#پرحرفی ۱
از نوجوونی دختر پرحرف و وراجی بودم در زمان مجردی خواستگاران زیادی داشتم که از بین همهی اونها با دوست برادرم ازدواج کردم پسر خوبی بود و حتی تا دوسال بعد از ازدواج هنوز هم مثل اوایل نامزدی روابط خیلی خوب و عاشقانهای داشتیم یه روز که خواهرش خونمون بود از تعداد بالای خواستگارنش صحبت میکرد و طوری حرف میزد که انگار منظورش این بود که تنها خواستگار خوب تو داداش من بود
نمیدونم چرا سادگی کردم و بهش گفتم اتفافا منم خواستگارای خوب زیاد داشتم اما چون قصد ازدواج در سن پایین رو نداشتم همه رو رد کردم ... وقتی داداشت به خواستگادیم اومد چون بابامو داداشم خیلی تعریفش رو کردند منم وسوسه شدم یبار ببینمش و بعد از دیدنش عاشقش شدم...
ادامه دارد
#پرحرفی ۲
دلم میخواست اسم تک تک خواستگارام رو بگم تا بدونه مورد توجه خیلی از پسرا بودم اما یادم اومد که مامانم همیشه از این کار منعم میکرد و میگفت پرحرفی و زدن حرف بی مورد کار خوبی نیست خصوصا میگفت اسم بردن از خواستگاران قبلی پیش دیگران ممکنه برای خودت دردسر درست کنه.
چند روز بعد وحید ازم پرسید تو غیر از من خواستگار دیگهای داشتی؟ گفتم خوب معلومه همهی دخترای دم بخت کلی خواستگار دارن که از بین اونا یکی رو انتخاب میکنن... دوست داشتم اینو بدونه که من هم مثل خواهرش خاطرخواه زیادی داشتم
دیگه به این فکر نمیکردم شاید نسبت به این موضوع حساسش کنم...
ادامه دارد
#پرحرفی ۳
مدام ازم میپرسید کیا خواستگارت بودند و دوست داشت اسماشون رو بگم اما من که از مامان شنیده بودم درمورد خواستگاران سابقت به کسی چیزی نگو جواب نمیدادم...یبار دیگه که خواهرشوهرم خونه مادر شوهرم بود بهم گفت واقعا خواستگار دیگهای جز داداشم داشتی ؟... ناراحت شدم و گفتم چرا دروغ بگم؟ پسرداییم پسرِ خاله مهتابم پسر داییِ مامانم پسرِ همسایهی طبقه بالاییِ مامانماینا و اسم تک تک خواستگارام رو با جزییات گفتم حتی اسم دوتا از دوستای مشترک داداشمو همسرم رو که جزو خ استگارام بودند رو هم گفتم...هنوز قصد سکوت نداشتم که با ناراحتی گفت بسه دیگه چه با ذوق هم اسم تک تکشون رو میاره...
ادامه دارد
#پرحرفی ۴
وقتی اسمشون رو به زبون میاری و اینقدر هیجانزده میشی چرا زن یکی از همونا نشدی؟
از حرفی که زد ناراحت شدم و بهش گفتم این چه طرز حرف زدنه چرا به خواهرت چیزی نمیگی اونم همش حرف خواستگاراشو میزنه
کمی غرغر کرد و بعد هم از خونه بیرون رفت.
تا چند وفت خیلی باهام سرسنگین بود یه روز که همراه وحید به خونهی مامانم میرفتم خانم همسایه بالایی که قبلا برای پسرش خواستگارم بود رو دیدم بر حسب ادب ایستادم و باهاش احوالپرسی کردم که همون موقع همون پسرش بهمراه عروسش از پلهها پایین اومدند وحید با تسر بهم گفت نمیخوای بیای؟ خیلی خجالت کشیدم ولی فورا همراهش شدم اون شب خونه بابام مدام بهم اخم و بیمحلی میکرد ...
ادامه دارد
#پرحرفی ۵
از اون به بعد دیگه اجازه نمیداد به تنهایی به منزل پدرم برم و هربار بهونه میاورد.
حتی تو مهمونیها و عروسی تک تک اقوامی که قبلا خواستگارم بودند هم اجازهی رفتن بهم نداد...
سه سال به همین شکل گذشت از اینهمه محدودیتی که برام ایجاد کرده بود حسابی در عذاب بودم
همه فهمیده بودند یه مشکلی بینمون هست و این بیشتر اذیتم میکرد...
یه روز داداشم مارو برای شام دعوت کرده بود معمولا عادت داشت مهمونیهای شلوغ برگزار کنه... ازش پرسیدم به جز ما کسی هم هست که گفت نه خیالت راحت...من هم حسابی به خودم رسیده بودم و منتظر اومدن وحید بودم که باهم به اون مهمونی بریم.
ادامه دارد...
#پرحرفی ۶
وقتی رسید نگاه چپچپی بهم کرد و گفت به سلامتی خبریه؟
بهش گفتم حواست نیست؟ خونه داداشم دعوتیم ...
اونم جواب داد که مهمونی بی مهمونی امشب جایی نمیریم بقدری بابت همهی محدودیتهای این مدت از دستش عصبانی بودم که شروع به داد و هوار کردم و بهش گفتم چرا اینقدر اذیتممیکنی و اجازه نمیدی جاهایی که دوست دارم برم
داد زد خفه شو برای دیدن میثم و جمشید بیتابی اره؟ هاج و واج نگاهش میکردم که گفت لابد میخوای بگی از اینکه اونا هم دعوتن بیخبر بودی آره؟
هرچی قسم میخوردم که واقعا بی اطلاع بودم باور نمیکرد... به داداشم زنگ زدم و پرسیدم مگه بجز ما مهمون دیگه هم داری که اونم با خنده گفت کی بهت گفت؟ آره خونوادهی میثم و جمشید و علی رو هم دعوت کردم
ادامه دارد
#پرحرفی ۶
وقتی رسید نگاه چپچپی بهم کرد و گفت به سلامتی خبریه؟
بهش گفتم حواست نیست؟ خونه داداشم دعوتیم ...
اونم جواب داد که مهمونی بی مهمونی امشب جایی نمیریم بقدری بابت همهی محدودیتهای این مدت از دستش عصبانی بودم که شروع به داد و هوار کردم و بهش گفتم چرا اینقدر اذیتممیکنی و اجازه نمیدی جاهایی که دوست دارم برم
داد زد خفه شو برای دیدن میثم و جمشید بیتابی اره؟ هاج و واج نگاهش میکردم که گفت لابد میخوای بگی از اینکه اونا هم دعوتن بیخبر بودی آره؟
هرچی قسم میخوردم که واقعا بی اطلاع بودم باور نمیکرد... به داداشم زنگ زدم و پرسیدم مگه بجز ما مهمون دیگه هم داری که اونم با خنده گفت کی بهت گفت؟ آره خونوادهی میثم و جمشید و علی رو هم دعوت کردم
ادامه دارد
#پرحرفی ۷
همگی دوستان مشترک هم بودند قبل از اینکه اسم خواستگارام رو به وحید بگم همیشه به راحتی در مهمونیا شرکت میکردیم اما از وقتی اسمشون رو گفتم دیگه دوست نداشت من در اون جمع و جلوی چشم بعضیا باشم
چند سال طول کشید تا کمکم حساسیتهای همسرم کم شد...
خواستم به نو عروسان و دختران جوون بگم که تجربهی من یادتون بمونه و از وراجی کردن و بازگو کردن حرفای بی مورد خودداری کنید مثلا بعضی مردها نسبت به این موضوع خیلی حساس هستند تحت هیچ شرایطی اسم خواستگاران سابقتون رو بهشون نگید حتی اگه خودشون این سوال رو ازتون پرسیدند باز هم نگید
پایان.