#فرزند_طلاق ۱
مامان من خیلی لجباز بود و بابام به شدت مغرور چیزی که از کودکیم یادمه فقط اینه که اونها همش در حال دعوا بودن و هیچ گدوم کوتاه نمیومدن دست اخر به این نتیجه رسیدن که طلاق بگیرن اما منو انداختن وسط مامانمگفت منو نمیخواد و بابامم گفت که منو نمیخواد حس بدی بود که ی بچه وایسه و پدر مادرش نخوانش حس بی پناهی میکردم بابا بزرگم به بابام گفت غلط کردی و باید بچه ت رو بخوای، قاضی هم منو داد به بابام، بابام که فکر میکرد غرورش شکسته و انگار من مقصر بودم بد رفتاری هاش با من شروع شد هر کاری میکردم ازم ایراد میگرفت و کتکم میزد اصلا در نظر نمیگرفت که من بچه م و میخوام شیطنت کنم بالاخره به دستور مادر بزرگم زن گرفت، زنش اولا میگفت که منو دوس داره و نگهداری میکنه اما وقتی اومد خونمون تازه فهمیدم که بابام باهام خوش رفتار بوده
#فرزند_طلاق ۲
زن بابام جلوی بابام با من خوش رفتار بود اما وقتی بابام نبود تا میتونست اذیتم میکرد دیگه شده بودم ۱۳ ساله که ی روز به بابام گفتم فکر میکردم حرفمو باور کنه اما زن بابام شروع کرد با گریه و خود زنی که دخترت با من لجه من هر چی براش مادری کردم به چشمش نمیاد و من شدم بد داستان بابام اون شب کتک بدی بهم زد اما از فرداش تازه بدبختی من شروع شد زن بابام راهشو پیدا کرده بود زیر ابم رو میزد و بابام کتکم میزد کم کم کار به جایی رسید که بابام شبا مینداختم بیرون و تو خیابون میخوابیدم شده بودم ۱۶ ساله و تو خیابونا شبا دنبال جای خواب میگشتم کم کم برای امنیتم که کسی اذیتمنکنه میرفتم قبرستون، بابام گفته بود اگر فامیل بفهمن منو میکشه حتی مامانمم نمیدونست، ی شب که داشتم جامو روی قبر درست میکردم دیدم ی پسری نزدیکم شد
#فرزند_طلاق ۳
ظاهرش شبیه مزاحما نبود شروع کزد با من حرف زد گفت چرا اینجایی و براش تعریف کردم که بابام چیکار میکنه اونم نشست و گوش داد بهم گفت شرایطش مثل منه و گفت اونم بچه طلاقه ۲۰ ساله بود و تعریف کرد وضع مالی باباش خوبه و امشبم باباش نیست میتونم برم خونشون پیشنهادش از روی قبر خوابیدن بهتر بود برای همین دنبالش رفتم وقتی وارد خونشون شدیم عین قصر بود با هم فیلم دیدیم موقع خواب رفت توی اتاق گفت در و روش قفل کنم منمگوش دادم اما نفهمیدم چرا اینکارو کرد تا صبح که رفتم در و روش باز کردم گفت دیشب گفتمقفل کنی ی وقت بهت اسیب نزنم ازش خوشماومد خواستم برم اما نذاشت با مامانم تماس گرفت و ماجرا رو براش گفت مامانم اومد دنبالم و منو برد خونشون لحظه اخر پدر اون پسر رسید و وقتی ماجرا رو فهمید خیلی عادی برخورد کرد بابام که ابروش رفته بود نمیدونست چیکار کنه منم موندم پیش مامانم
#فرزند_طلاق ۴
چند وقت بعدش اون پسر که اسمش علی بود اومدخواستگاریم باورمنمیشد وقتی رفتیم حرف بزنیم ی کلمه گفت تنها دلیلی که اومدم اینجا این بود که خواستم با کسی ازدواج کنم که همدردم باشه عین خودت، تو درد منو کشیدی هر دو زخم داریم
حرفهاش به دلم نشست و جواب مثبت دادم با وجود مخالفت های بابام و اینکه میگفت شماها ادم های ناپاکی هستید و چرا رفتی خونه ش ولی ازدواج کردیم به بدبختی راضی شد بعد از عقد زن بابام یکی دوبار اذیتم کرد که بابای علی اومد خونمون و به بابام گفت اگر اذیتش کنید یا کتکش بزنید شکایت میکنیم ازتون این دختر مهمون چند ماهه شماست یکم مهمون نواز باشید بابام خیای خجالت کشید ولی دیگه اذیتم نکرد حداقل اذیت های زن بابام شد ی سری تیکه کنایه
#فرزند_طلاق ۵
پدر شوهرمم گفت که باید زودتر عروسی بگیریم و طبقه بالای خونه ش رو داد به ما، زندگیم با علی شروع شد خیلی قشنگ بود و رویایی مایی که محبت ندیده بودیم همدیگرو غرق محبت کردیم و فوری بچه دار شدیم الان تمام تلاشمون اینه که بچه مون دردایی که ما کشیدیم و کمبودهایی که حس کردیم و نداشته باشه
توروخدا اگر میبینید سازش ندارید بچه دار نشید اگرم شدید حداقل ی جوری زندگی کنید که بچه تون نشه بچه طلاق
پایان