#عاقبتخوش
وقتی بچه بودم مامان و بابام از هم جدا شدند.
مامانم ازدواج کرد و بابامم من رو سپرد دست مادربزرگم... اونم هر دشمنی که با با مامانم داشت سر من خالی میکرد...
کمی که بزرگ شدم دختر ۱۵ سالهی چشم و گوش بستهای بودم که شوهرم دادند.
جهاز چندانی بهم ندادند و بابت همین موضوع همیشه مادرشوهر و خواهرشوهرم خیلی بهم سرکوفت میزدند.اما شوهرم خیلی هوام رو داشت وقتی خونه بود کسی جرات نداشت اذیتم کنه.
دوسال بعد وقتی تازه دخترم بدنیا اومده بود شوهرم از داربست افتاد و فوت کرد.
زندگی برام تیره و تار شده بود هر کدوم ار اعضای خونواده شوهرم یجور اذیتم میکرد...هربار مادرشوهرم میگفت با قدم نیست بچم رو به کشتن دادی حالا هم که سربار من و بچههام شدی دست بچت رو بگیر و از این خونه برو..
ادامه دارد
کپی حرام