#قسم_دروغ ۲
اما ازینکه مریم مقصر اصلی اون بحث و دعواها شناخته شد خیلی خوشحال شدم با اینکه میدونستم اون خیلی هم تقصیری نداشته
فکر میکردم با این اتفاق انتقامم رو از مریم گرفتم
نمیدونستم یه روز جواب قسم دروغی رو که زدم رو به بدترین شکل ممکن پس خواهم داد
همون ایام مریم اردواج کرد برادرشوهرم در بیشتر مراسم مریم شرکت نکرد برای همین بار مسئولیت به دوش همسر من میفتاد
خانوادهی همسر مریم علت عدم حضور برادر بزرگش رو از اطرافیان میپرسیدند و هروقت من میشنیدم که دعوای اخیر داره عنوان میشه خوشحال بودم که همه به ذات پلید مریم پی میبرند
یکسال بعد از عروسی که گذشت یه مرتبه مریم به حالت قهر به خونه پدرش اومد
ادامه دارد
کپی حرام
#قسم_دروغ ۳
گفت که همسرش به تازگی معتاد شده و هرکار کرده نتونسته تشویقش کنه به ترک ...
وقتی پدرومادرهمسرش متوجه این موصوع شدند علت اعتیاد همسرش رو به گردن اون انداختن و گفتند وقتی مریم بابت شنیدن این حرف اعتراص کرده بهش گفتند تویی که با برادرت که همخونت بود سرناسازگاری داستی و اونقدر اذیتش کردی که به عروسیت نیومد خدا میدونه چقدر پسر مارو اذیت کردی...
مریم با گریه گفت یکساله که هرکس از اقوام همسرم هرطور تونسته من رو اذیت کرده و هربار که من جوابی دادم یا به مادرشوهرم و همسرم شکایت کردم با بازگویی جریان دعوا و قهر داداش من رو متهم به بداخلاقی و بددهنی کردند و مقصر هر بحث و دعوایی میدونن
مریم میگفت تقصیر داداشمه که از من کینه به دل گرفته و بخاطر نیومدنش به عروسیم باعث ایجاد شبهه بین خانواده و فامیل همسرم شده
#قسم_دروغ ۴
اون شب همسرم با پدرش به خونه مریم رفتند و تونستند با صحبت بینشون اشتی ایجاد کنند و راصی شد برای ترک اعتیاد اقدام کنه
دوسال دیگه جریان ادامه پیدا کرد تااینکه مریم برای همیشه از همسرش جدا شد
خدا روشکر مریم از قسم دروغی که به برادرش خورده بودم بی اطلاع بود وگرنه بابت همون قسم میتونست میونهی من و همسرم رو خراب کنه
از وقتی مریم طلاق گرفت دچار افسرگی شد و حتی یکبار سکتهی مغزی کرد
همیشه سرگیجه و تهوع داشت شش ماه بعد یه شب که بیهوش شد سریعا به بیمارستان منتقلش کردند بعدها فهمیدیم دچار یک نوع ضایعه مغزی شده
از اون موقع به بعد همهی کاراهی مریم جهت دکتر و بیمارستان به عهدهی همسرم بود
#قسم_دروغ ۵
از اینکه برادر بزرگش کنار کشیده و همسر من بتنهایی بار خونوادهش رو به دوش میکشید خیلی ناراحت بودم و همیشه بهش غر میزدم که برادرت بیمسئولیته...
سه سال این اوضاع ادامه داشت ولی مریم هرروز حالش بدتر میشد تا اینکه دکترا قطع امید کردند
یه شب مریم با گریه گفت به برادر بزرگش زنگ بزنیم تا بیاد باهم حرف بزنن وقتی برادرشوهرم اومد هردو در آغوش هم کلی گریه کردند مریم گفت از زنت متنفرم اون باعث همهی اتفاقات بد زندگی منه برادرشورهم حرفش رو نشنیده گرفت و تا دوماه بعد که مریم فوت شد رفت و امد و احکالپرسیش ادامه داشت
چهلمین روز مراسم ختم مریم سر مزارش سخنران حرفی رو زد که تنم به لرزه افتاد گفت بیشتر گناهان ادما از طریق زبانه و البته اکثر فتنههای دنیا هم کار زبانه...
نمیدونم چه طور شد که تلنگری بهم وارد شد
#قسم_دروغ ۶
یاد قسم دروغم افتادم من هم با یک جملهی ساده و کوتاه با زبانم باعث جدایی مریم و برادرش شدم باعث فتنههای بعد از اردواجش، باعث همهی رنجها و سختیهای زندگیش، باعث طلاق وافسردگی پس از اون و بیماری و حتی مرگش...
با خودم گفتم حتی اگه یک درصد همهی اتفاقاتی که در زندگی مریم افتاده اگه به خاطر قهر خواهروبرادر باشه ریشهی اون برمیگرده به قسم دروغ من..
از اون روز چنان پریشون شدم که هم توبه کردم و هم کلی برای مریم خیرات میکنم براش نماز و قران و دعا میخونم ...
من این یک مورد از فتنهی زبانم که خیلی مشهود بود یادم مونده...خدا میدونه چه گناهان و فتنههای دیگهای با این زبون انجام دادم...
امیدوارم مریم من رو حلال کنه..خیلی دلم میخواست از برادرشوهرم که بواسطهی قسم دروغم با خواهرش قطع ارتباط کرد و سالها اون رو مورد بیمهری قرار داد حلالیت بگیدم امت جرات گفتن حقیقت رو ندارم چون میدونم عذاب وجدانی که الان داره رو سر من خالی میکنه...
#قسم_دروغ ۱
وقتی برادرم گفت دخترِ عمه بتولم رو میخواد من و خواهرم الهه مخالفت کردیم
اخه زهره دختر عمهمون شنوایی گوشهاش مشکل داشت و سمعک استفاده میکرد...
مامان هم که کلا با خود عمه مشکل داشت
اما داداشم حرف خودش رو میزد و از اونجایی که بابا موافق این ازدواج بود حرفهای ما سه نفر به جایی نرسید
تا اینکه نامزدیشون رسمی شد
اما من و الهه هنوز دلمون با زهره صاف نشده بود...
زهره دختر لوسی بود که همیشه مورد عنایت کل فامیل بود به نظر ما بخاطر مشکل گوشش کل فامیل بهش ترحم میکردند اما بابا و مادربزرگ معتقد بودند زهره روی خوش و ربون نرم داره و بخاطر اینه که مورد علاقهی همهست
داداش سلمانم تا قبل از نامزدیش با زهره حتی یه بار هم بخاطر مامان به نونوایی نرفته بود و هیچ کمکی تو کارای خونه نمیکرد
ادامه دارد
#قسم_دروغ ۲
ولی وقتی زهره رو به خونهمون میاورد همه کار میکرد.
همه محبتش جلب زهره بود...
خود من نسبت به زهره خیلی حسادت میکردم برای همین در تلاش بودم هرطور شده اون رو از چشم داداشم و بابام بندازم... اما راهش رو نمیدونستم
تا اینکه یه روز طریق یکی از دخترای فامیل فهمیدم که زهره با پسر همسایه شون مدتی در ارتباط بوده
این موضوع برای بابام و داداشم که خیلی روی وقار و نجابت زنداداشم تاکید داشتند رد شدن از خط قرمز بود
پس با الهه نقشه کشیدیم هرطور شده موضوع رو بهشون بگیم...
یه روز که مثلا من و الهه متوجه حضور سلمان نشدیم باهم طوری صحبت کردیم که اوهم حرفامون رو بشنوه و در مورد دوستی و رفاقت زهره با پسر همسایهشون گفتیم سلمان از اتاق بیرون اومد و با چشمای بزرخی دعوام کرد و گفت غلط میکنید پشت سر زنم تهمت میزنید
ادامه دارد
#قسم_دروغ ۳
اما من به دروغ گفتم همهی دختر پسرای فامیل در جریان هستن و ما هم به تازگی شنیدیم ...
با عصبانیت به زنگ زد و گفت بابا اون خونهای که زهره گفته بود رو قولنامه کردی؟ با جواب مثبت بابا سلمان هم شروع کرد به داد و فریاد که فسخش کن...
بابا که به خونه اومد سلمان بهش گفت من دیگه زهره رو نمیخوام برو به عمه بگو دخترت مال خودت مال بد بیخ ریش صاحبشه... بابا ناراحت دعواش کرد که این چه طرز حرف زدن در مورد دختر عمته...
اونم گفت زهره چند وقته پاشو کرده تو یه کفش که به خاطر مشکل گوشم باید نزدیک خونه مامانم خونه رهن کنی من احمقم قبول کردم و به خودت گفتم
الان تازه فهمیدم جریان چی بوده و حرفای من و الهه رو تحویل بابا داد
ادامه دارد
#قسم_دروغ ۴
بابا با غضب بهمون نگاه کرد که این حرفا چیه؟
ما دونفر هم از ترس اینکه دروغمون لو نره شروع کردیم به قسم دروغ خوردن
که خودمون بارها شنیدیم زهره با پسر همسایهشون در ارتباط بوده...مامان هم که بستر رو برای بهم خوردن نامزدی اماده دید کلی حرف به بابا گفت و بالاخره نامزدی سلمان و زهره به هم خورد... ابروی زهره در کل فامیل رفت
دلم براش سوخت اما اون با گوش علیلش برای داداش من همسر مناسبی نبود
سه سال بعد داداشم با یکی دیگه ازدواج کرد ...
الهه هم با پسر یکی از همکارای بابا ازدواج کرد و من هم علیرغم ابنکه پسرخالم خواستگار سمجم بود اما با پسرهمکار بابام ازدواج کردم
بعد از عقد به اصرار خونوادهی نامزدم به مسافرت شمال رفتیم...
ادامه دارد
#قسم_دروغ ۴
بابا با غضب بهمون نگاه کرد که این حرفا چیه؟
ما دونفر هم از ترس اینکه دروغمون لو نره شروع کردیم به قسم دروغ خوردن
که خودمون بارها شنیدیم زهره با پسر همسایهشون در ارتباط بوده...مامان هم که بستر رو برای بهم خوردن نامزدی اماده دید کلی حرف به بابا گفت و بالاخره نامزدی سلمان و زهره به هم خورد... ابروی زهره در کل فامیل رفت
دلم براش سوخت اما اون با گوش علیلش برای داداش من همسر مناسبی نبود
سه سال بعد داداشم با یکی دیگه ازدواج کرد ...
الهه هم با پسر یکی از همکارای بابا ازدواج کرد و من هم علیرغم ابنکه پسرخالم خواستگار سمجم بود اما با پسرهمکار بابام ازدواج کردم
بعد از عقد به اصرار خونوادهی نامزدم به مسافرت شمال رفتیم...
ادامه دارد
#قسم_دروغ ۵
خونوادهی دایی و خالهی نامزدمم باهامون بودند رفتار دخترهاشون نشون میداد که به ازدواج ما دوتا حسادت میکنند چون نامزدم خیلی بهم اهمیت میداد و نازم رو میکشید...
اما درست روز اخری که قرار بود به خونه برگردیم دختر خاله و داییش شری رو برام درست کردند و ادعا کردند از روزی که اومدیم من با پسر صاحب ویلا که خرید خورد و خوراک رو برامون انجام میداد سروسری دارم...
اونجا فهمیدم نامزدمادم شکاک و زودباوری هست چون بدون اینکه راستی ازمایی کنه برخلاف قسمهایی که مبنی بر دروعگو بودن اونها میخوردم حرفشون رو باور کرد کتک مفصلی جلوی خونوادهش بهم زد و با بی احترامی من رو به خونهمون رسوند...
در کمال وقاحت به بابام و خونوادم طوری تعریف میکرد که گویی خودش باچشماش بارها از من خیانت دیده...
ادامه دارد
#قسم_دروغ ۶
بابام حرفاشو قبول نکرد اما پس از رفتنش بهم گفت لابد کاری کردی که اینطوری یهت ظنین شده چرا مراقب رفتارات نبودی...
قسم میخوردم که هیچ کار اشتباهی نکردم
همون موقع یاد قسمهای زهره افتادم که وقتی اخبار دروغ ما به گوش باباش رسیده بود و مقابل مامانم اینا کتکش میزد ...
مامان تعریف کرده بود که زهره قسم میخورد که یه بار پسر همسایه روبرویی بهش پیشنهاد دوستی داده و اونم رد کرده
و پسر همسایه بغلی هیچ وقت براش مرلحمتی ایجاد نکرده...
من روزی باعث شدم داداشم و خونواده خودم و زهره نسبت بهش بدبین بشن و
حالا سرم اومده بود
فکر نمیکردم یه روز درست همون اتفاق برای خودم بیفته.
پایان