#فرصت_توبه
زمانی که پونزده سالم بود پسرخالم اومد خواستگاری باهم نامزد شدیم، بعد از مدتی فهمیدم با ادمای خلاف رفاقت میکنه و همین باعث میشد کمی ازش بترسم. حتی به مامانم گفتم اما اون باور نکرد و گفت تو دوستاشو از کجا میشناسی شاید اونطوری که تو میگی ادمای بدی نباشن تا اینکه به جرم دزدی افتاد زندان...
وقتی جریان رو از خالم که با گریه برامون تعریف میکرد شنیدم تو دلم گفتم خداروشکر قبل ازینکه بیشتر ازین دلبسته ی اشکان بشم خدا رسواش کرد...
خالم که از عشق بین من و پسرش مطلع بود یروز اومد خونمون و به مادرم گفت اشکان دو هفته ست که ازاد شده و توبه کرده و همه دوستای ناباب گذشته رو هم رها کرده.
گفت اشکان عاشق مهدیه ست اگه سرگرم زندگی باشه دیگه سراغ کارای قبلیش نمیره، اگه اجازه بدی همین روزا دوباره بیایم خواستگاری، قول میدم خودم حواسم به زندگیشون باشه و دخترت رو روی چشمامون نگه داریم
ادامه دارد
کپی حرام
#فرصت_توبه
مامانم گفت اون موقع که جرم پسرت محرز نشده بود شوهرم از اشکان خوشش نمیومد چه برسه به الان.ابجی تروخدا برام شر درست نکن اصلا دیگه حرفشم نزن شوهرم بشنوه قیامت بپا میکنه.
خاله دیگه ادامه نداد بعد هم با ناراحتی و دل شکسته از خونمون رفت.
بعدها فهمیدیم اون شبی که اشکان با دوستاش رفته بوده دزدی، صاحبخونه که یه پیرمرد تنها بوده دچار ایست قلبی شده و همدستای اشکان فرار کردند و اون تنها مونده و چون دیده حال پیرمرده خیلی بده بالاسرش میمونه و با گوشی خودش به اورژانس زنگ میزنه و بخاطر همون تماس براحتی از طریق پلیس ردیابی و دستگیر میشه...
دوسال از اون ماجرا گذشت و من دیپلمم رو گرفتم...دوسه تا خاستگار هم داشتم ولی هرکدوم یه ایراد داشتند. یه شب خالم مارو برای شام به خونشون دعوت کرد.
از خاله بعید بود اون معمولا اهل مهمونی دادن نبود و بیشتر وقتا با فامیلای شوهرش رفت وامد میکرد. بابام راضی نبود و میگفت من دلم نمیخواد با زن و بچم برم سرسفره ی دزد جماعت بشینم.
ادامه دارد
کپی حرام