#ظلم_پدرم ۱
سلام اکرم هستم توی یکی از روستاهای اطرف مشهد بدنیا اومدم داستان من بر میگرده به ۳۰ سال پیش به زمانی که تازه کمی حرفای بزرگترها را متوجه میشدم و کسی توجهی بهم نمیکرد
به گفته خانواده پدری من اصلا یا قدم خوبی براشون نداشتم و وقتی بدنیا میام چون شغل خانواده پدری دامداری بوده خیلی از گاوهای شیرده فوت میکنند مادرم همیشه از شنیدن این حرف ناراحت میشده ولی به گفته خودش از بس میگفتند دخترت شگون نداره
اونم شک میکرده
بارها بهم میگفتن تو جز نحسی هیچی نیستی و فقط برای ما بدبختی اوردی این حرفها برای یه دختر ۹ ساله زیادی تلخ بود اونم دختری که زیبایی خاصی داشت دختری که موهای زرد طلایی چشماهی عسلی و تپل و سفید بود گاهی اوقات هر روز مینشستم و گریه میکردم
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم_پدرم
تا اینکه وقتی گاوها میمیرن هر سال وضع مالی خانواده پدریم بدتر میشه چون درآمد دیگه ای نداشتن و پدرم مجبور بوده راننده یکی بشه که تراکتور داشته و زمینهای مردم شخم بزنه
مادرم هم قالی بافی انجام میداد من دو تا برادر و یه خواهر دارم وقتی مادرم قالی بافیش تموم شد با پول قالی به تراکتور از یک آقایی که از وضع مالی پدرم خبر داشت و خرید اما پولمون کم بود پدرم بازم به این آقا بدهکار شد روزی که پدرم رفت تراکتور را بیاره به مادرم گفت راه دوره ممکنه دیر بیامنگران نشید
بابام چند روز بعد برگشت یادمه اینقدر با خواهر و برادرهام خوشحال بودیم از اینکه دیگه پدرم مجبور نیست برای کسی کار کنه خلاصه بابام شب و روز کار میکرد من کلاس سوم بودم باز مادرم شروع به قالی بافی کرد مادرم سواد نداشت که توی درسها بهمون کمک کنه
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم_پدرم
شاگرد ضعیف کلاس بودم و گاهی هم از معلم کتک میخوردم انگار قرار نبود کسی توی این زندگی منو دوست داشته باشه و همه جا اضافه بودم برادرم وقتی دید وضع مالیمون خیلی بده درسو ول کرد و با داییم رفت شهر
سرکار و اونجا شاگرد تعمیرات ماشین شد و برای داییم کار میکرد ماه ها اونو نمیدیدم وقتی که میومد همیشه برامون پفک و خوراکی های مختلف میخرید
تا اینکه یه روز سروکله طلب کار بابام پیدا شد که اومده بود بدهیشو با سود یکساله بگیره
تازه بابام فهمیده بود که چه اشتباهی انجام داده و در واقع از اون اقا نزول گرفته
بابام اون روز خیلی باهاشون دعوا کرد و ازشون فرصت خواست مادرم خیلی به پدرم التماس کرد که تراکتور را برگردون این توش پول نزولی بوده و خیری ازش نمیبینیم
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم_پدرم
مادرم خیلی به پدرم التماس کرد که تراکتور را برگردون این توش پول نزولی بوده و خیری ازش نمیبینیم ولی پدرم گفت اگر بهشون برگردونم کجا کار کنم؟ بعدم پولی که تو داده بودی کلا از بین میره تنها راهمون اینه پول تراکتور رو جور کنیم
خلاصه پدرم چند ماهی از اکن آقا فرصت گرفت این مدت پدرم خیلی از دوست و آشنا درخواست پول کرد ولی هیچ کس به پدرم کمک نکرد.
تا اینکه ۳ ماه فرصت هم تموم شد یه روز گرم تابستون وقتی که من با دوستام کنار خونمون بازی میکردیم دیدم به ماشین در خونمون پارک شد. چند نفر از ماشین پیدا شدند و چوب به دست و دارن میرن سمت خونه ما استرس تمام وجودم گرفته بود. اونا در خونه ما را زدند من که این صحنه دیدم فوری اومدم بیرون و دویدم سمت خونمون
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم_پدرم
سریع درو باز کردم و سمت مادرم دوییدم گفتم چند نفر با چوب اومدن دم در
مادرم که آشفته شده بود رفت سمت در و گفت با کی کار دارید؟
یکی از اون طلبکارها گفت بگو شوهرت بیاد با اون کار داریم.
بیچاره پدرم وقتی اومد دم در بدون هیچ حرفی طلبکارها شروع کردن به کتک زدنش خیلی صحته بدی بود که بابام جلوی من کتک میخورد و به روی خودش نمیاورو که درد داره نمیخواست غرور پدرانه اش خورد بشه
تا اینکه یه پسر جوون از اون جمع گفت دخترتو میبریم کلفتی خونمون به جای طلبمون پول جور کردی بیا دنبالش
وقتی که اینو گفت بابام از چهره اش مشخث بود که راضیه منو ببرن مامانم ولی مخالف بود
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم_پدرم ۴
مجبور شدم گریه ام را توی گلوم خفه کنم و سرم را روی زانوهام بزارم تا صدای گریه هامو نشنود.
خیلی راه دور بود و وقتی رسیدم به در خونشون تازه ترس یه وجودم ریخت
اون پسر بهم گفت برو توی خونه وقتی وارد شدم
یک طرف طویله بود و یک طرف اتاقهای که کنار هم بود. به خانوم قد بلند از اتاق بیرون اومد گفت این کیه؟
پسرش جواب داد دختر مشد عباس در قبال بدهی تراکتور آوردیم پدرش میاد میبرش
اون خانم بی بی گل نام داشت کمی شروع کرد به غر زدن که نون خور اضافه کردید و برای چی اوردینش حالا من چیکارش کنم
میدونستم اضافه ام و به جای ضمانت طلبشون اوردنم اما بازم این حرفها قلبمو چنگ میزد
اسم پسر بزرگشون رسول بود و چمدتام خواهر داشت بابای رسول خیلی بداخلاق بود بی بی هم از من خوشش نمیومد رسول کاری با من نداشت و من اونجا عین یه خدمتکار بودم از صبح تا شب فقط کاراشونو میکردم و دست اخرم بابای رسول یه دست کتک بهم میزد که چرا بابام نداره پولشونو پس بده هر روز امید داشتم که بابا میاد و منو میبره و هر روز بی بی کارهای سخت تری بهم میداد دخترهاش دیگه توی کارهای خونه کمک نمیکردن و معنقد بودن کلفتشون باید انجام بوه حتی خود بی بی هم به خودش فشار نمیاورد هر روز به خودم امید فردا را میدادم که بیان دنبالم اما هیچ خبری از پدر و مادرم نشد و من ناامید و سرشکسته شده بودم اول پاییز شد و دخترهای بی بی به مدرسه رفتند
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم_پدرم ۵
من خیلی گریه کردم که چرا مدرسه نمیرم
ولی بی بی گفت باید کار کنی هر شب برای مادرم گریه میکردم ولی بازم خبری نشد
بی بی خیلی خوشحال بود ک منو داره و از انجام کارهای خونه کمی راحتر شده. همش میگفت تو بری من دست تنها میمونم ولی من همش برای مادرم دلتنگ میشدم
چند سال گذشت و خبری از پدرو مادرم نشد. منم دیگه به این خانواده عادت کرده بودم و باهاشون زندگی میکردم
تابستون بود و برای رسول رفتن خواستگاری ولی رسول میگفت نمیخواد ازدواج کنه و به زور بردنش
چند بار توی خونه بحث شد که مشخص بود جلوی من نمیخوان ادامه بدن بی بی بهم گفت تو برو بیرون لازم نکرده بشینی اینجا
سرمو پایین انداختم و بیرون اومدم اما لحظه اخر شنیوم رسول گقت نیاز نیست بیرونش کنی و بی بی هم جواب داد همینم مونده نخ بشنوه و پررو بشه به مردم چی بگیم؟ خجالت نمیکشی؟
کنجکاو بودم ببینم بحث چی هست ولی جرات نداشتم بپرسم برای همین گوش وایسادم که رسول گفت مامان چرا نمیفهمی من از روز اولی که دیدمش ازش خوشم اومد اصلا چون دوسش داشتم اوردمش اینجا جلوی چشمم باشه بخدا قسم اگر مخالفت کنی با خودم میبرمش
بی بی هم در جوابش گفت من راضی نیستم این دختره درسته خوشگله ولی نگاه کن خانواده اش چند ساله اصلا سراغش نمیان انگار نه انگار این بچه شون بوده از خدا خواسته قیدشو زدن بعد من به فامیل بگم عروسمو جای طلبمون اوردیم؟
تازه فهمیدم رسول از من خوشش میاد اصلا خوشحال نشدم چون رسول باعث جدایی من از مادرم بود
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم_پدرم ۶
از اونجا رفتم که مبادا متوجه حضور من بشن دیگه امیدم رو برای اومدن پدر و مادرم از دست داده بودم و منتظر سرنوشت شومم بودم
چند وقتی تو خونه دعوا بود تا اینکه بی بی کوتاه اومد و یه روز ازم برای رسول خواستگاری کرد و اخرم گفت من مخالفم و بخاطر پسرم چاره ای ندارم و توام چاره ای جز بله گفتن نداری
اروم گفتم ولی من یه شرطی دارم اینکه منو ببره پیش پدر مادرم ببینمشون
بی بی هم قبول کرد و قرار شد بریم پیششون توی راه با رسول تو ماشین تنها بودیم که گفت اکرم من از روزی که اومدم در خونتون دنبال پول بابام تورو دیدم عاشقت شدم درسته ازت خیلی بزرگترم ولی دلم پیشت گیر کرد پولو بهونه کردم اوردمت پیش خودم که از دستت ندم چون خیلی برام عزیزی بعد از اونم خیلی کارها کردم که جلوی چشمم باشی توروخدا ازم متنفر نشو
هیچی نگفتم تنها دلیلی که میخواستم پدر مادرمو ببینم این بود که بپرسم چرا نیومدن دنبالم وقتی رسیدیم و در زدم با چهره مامان بابا روبرو شدم بعد از
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم_پدرم ۶
از اونجا رفتم که مبادا متوجه حضور من بشن دیگه امیدم رو برای اومدن پدر و مادرم از دست داده بودم و منتظر سرنوشت شومم بودم
چند وقتی تو خونه دعوا بود تا اینکه بی بی کوتاه اومد و یه روز ازم برای رسول خواستگاری کرد و اخرم گفت من مخالفم و بخاطر پسرم چاره ای ندارم و توام چاره ای جز بله گفتن نداری
اروم گفتم ولی من یه شرطی دارم اینکه منو ببره پیش پدر مادرم ببینمشون
بی بی هم قبول کرد و قرار شد بریم پیششون توی راه با رسول تو ماشین تنها بودیم که گفت اکرم من از روزی که اومدم در خونتون دنبال پول بابام تورو دیدم عاشقت شدم درسته ازت خیلی بزرگترم ولی دلم پیشت گیر کرد پولو بهونه کردم اوردمت پیش خودم که از دستت ندم چون خیلی برام عزیزی بعد از اونم خیلی کارها کردم که جلوی چشمم باشی توروخدا ازم متنفر نشو
هیچی نگفتم تنها دلیلی که میخواستم پدر مادرمو ببینم این بود که بپرسم چرا نیومدن دنبالم وقتی رسیدیم و در زدم با چهره مامان بابا روبرو شدم بعد از احوالپرسی گرممون و اغوشی که سالها محتاجش بودم پرسیدم چرا نیومدید دنبالم که مامانم گفت چند روز بعد که بردنت بابات با هر زحمتی بود پولو جور کرد و اورد ولی رسول گفت دیگه اکرم رو نمیدیم و اگر بیاید دنبالش میکشیمش چندبار اومدیم دنبالت و خواستیم برگردی ولی رسول نذاشت،
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم_پدرم
لحظه ای از رسول نفرت پیدا کردم مقصر تمام عذاب های این سالهای من اون بود من از محبت و اغوش خانواده دور بودم بخاطر خود خواهی اون و عشق یک طرفه اش، مامانم یک سری لباس و وسایل نشونم داد و گفت بابات مدام برات میخرید و میگفت اگر روزی اومدی اینجا اینارو ببینی و برات جبران کنه ولی رسول نذاشت
از ته دل گریه کردم و رسول در گوشم پچ زد اگر بخوای زنم نشی یا میبرمت یا میکشمت
اون روز از ترس رسول برگشتم و قرار شد سه روز بعد عقد کنیم رسول منو به شهر برد و همه چیز برام خرید همه وسایل خوشگل بودن و گرون ولی من دوسش نداشتم
ادامه دارد
کپی حرام
#ظلم_پدرم
بالاخره روز عقدمون فرا رسید و رسول خوشحال بود وقتی وارد محضر شدیم با دیدن پدر و مادرم لبخند کمرنگی روی لب هام نقش بست لحظه عقدمون سخت ترین لحظه عمرم بود واقعا اون لحظه دلم مرگ میخواست اما جواب بله دادم همونجا پدر شوهرم گفت بخاطر دوری این چندساله عروسم از خانواده اش یه خونه تو روستا پدریش براش میسازم که اونجا زندگی کنن و هر موقع خواستن خونه منم هست
تازه لبخند روی لبهام اومد پدر شوهرم ادامه داد از همین فردا میگم ساختشو شروع کنن
اون لحظه خیلی خوشحال بودم و استرس هم داشتم گه اگر بزنن زیر حرفشون یا رسول فقط امروز خوش اخلاق باشه و از فردا دوباره بشه همون ادم بداخلاق و بدرفتار
اما اینجوری نشد برعکس تمام افکار من بعد از عقد تازه متوجه شدم که رسول خیلی خوش برخورده یک بار ازش پرسیدم چرا قبل از عقد اینجوری نبودی
گفت از استرس اینکه ممکنه بدستت نیارم همیشه عصبی بودم و از طرفی همیشه دنبال بهونه ای بودم که بهم توجه کنی توام اصلا انگار نه انگار که من وجود دارم و این عصبیم میکرد
بالاخره بعد از چند ماه خونمون تکمیل شد برام عروسی بزرگی گرفتن و من تازه فهمیدم که چطوری یه شبه نفرت میتونه تبدیل به عشق بشه
الان سالها گذشته و منو رسول چندتا بچه داریم و خوشبختیم ولی من هنوزم ته دلم به این فکر میکنم که با جداییم از خانواده ام چه روزهای قشنگی رو از دست دادم و زندگیم میتونست بهتر باشه خیلی بهتر از اینکه تو سن کم کلفتی یه خانواده رو بکنم
پایان
کپی حرام