#مهمان_نامحرم ۱
من و یه خواهرم دوقلو بودیم ،خواهر بزرگتر از ما شهناز ۱۴ سالش بود و سه تا برادر کوچکتر از من هم داشتیم...
پدرم اوستای بنایی بود و هروقت برای کار بنایی جایی میرفت معمولا دوسه تا کارگر با خودش میبرد...یه سال بود که یه کارگر افغانی تمام وقت در خدمت بابام بود و همیشه بعنوان کارگر وردستش کار میکرد .
پسره شونزده هفده ساله بود ادم بی ازار و ساکتی هم بود اسمش نظیر بود بابام بیشتر وقتا میاوردش خونه ی خودمون ...موقع غذا هم سفره مون بود ووقت خواب با داداش کوچیکام تو اتاق کناری میخوابید داداشام از بس که در طول روز شیطونی میکردند خیلی زود خوابشون میبرد...
ادامه دارد..
کپی حرام
#مهمان_نامحرم ۲
عمه و شوهر عمه م که مثل بابام بنا بود همیشه به بابام اعتراض میکردند و میگفتند درست نیست یه پسر غریبه ی نامحرم رو میارین تو خونه ای که دختر بچه دارین پذیرایی میکنید ازش..
مامانم میگفت خداروخوش نمیاد این بیچاره تو ایران کس وکار نداره خونه و زندگی هم نداره توی این سرما شبها کجا بره بخوابه؟
خونه ی ما که بزرگه شبها میاد یه لقمه نون پیش ما میخوره و بعدم پیش پسرا میخوابه صبح خروسخون هم با اوستا میره سرکار.
اونوقتا من متوجه خیلی از رفتارهای نظبر و قصد و غرضش نمیشدم و همیشه اون رو به مهربونی میشناختم.چون هر شبی که پدرومادرم برای سرکشی به ماذربزرگ مریضم به خونه ش که کنار خونه خودمون بود میرفتند نظیر از اتاق میومد بیرون و من و خواهرام رو صدا میکرد بعد هم بهمون نقل و شکلات میداد.
ادامه دارد...
کپی حرام
#مهمان_نامحرم ۳
اونوقتا چون مغازه ای در دهمون نبود خوراکیهایی که از دست نظیر میگرفتیم رو خیلی دوست داشتیم...ما مشغول خوردن میشدیم ونظیر و خواهرم باهم صحبت میکردند.
هرروز عمه م و مادربزرگم مامان و بابام رو بخاطر حضور نظیر سرزنش میکزدند اما جواب اونها همیشه یکی بود ...نظیر پسر چشم پاک و خوبیه بی کس و کاره و گناه داره اگه بیرونش کنند.
یه عمو داشتم که ده کناری زندگی میکرد یه روز اومد به بابامگفت چرا تو غیرت نداری یه جوون غریبه رو میاری تو خونه ای که دختر جوون توشه...
بابام باهاش دعوا کرد و گفت من اختیار خونم رو دارم به تو ربطی نداره.
فکر کنم حدودا یسال دیگه گذشت و ما دیگه نظیر رو مثل برادر خودمون و عضوی از خانواده میدونستیم اما عموم هنوز با بابام سر اون حرفی که ازش شنیده بود قهر بود...
ادامه دارد..
کپی حرام
#مهمان_نامحرم ۴
یمدتی خواهرم شهناز حواسش به هیچی نبود مدام از جمع فراری بود و حتی با وجود دعواهاو سرزنش های مامانم مدام میرفت خونه ی مادربزرگم و همونجا هم میخوابید.
چند هفته بعد مامانم بهش گفت یکی از اهالی محل اومده برای پسرش خاستکاری کرده اون رو...رنگ از رخ شهناز پرید به گریه افتاده بود و پی در پی میگفت من شوهر نمیخوام میخوام پیش شماها بمونم ...مامانم با کلی التماس ارومش کرد و گفت مگه ما گفتیم اجبارا زنش شو ، فقط حرفشو زدم.... اون روزا نظیر دیگه مثل قبل هرشب نمیومد خونمون بابا میگفت هوا گرم شده تو همون خونه ای که درحال ساخته میخوابه...مامانمم براش دل میسوزوند و مدام عمه و شوهرعمه م رو فحش میداد
ادامه دارد...
کپی حرام
#مهمان_نامحرم ۴
یمدتی خواهرم شهناز حواسش به هیچی نبود مدام از جمع فراری بود و حتی با وجود دعواهاو سرزنش های مامانم مدام میرفت خونه ی مادربزرگم و همونجا هم میخوابید.
چند هفته بعد مامانم بهش گفت یکی از اهالی محل اومده برای پسرش خاستکاری کرده اون رو...رنگ از رخ شهناز پرید به گریه افتاده بود و پی در پی میگفت من شوهر نمیخوام میخوام پیش شماها بمونم ...مامانم با کلی التماس ارومش کرد و گفت مگه ما گفتیم اجبارا زنش شو ، فقط حرفشو زدم.... اون روزا نظیر دیگه مثل قبل هرشب نمیومد خونمون بابا میگفت هوا گرم شده تو همون خونه ای که درحال ساخته میخوابه...مامانمم براش دل میسوزوند و مدام عمه و شوهرعمه م رو فحش میداد
ادامه دارد...
کپی حرام
#مهمان_نامحرم ۵
مامانم میگفت از بس به اون بیچاره گیر دادند لابد روش نمیشه بیاد خونه ما بخوابه... دوسه هفته گذشت چند روز بود که دوباره شهناز بهم ریخته و عصبی بود وقتی مامان خونه نبود معلوم بود داره دنبال چیزی میگرده چون من و خواهرمو میفرستاد دنبال نخود سیاه...
یه روز صبح با صدای گریه ی مامان و همهمه ی یه عده از خواب بیدار شدم.
شهناز رفته بود و هیچ اثری از خودش باقی نذاشته بود شناسنامه و همه ی عکسهای خونوادگیمون...حتی پولایی که مامان پس انداز کرده بود و طلاهاش همه رو برده بود و حتی یه نامه هم نذاشته بود تا بفهمیم کجا و برای چی رفته از اون روز دیگه حتی از نظیر هم خبری نشد...
ادامه دارد..
کپی حرام
#مهمان_نامحرم ۶
هرکسی یه چیزی میگفت یکی میکفت نظیر بلایی سر دخترتون اورده و صحنه سازی کرده یکی میگفت اون ودخترت عاشق هم شدند واز ترس اینکه برای ازدواجشون موافقت نکنید باهم فرار کردند و عده ای حرفای بدتر میزدند..همه ی فامیل مادرم رو شماطت وسرزنش میکردند اما جوابی نداشت که بده...
اون چوب سادگی و لجبازیش با فامیل شوهر رو به بدترین شکل ممکن خورده بود
مامان وبابام یه شبه پیر شدند از اون روز تا بحال سی و هشت سال گذشته اما هنوز خبری از شهناز نیست مامان و بابام الان درقید حیات نیستند اما تا اخرین لحظه ی عمرشون چشم به راه برگشتن شهناز بودند....
و این هم عاقبت راه دادن یه غریبه ی مجرد نامحرم به خونه ...
ادامه دارد...
کپی حرام
#مهمان_نامحرم ۶
هرکسی یه چیزی میگفت یکی میکفت نظیر بلایی سر دخترتون اورده و صحنه سازی کرده یکی میگفت اون ودخترت عاشق هم شدند واز ترس اینکه برای ازدواجشون موافقت نکنید باهم فرار کردند و عده ای حرفای بدتر میزدند..همه ی فامیل مادرم رو شماطت وسرزنش میکردند اما جوابی نداشت که بده...
اون چوب سادگی و لجبازیش با فامیل شوهر رو به بدترین شکل ممکن خورده بود
مامان وبابام یه شبه پیر شدند از اون روز تا بحال سی و هشت سال گذشته اما هنوز خبری از شهناز نیست مامان و بابام الان درقید حیات نیستند اما تا اخرین لحظه ی عمرشون چشم به راه برگشتن شهناز بودند....
و این هم عاقبت راه دادن یه غریبه ی مجرد نامحرم به خونه ...
ادامه دارد...
کپی حرام