#قول_و_قرار ۱
چهار تا جاری و سه تا خواهرشوهر داشتم و با مادرشوهرم زندگی میکردم روزی نبود که مهمون نداشته باشیم خونهی مادرشوهرم مثل یه کاروانسرا هرروز کلی مهمون داشت و لحظه ای خونه خالی از جمعیت نمیشد و من حتی فرصت نمیکردم یه لحظه با شوهرم و بچعهام وقت بگذرونم. هربار به همسرم شکایت میکردم میگفت تو که از اول شرایطو میدونستی پس دیگه چیزی نگو. تا اینکه سالها گذشت و بچههام یکی یکی بزرگ میشدند به نصرت گفتم وقت عروس داماد کردن بچههاست هنوز نمیخوای از این خونه دل بکنی؟ قبول کرد خونه بخره
اما برادرشوهرام بخاطر تنهایی مادرشون اجازه ندادند .گفتم لااقل اجازه بدید این خونه رو بکوبیم و یه خونهی نو بسازیم ، گفتند اشکال نداره اینجا مال خودتونه از نو بسازید، به نصرت گفتم لااقل طوری نقشه خونه رو تنطیم کنید که دوتا خونه مستقل بشه بالاخره راضی شد اما وقتی خونه رو شروع به ساخت کرد نصرت به برادراش گفت پس یه قولنامه بهم بدید که معلوم بشه این خونه ازین ببعد کاملا مال منه اما اونا با ابراز ناراحتی گفتند مگه ما دزدیم که حقتو بخوریم
ادامه دارد
#قول_و_قرار ۲
فقط موقع خواب من و بجهها اجازه رفتن به اتاقهامون رو داشتیم و این خیلی اذیتمون میکرد
همه سالها بسختی گذشت
من رسما کلفت خانواده همسر و فامیل و اقوامشون بودم. تا اینکه زد و مادرشوهرم سکته کرد و حالا باید عین یه بچه پوشکش هم میکردم چون وزن زیادی داشت شبها از کمردرد میمردم کمکم دیسک کمرم عود کرد و دچار بیماری زنانه شدم
باید جراحی میشدم اما هیچ کدوم از جاریها و خواهرشوهرام که سالها نوکریشونو کرده بودم ازم مراقبت نکردند و مامان و خواهرای خودم بهم رسیدگی میکردند بعد از یکسال کم کم حالم بهتر شد اما دیگه مثل سابق جون کار کردن نداشتم و توی این مدت جاریها و خواهرشوهرام نوبتی از مادرشوهرم مراقبت میکردند تا اینکه یه شب همه خواهر برادرا تو خونمون جلسه گذاشتند جلوی شوهزم بهم گفتند تا یکماه فرصت داری فکراتو بکنی
ادامه دارد
#قول_و_قرار ۳
اگه دیگه نمیتونی از مادرمون مراقبت کنی از اینجا برید تا یکی از ماها بیاد تا همینجا پیش مادرمون هم زندگی کنه و هم مراقبت کنه
شوهرم با ناراحتی گفت من کجا برم؟ همهی سرمایهم رو تو این خونه گذاشتم مگه قرار نبود هرکی از مادر نگهداری مبکنه خونه مال اون باشه، ۲۵ سال ازش مراقبت کردم الان دارید بیرونم میکنید؟
اونام گفتند وقتی زنت نمیتونه از پسش بربیاد چارهای نیست
از اون موقع شوهرمم باهام بداخلاقی میکرد که چرا جلوی اونها خودتو سالم نشون نمیدی که لااقل خونه رو از دست ندیم... اما من دیگه خسته شده بودم
گفتم برادرا و خواهرت به این خونه طمع دارن، با خودشون گفتن حالا که مادرمون آفتاب لب بومه میریم یکی دوسال خدمت میکنیم و خونه رو صاحب میشیم.
زحمت ۲۵ سالمونو فراموش کردند ؟ اینا به هر قیمتی میخوان زیر قول و قرارشون بزنن تا سهمالارث از این خونه بگیرن.
#قول_و_قرار ۴
اونم حرفمو قبول نکرد... مجبور بودم بخاطر اینکه آواره نشم از جون مایه بذلرم و باز هم از مادرشوهرم و مهمونای هرروزش پرستاری و پذیرایی کنم...
یبار به خواهرشوهرام گفتم خوب بیانصافا مادر خودتونه شما که روزی چندبار میاین اینجا لااقل چندساعت بمونید و یبارم خودتون پرستاریشو بکنید با وقاحت بهونه اوردن و گفتند اینجا وقتی خونهی تویه ما رومون نمیشه به وسایل اشپزخونه و یخچالت و اتاقها سرک بکشیم. مگه اینکه از اینجا بری تا یکی از ماها بیاد
حتی یه لیوان اب هم دستش نمیدادند و البته مادرشوهرمم همیشه رسیدگی به خودش رو فقط وظیفه من میدونست
میدونستم اگه به امید پدیرایی کردنهای من نبودند هیچوقت حتی برای سر زدن به مادرشونم اقدام نمیکردند... من هم کم کم توجه و احترامم رو نسبت بهشون کم کردم و گفتم وظیفهی من پرستاری از مادرتونه.
ادامه دارد
#قول_و_قرار ۵
اونام هرروز بهونهای برای دعوا انداختن من و شوهرم جور میکردند.
تا اینکه مادرشوهرم فوت شد درست شش ماه بعد از فوتش یه روز دوباره خواهربرادرای نصرت جمع شدند و گفتند خونه رو تو صاحب شدی پشت بوم رو که نشدی.
طبقه پایین طبق قول و قرار مال خودت اما هرکدوممون یه واحد روی این ساختمون می
سازیم... نصرت گفت اخه بی انصافا روی این خونه فقط یه طبقه میشه اضافه کرد که اونم برای پسرهام در نظر گرفتم تمام هزینههای فوندانسیون و زیرساخت رو خودم دادم
اونام گفتند به ما چه میخواستی اینجا سرمایه نکنی. ما خونه رو به خودت دادیم نگفتیم که مال پسراتم هست
گفتند یا باید نصف پول خونه رو بهمون بدی یا طبقه بالا خونه بسازیم
کلی رشوه دادند به شهرداری تا مجوز ساخت سه طبقه اضافی روی ساختمون مارو گرفتند
همسرم اونقدر ساده بود هنوز توقع داشت موقع بنایی و رفت و امد باز هم ازشون پذیرایی کنم...
از اینکه به همین راحتی زیر قول و قراز زده بودند و پس از اونهمه بدبختی تازه هنوز برای خونه ما نقشه داشتند
ادامه دارد
#قول_و_قرار ۶
به شوهرم گفتم لااقل تا دیر نشده و دوباره زیرش نزدن ببرشون محضر تا سهم الارثشون از طبقه پایین رو ببخشن که شکر خدا راصی شد و اینبار حقش رو گرفت...چند ماه بعد یبار که برادرشوهرام برای بازدید ساختمون به طبقات بالا رفته بودند پسر خواهرشوهرمم همراهشون بود که از طبقه سوم به پایین پرت شد و پس از یکماه که در کما بود فوت شد از اون ببعد روزگار من سیاهتر شد هرروز یکی میومد سراغم که ما میدونیم زنت برای اون خونه و ماها طلسم و جادو گرفته تا اینکه همسرمم اخرش عصبانی شد و گفت برای به خاک سیاه نشستن شما نیازی به طلسم و جادو و جمبل نیست یک بار آه کشیدن زن و بچههام کافیه و همبن حرف باعث شد تا مدتها باهم قهر بمونند و خداروشکر همین قهر باعث راحتی من از شر قوم الظالمین شد
پایان
#قول_و_قرار ۶
به شوهرم گفتم لااقل تا دیر نشده و دوباره زیرش نزدن ببرشون محضر تا سهم الارثشون از طبقه پایین رو ببخشن که شکر خدا راصی شد و اینبار حقش رو گرفت...چند ماه بعد یبار که برادرشوهرام برای بازدید ساختمون به طبقات بالا رفته بودند پسر خواهرشوهرمم همراهشون بود که از طبقه سوم به پایین پرت شد و پس از یکماه که در کما بود فوت شد از اون ببعد روزگار من سیاهتر شد هرروز یکی میومد سراغم که ما میدونیم زنت برای اون خونه و ماها طلسم و جادو گرفته تا اینکه همسرمم اخرش عصبانی شد و گفت برای به خاک سیاه نشستن شما نیازی به طلسم و جادو و جمبل نیست یک بار آه کشیدن زن و بچههام کافیه و همبن حرف باعث شد تا مدتها باهم قهر بمونند و خداروشکر همین قهر باعث راحتی من از شر قوم الظالمین شد
پایان