#لطف_خدا ۲
مدام میگفتن میری بدتر مسخره ات میکنن جلوی چشم مردم نباشی برای خودت خیلی بهتره
از وقتی یادم میاد تو سرم میزدن انگار من شده بودم اسباب خالی کردن عقده های خانوادم با مامانم تو خونه فرش می بافتم دختر با استعدادی بودم و مادرمم زن خیلی هنرمندی بود همه چیز بلد بود منم چون کنارش بودم همه چی ازش یاد گرفتم قلاب بافی بافتنی خیاطی و گلدوزی کارمون تموم می شد، بابام میبرد این ور و اون ور برامون می فروخت اما من هیچ وقت پولی ندیدم
میرفت برای خونه خرید میکرد هر چی می موند می دادش به مامانم یا به داداشام چون عاشق پسرهاش بود خواهر برادرهای بزرگترم
ازدواج کردن رفتن سر خونه زندگیشون اما هیچ کس نبود در خونه ما را بزنه بگه اومدیم خواستگاری سمیه، منظورم خودمه هیچ کس زن نیمه کور با لکنت زبون رو نمی خواست همه زن سالم میخواستن بیست سالم شد ولی بی خواستگار بودم دو تا خواهر کوچکتر از خودم داشتم که براشون خواستگار اومد اول بابام ردشون می کرد اما کم کم صدای مادرم در اومد می گفن خوب این رو کسی نمی خواد چرا خواهرهای بدبختش پاسوزش بشن میخوای دخترامون بپای این ناقص بمونن و بترشن؟
دل من خیلی شکست که مادرم اینجوری گفت اما بابام قبول کرد خواستگار براشون بیاد و این جوری بود چشم باز کردم دیدم خواهرهای کوچکترم ازدواج کردن و سریع هم باردار شدن منو مسخره میکردن میگفتن بدبخت ترشیدی،هیچ کس نمی ،یاد خواستگاریت
خواهر کوچکم حامله بود، بهم می گفت شکمم رو نگاه نکن
ادامه دارد
کپی حرام
#لطف_خدا ۳
بلند میگفت عقده ای نگام نکن بچه ام میمیره چشمت شوره چون نمی تونی ازدواج کنی و بچه دار شی معلومه از حسادت داری میترکی حسودی تو باعث میشه بچه ام بلا سرش بیاد
دیگه شده بودم دختر ترشیده لقبم شده بود.
بیست و دو سالم بود دیگه مامانم خودش رو از کار خونه بازنشسته کرد همش مینشست یا قرآن جلوش باز بود و قرآن میخوند یا در حال دعا بود یا میرفت مولودی این ور و اون
ور یک لیوان جا به جا نمی کرد یکبار مریض بودم مامانم ظرفها شست تا صبح ناله میکرد که دستهام درد گرفته و تو خودتو زدی به مریضی که کار نکنی
من رو فحش میداد تحقیرم میکرد
من از بیست و دو سالگی علنا شدم کلفت خانوادم همه کارهای خونه با من بود از شستن و پختن و جارو کردن و فرش بافتن و قلاب بافی کردن تا تمیز کردن طویله و زیر گوسفندها همه کار میکردم هیچ کس بهم اهمیت نمیداد
خواهر برادرهام میگفتن مفت نشستی تو خونه بابا هنوز داری نون مفت می خوری پس وظیفته کار کنی
همه چیز وظیفه ام بود همه خواهر برادرهام ازدواج کردن هیچ وقت بهم پولی نمی دادن هیچ وقت منو حساب نمیکردن
زن برادرهام سبزی می خریدن بادمجون می خریدن خونشون را تمیز میخواستن بکنن یا حتی خونی تکونی عید داشتن زنگ میزدن سمیه بدو بیا کلی کار داریم یا وقتی میخواستن راحت برن تهران یا برن شهر بچه هاشون رو میاوردن مینداختن سر من موقع برگشتن هم دستشون یک جفت جوراب می گرفتن برای من میاوردن
به خدا از هر چی عید نوروز متنفرم چون ،باید میرفتم خونه همه خونه تکونی عید کمکشون میکردم
ادامه دارد
کپی حرام
#لطف_خدا ۴
جالب اینجاست میگفتن بیا کمک اما خودشون رو با بچه هاشون سرگرم می کردن که کار نکنن به بابام اعتراض میکردم میگفتم مگه من نوکر اینام که اینجوری میکنن می گفت تو که توی خونه بیکاری یک ثوابی هم میکنی عیب نداره خواهر برادرت هستن راه دوری که نمیره
یادمه چهار سال پیش که بابام از گله داری خسته شد گفت می خوام لبنيات محلى بفروشم اینجا مرکز روستاست و از روستاهای دیگه مهمون و مسافر میاد موقعیتش خوبه میان از ما خرید می کنن
قرار شد من شیر بدوشم ماست و کره و پنیر بزنم بهم گفت بهت قول میدم سهم سودتو جمع میکنم پنج سال دیگه خونه تو شهر برات میخرم
منم باور کردم و رسما شدم کارگر مجانی، بابام هیچ پولی به من نمی داد هر وقتم که میگفتم پول
خیلی طلبکار میگفت پول چی؟ دارم برات جمع میکنم خونه بخرم بخوای پول بگیری خونه بی خونه
منم ساکت میشدم اما در واقع من هیچ وقت هیچ پولی نداشتم بابامم هر چی در مییاوردیم خرج نوه هاش میکرد می گفت پسرهام پیری من رو نگه میدارن پسر موندگلزه دختر رفتنیه من باید حواسم به پسرام باشه
من بعد از کلی التماس و قبول کردن اینکه بابام بجای پنج سال دیگه هفت سال دیگه برام خونه بخره تونستم یه گوشی بخرم
تو کل عمرم هیچ روی خودشی تو زندگیم از خانوادم ندیدم همه یه جوری یا اذیتم کردن ازم سواستفاده کردن بدون در نظر گرفتن اینکه منم ادمم هر کاری خواستن کردن
از تک تکشون بیزار بودم از کوچیک تا بزرگ
ادامه دارد
کپی حرام
#لطف_خدا
یه روز یکی از هم دهاتیهامون دلش برام سوخت من و به برادر شوهر زن مردش که پنجاه و سه چهار سالش بود معرفی کرد اومدن خواستگاریم با اینکه سنش بالا بود ولی بازم قبول کردم زنش بشم شیرینی هم خوردیم
اما بعد یک هفته بهم پیام داد بهم بیشتر فرصت بده فکرهام را بکنم من نمیتونم برای ازدواجم الکی تصمیم بگیرم و نیاز دارم که قشنگ همه چیزو بررسی کنم
خیلی جا خوردم انتظار نداشتم اون اینکارو بکنه قسمش دادم بگه چی شده
گفت زن برادرتون شماره ام رو از زن داداشم گرفته و زنگ زد بهم و بعد کلی قسم و آیه که جایی نگم گفت شما برای مردهای همسایه میری روی پشت بوم بوس میفرستی و حجابت را بر میداری منم مرد هستم و روی این چیزها حساسم سن و سالمم جوری نیست که بخوام برای ازدواجم ریسک کنم دنبال یه ادم با ابرو هستم که زندگی کنم
باورم نمی شد، رفتم خونه داداشم به زنش گفتم فقط بگو چرا اینکارو کردی این تنها شانس من برای ازدواج بود
گفت تو نباید شوهر کنی تو شوهر کنی من دست تنها چی کار کنم به اون آقا زنگ زدم گفتم زن برادرم دیوونست چون باباش معتاد عقده ایه گفت حالا یک مدت صبر کن شاید یکی پیدا شد تورو بگیره ولی الان ازدواج کنی به من کلی فشار میاد
احساس بدبختی داشتم اون آقا رفت و دیگه نیومد بعد از اونم حرف پیچید توی روستا و دیگه کسی جواب سلامم نمیداد
مدتی گذشت از زندگی ناامید بودم و حس میکردم به دنیا اومدم تا به بقیه خدمت کنم خودمو به کلی فراموش کرده بودم با خودم میگفتم من محکومم به این زندگی که فقط برای بقیه کار کنم و ارزشی براشون نداشته باشم
ادامه دارد
کپی حرام
#لطف_خدا
کم کم از بین حرفهای پدرم متوجه شدم که خونه ای در کار نیست و بهم دروغ گفته تا گولم بزنه که براش کار کنم و اون بتونه بفروشه حتی برای داداشمم یه خونه خریده
خونم به جوش اومد بهش گفتم منم ادمم چرا من زحمت بکشم که داداشم صاحب خونه بشه اون خونه حق منه مزد کارم هست
گفت دهنتو ببند مصیبت اون پسره موندگاره بعدا ازم نگهداری میکنه اما تو نه تو به درد من نمیخوری
گفت عه؟ ولی اونی که تا الان کمکت کرده مغازه رو بگردونی من بودم نه پسرت اگر من ماست و این چیزا درست نمیکردم تو هیچی نداشتی بفروشی
بابامم گفت به جهنم اصلا دیگه کار نکن پسرم میاد با زنش همه چیز درست میکنن میفروشم
ادامه دارد
کپی حرام
#لطف_خدا ۶
منم قبول کردم و از فردای اون روز دست به هیچی نزدم بابام اول فکر میکرد دو سه روز قهر میکنم و دوباره کار میکنم اما بعد از گذشت چند روز متوجه شد که نه من جدی ام برای اینکه بهم ثابت کنه نیازی به من نداره از برادرم و همسرش خواست تا کارهای منو انجام بدن اوناهم اومدن اولش مدام با من بد رفتاری میکردن که یه جورایی ثابت کنن میتونن و به من نیازی ندارن اما کارو بلد نبودن
کم کم زن داداشم خسته شد مدام غر میزد و از کمر درد ناله میکرد و زیر لب بهم بد و بیراه میگفت منم خودمو زدم به نشنیدن تا اینکه کم کم کیفیت محصولات بابام اومد پایین و فروشش کم شد اومد سراغم اول سعی کرد با داد و بیداد مجبورم کنه که درست کنم اما کوتاه نیومدم تا اینکه بابام گفت بیا خونه داداشت رو میزنم به نامت ماهانه اجاره اش رو میگم بزنه به کارتت توام برام ماست و این چیزا درست کن
گفتم باشه اول باید بزنی به نامم
زن داداشم ناراحت شد و شروع که به داد و بیداد که سمیه داره زور میگه حق نداره خونه ما بگیره
ادامه دارد
کپی حرام
#لطف_خدا
بابامم رو بهش گفت تو چرا ناراحتی من اینو میزنم به نام دخترم اما ادعایی براش نداره و نمیتونه ازتون بگیره با خیال راحت تا اخر عمرت توش زندگی کن وقتی ام مردم وصیت میکنم بزنه به نام شما اجاره اش هم میدم بهش
گفتم باید قسم بخوری به جون پسرات که اجاره رو میدی بهم وگرنه دیگه درست نمیکنم
بابامم قبول کرد و زن داداشم اروم شد و فردای همون روز خونه رو زدن به نامم و قرار شد هر ماه اجاره رو بزنن به کارتم منم دوباره شروع به کار کردم چندماهی گذشت و بابام سر هر ماه اجاره خونه رو میزد به کارتم منم خوشحال بودم چند بار خواهرام و برادرام خواستن به اسم قرض پولمو ازم قرض بگیرن چون میدونستم بهم پس نمیدن منم نمیدادم هر کاری کردن پول ندادم
تا اینکه بابام اومد و گفت کارتتو بیار
گفتم برای چی؟
گفت این ماه کم اوردم میخوام پولای توش رو خرج کنم برای مغازه و خونه اما باز بهت میدم
گفتم نمیدم پول خودمه برو از پسرات بگیر که انقدر هواشون رو داری
ادامه دارد
کپی حرام
#لطف_خدا ۷
بابامم که دید من پول بده نیستم یکم داد و بیداد کرد و دیگه کاری به پولام نداشت
کلا دیگه از ازدواج ناامید شده بودم تا اینکه یه روز عموم اومده منو برای پسرش که تو تهران زندگی میکرد و متاهل بود خواستگاری کرد پسر عموم چهل و شش ساله بود و زنش چهل ساله پونزده سال بود که ازدواج کرده بودن و زنش نازایی داشت خیلی دنبال دوا و درمون رفتن پسر عموم هنسرشو خیلی دوست داشت همه هم میدونستن عموم و خانوادش خیلی از ما پولدارتر بودن
عموم اومد گفت بیا زن پسرم شو براش بچه بدنیا بیار هم شوهر میکنی و صاحب بچه میشی هم از این وضعیت نجات پیدا میکنی عمو جان من میدونم اینجا چقدر اذیت میشی از طرفی اگر قبول کنی درسته که سخته و میدونی شوهرت زن اولشو بیشتر دوست داره ولی حداقل یه زندگی داری میشینی یه جا برای خودت خانمی میکنی چند روز یه بارم شوهرت میاد بهت سر میزنه از هیچی بهتره من حتی به پسرمم گفتم تورو براش پسندیدیم دروغ چرا اونم قبول نکرد منم بهش گفتم اگر تورو نگیره من دیگه باهاش حرف نمیزنم منم بالاخره حق دارم میخوام وارث داشته باشم و نوه هام رو ببینم عروسمم مشکل نداره فقط کافیه تو قبول کنی
با اینکه میدونستم پسر عموم رو به ازدواج مجبور کردن و روزهای سختی در پیش رو دارم اما میخواستم قبول کنم تا حداقل از اون زندگی نجات پیدا کنم
بابام بهم گفت قبول نکن بشین تو خونه کمک دست من باش تو بری مغازه رو چطور بگردونم بعدم باید از من و مادرت نگهداری کنی
اما من قبول نکردم و گفتم بابا من باید بفکر اینده ام باشم همه زندگی دارن بجز من تورو خدا اذیتم نکن بذار برم دنبال زندگیم منم ادمم
ادامه دارد
کپی حرام
#لطف_خدا
بابام خیلی مخالف بود اما عموم بهم گفت اگر قبول کنی منم ملک به نامت میکنم که خیالت راحت باشه پشتوانه داری عروسمم راضی کردم میاد رضایت میده که پسرم عقدت کنه
منم پیشنهاد عموم رو قبول کردم و باهاش رفتم به تهران اونجا تو خونه عموم پسر عموم رو دیدم با اینکه چهل و شش ساله بود اما وقتی نگاهش میکردم اصلا سنش به چهره اش نمیخورد بدون همسرش اومده بود
رفتیم توی حیاط صحبت کنیم بهم گفت من زنمو دوست دارم اگر تن به این ازدواج دادم فقط و فقط بخاطر پدرم هست که میگه نوه میخوام و ازت خواهش میکنم مزاحمتی برای زندگی من نداشته باش
منم قبول کردم و دو هفته بعد بابام اومد تهران و عقد کردیم فقط همون روز عقد هووم رو دیدم که خیلی ناراحت بود و یه امضا زد و رفت پسر عموم حامد بلافاصله بعد از عقد از محضر رفت دنبال زنش عموم و زنش منو دلداری دادن که چیزی نیست و ناراحت نشو همه چیز به نفع تو تموم میشه و زندگیت جوری میشه که میخوای
یک هفته از عقدمون گذشت و حامد رو اصلا ندیده بودم عموم منو برد پیش یه دکتر و بعد از معاینه چشمم گفت تو تمام این سالها مشکل چشمت قابل حل بوده و چون خانواده ات پیگیری نکردن اینجوری موندی
بهم قول داد با یه عمل خوب میشه و ربطی به نیمه کوری نداره به دستور عموم خیلی فوری عمل کردم و قرار شد بعد از بهبودی حالم بریم پیش مشاور برای درمان لکنتم
زن عموم به محض اینکه چشمم خوب شد منو برد ارایشگاه و هزار بلا سرم اورد و بعدم کلید یه خونه و یه کارت بانکی بهم دادن و گفتن اینجا خونه توعه و حامد میاد بهت سر میزنه
ادامه دارد
کپی حرام
#لطف_خدا
اوایل حامد اصلا منو نگاهمم نمیکرد منم برای اینکه حوصله ام سر نره شروع کردم به درس خوندن و زود یاد میگرفتم کم کم موفق شدم وارد دانشگاه بشم و تازه داشتم به چشم حامد میومدم
گاهی اوقات میومد خونه و بهم سرمیزد و کم کم ربت و امدهاش بیشتر شد وقتی میومد خیلی اشفته بود عصبی بود حرف نمیزد و به خودش نمیرسید خیلی نامرتب شده بود منم کاری بهش نداشتم
کم کم باهام حرف میزد و میگفت زنمو دوست داشتم ولی از وقتی تو اومدی میگه تو بهم خیانت کردی و پدرت مجبورم کرد رضایت دادم برای ازدواجت هر روز تو خونه مون دعواست تازگیا فهمیدم داره برنامه ریزی طلاق میکنه بهش گفتم اینهمه سال من بخاطر تو تحمل کردم چندسالم تو تحمل کن اما اصلا گوش نمیده
در تمام مدت درد و دل هاش من فقط گوش میدادم دیگه لکنتم بهتر شده بود و حامدم زیاد بهم سر میزد اروم اروم متوجه محبت خای زیر پوستیش شدم سعی میکرد صمیمی بشیم و مدتی بعد من باردار شدم با پیچیدن این خبر همه خوشحال شدن عموم جشن گرفت و تو کل فامیل اعلام کرد همزمان برادرم دیگه اجاره نریخت بهش زنگ زدم و جدی گفتم باید اجاره منو بدی
گفت برام سخته و پول ندارم
گفتم پس خونه ام رو خالی کن بدم اجاره
اول جدی نگرفت ولی وقتی دید مصمم اجاره ام رو میریخت
زندگی برام عادی بود جز اینکه حامد خیلی مراقبم بود تا اینکه یه روز اومد و گفت چندماهه کشمکش طلاق داشتیم و من طلاقش نمیدادم اما گرفت و رفت توجیهشم این بود که من با تن دادن به این ازدواج بهش خیانت کردم
کپی حرام
#لطف_خدا
حامد خیلی ناراحت بود واقعا دلم براش سوخت اما حرفی برای گفتن نداشتم کلا بخاطر لکنت زبونم خیلی کم حرف شده بودم و اعتماد به نفس نداشتم که صحبت کنم میترسیدم حرفی بزنم یا ازم دور بشه یا اینکه مسخره ام کنه
دستمو گرفت و گفت تو چقدر خوبی کم حرفی و گوش میدی اون مثل تو نبود فقط غر میزد و جیغ جیغ میکرد
تازه نگاهش به شکمم افتاد که تقریبا بزرگ شده بود لبخند محوی زد و توی فکر فرو رفت انگار که تمام غصه هاش رو فراموش کرده بود
دیگه بعد از اون حامد از خونه نرفت منم اخرای درسم بود و بارداری بهم فشار میاورد از طرفی ازاد زندگی کرده بودم و عادت نداشتم شوهرم مدام تو خونه باشه خیلی بهم فشار میومد ولی همه چیز بلد بودم و دستپختم عالی بود و حامد همیشه میگفت تو دست پختت از اون بهتره
بدم میومد از مقایسه شدن یه روز جدی بهش گفتم انقدر مقایسه نکن
بعد از اون دیگه نشد که حامد مقایسه کنه و چندماه بعد هم بچه به دنیا اومد و تازه زندگیمون قشنگ شد
ادامه دارد
کپی حرام
#لطف_خدا
زندگی منو حامد بدون هیچ عشقی شروع شد و شاید گفت اولش بیشتر یه قرار داد بود تا ازدواج اما بعد کم کم عشق بینمون رشد کرد
ممکنه خیلیا منو قضاوت کنن و بگن زن اول حامد بخاطر تو رفت اما نه یک ماه بعد از طلاقشون حامد از طریق یه اشنا متوجه شد که همسرش قبل از طلاق با یکی همکاراش ارتباط داشته و به محض اینکه عده طلاقش سر شد با اون اقا ازدواج کرد حتی خود همسر سابق حامد هم باهاش تماس گرفت و ازش حلالیت خواست که بهش خیانت میکرده حامدم دیگه براش مهم نبود چون با دوقلوها حسابی سرگرم بود منم فوق دیپلم حسابداری گرفتم و دوست دارم بازم درس بخونم اما حامد میگه اشتباه نکن درس هیچی برای ادم نمیشه توام که نمیخوای بری سرکار و میخوای این دوتا رو بزرگ کنی بازم بچه بیاریم که برای اینده مون خوبه میگه هر وقت بچه ها بزرگ شدن اونوقت برو درستو ادامه بده
برامون دعا کنید من هیچ وقتوبا اون روزگار سیاهی که تو خونه پدریم داشتم فکر نمیکردم به این خوشبختی برسم بعد از ازدواجم با حامد خانواده ام از حسادت اینکه زندگی خوبی دارم و با ادم پولدار ازدواج کردم دیگه سراغی ازم نگرفتن گاهی اوقات پدرم باهام تماس میگیره و اصرار داره اون خونه رو بزنم به اسم برادرم
از خدا برای خودم و بقیه ارامش میخوام
پایان
کپی حرام