره کوتاه نمیومد و باز حرف خودشو میزد
دست اخر خواهرم کوتاه اومد و رو بهش گفت یه چیزی بهت میگم ولی جون خاله تصمیمی نگیر که نشه درستش کرد و کاری نکن که باعث عذاب و پشیمونی بشه
پسرم با تردید نگاهمون کرد و گفت چی شده؟ زنم کاری کرده که من نمیدونم؟
اروم بهش گفت نه عزیزم مادرتم زنه کارش بد بوده نباید اینکارو میکرده ولی دیگه شده
پسرم بلند گفت یه کلمه بگید چی شده؟
خواهرم لب زد مادرت خیلی سختی کشیده درسته بابات پولدار بوده ولی خب اینم به زمان خودش عذاب کشیده قدیم مادرشوهرا خیلی اذیت میکردن و امپراطوری برا خودشون داشتن وقتی میاد خونه شما و میبینه زنت انقدر رفاه داره و حالش خوبه و کسی کاریش نداره حسادت میکنه و به تو دروغ میگه که زنت کم محلیش کرده در صورتیکه اینجوری نبوده فقط میخواسته یکم دعواتون بشه و دلش خنک بشه فکر نمیکرده کار به دعوا و دادگاه میکشه
پسرم ناراحت نگاهم کرد و گفت آره مامان این واقعیت داره از خجالت نمیدونستم چی بگم سرمو پایین انداختم و سعی کردم بهش نگاه نکنم که یهوقت چشم تو چشمشه پسرم دور ایستاد و سرشو ما بین دستهاش گرفتیم با خودش گفت خدایا من چیکار کردم زنم به اون خوبی به خاطر دروغ تو، نکنه باعث و بانی از هم پاشیدن زندگی اولمم تو بودی؟
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم
خودوتحقیری عجیبی داشتم و حسابی د حال سرکوب خودم بودم بخاطر اشتباهی که مرتکب شده بودم
دو ساعت بعد خواهرم از خونمون رفت و من با دنیایی که خودم خرابش کرده بودم تنها شدم
اخرای شب بود که دیگه از فکر و خیال حسته بودم که خواهرم تماس گرفت و گفت وقتی اومدم خونمون پسر توام اومد و گفت بریم دنبال زنش منم بهش گفتم با مادرت بریم اما قبول نکرد گفت اون زندگیمو از هم پاشونده و اگر ببرمش زنم لج میکنه و نمیاد
ناباور به حرفهاش گوش دادم که گفت خلاصه رفتیم خونه پدر زنش و وقتی نشستیم عروست شروع کرد به گریه زاری میگفت من مامانو دوست دارم درسته مادرشوهرمه ولی بازم برام عزیزه و نمیدونم چرا گفنه من تحویلش نگرفتم
خواهرم مکثی کرد و گفت منم عین حقیقت رو گفتم خانواده عروست ناراحت شدن و باورشون نمیشد اما عروست گفت اگر مادرشوهرم اعتراف کرده و دستش رو شده من مشکلی ندارم برمیگردم ولی یه سری شرط و شروط دارم که باید قول بدید عملی میشه و شوهرمم باید یه کاری کنه که دیگه مادرش اینجوری مشکل ساز نشه
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم
نکنه باعث و بانی از هم پاشیدن زندگی اولمم تو بودی؟ اره دیگه پس کی بوده منه خرو بگو حرف تورو باور کردم و فکر کردم تو خیرخواه منی اما تو دشمنم بودی اخه با خودت فکر کن کی میاد زندگی پسرشو از هم بپاشونه چون ناراحت شده که پسرش و زنش با هم خوبن؟
هیچی نگفتم در واقع هیچی نداشتم که بگم خواهرم تلاش میکرد ارومش کنه و پسرم هیچ جوره اروم نمیشد دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش هیچ راه فرار و چاره ای نداشتم که بخوام از این مشکل فرار کنم
پسرم با حالت قهر از خونمون رفت ناچار به خواهرم نگاه کردم که گفت حل میشه ولی دیگه روی تو مثل قبل حساب باز نمیکنه و شک نکن یه مدتی ازت کنار میکشه و کاری باهات نداره که خب منطقیه و حقم داره کار بدی کردی رو حساب حرف تو با زنش دعوا کرده کتکش زده و کارشون به دادگاه کشیده حالا فکرشو بکن میخواد بره به زنش چی بگه؟
خیره نگاهش کردم و ادامه داد خودت کردی الانم باید صبر کنی فقط امیدوارم برای همیشه قیدتو نزنه
خواهرم که رفت ناراحت و افشرده یه گوشه نشستم و به این فکر کردم که اگر تمام این سالها از روز اول که پسرم با همسر سابقش ازدواج کرد حسادت نمیکردم الان زندگی پسرم خیلی بهتر بود و مجبور نبود که دوباره اسیر دادگاه بشه برای پرداخت مهریه و طلاق همسرش خودوتحقیری عجیبی داشتم
ادامه دارد
کپی حرام