سلام بر اندوهی که
گمان میکنی هرگز تمام نمیشود،
حال آنکه شاید آخرین شب آن باشد.
🍃 شبت بخیر باد؛ غمت نیز هم...
#شب_شد_خیر_است
#نجوای_شب
@Negahe_To
به تاریکی عادت نکن عزیزِ من؛
حداقل تا وقتی که
اللهُ نورُ السّماواتِ و الأرض💫
🍃 صبحت بخیر رفیق، دلت پُرنور
#صبح_شد_خیر_است
#نجوای_صبح
@Negahe_To
به لطف امام رضا، با چند رفیق نازنین، کنج قشنگی در یک گوشه از ایتا ساختهایم برای یک هدف مشترک. برای اینکه به وقتش، خستگی از دل هم بشوریم؛ به وقتش همدیگر را هل دهیم وسط ماجرای خواندن و نوشتن و به وقتش هم تیزی نقد را بکشیم روی متنهای یکدیگر.
از روز اول هم قرار گذاشتهایم جریمهای مشخص کنیم برای مطالعه نکردنها و گزارش ندادنهایمان. دیروز و دیشب هر چه تلاش کردم آخرش باز هم نرسیدم مشقهایم را بنویسم. طبق قانون، باید جریمه میدادم. پیام دادم که: بچهها این جریمه بالاخره قرار شد چی باشه؟ خبری نشد. نه کسی پیگیری کرد و نه کسی جواب داد که این جریمه را بالاخره چی بگذاریم بهتر است. انگار همه با هم تصمیم گرفته بودند چشمهایشان را روی کمکاریام ببندند و شتر دیدی ندیدی!
امشب پیام داده:
"دیشب خوابم برد. میخواستم بگم من نشستم تا شما یه صفحه کتاب رو بخونین👌😍
حالا امروز کی مطالعه نداشته من بشینم واسش؟☺️"
بیاختیار برایش نوشتم: "تو چنین خوب چرایی؟!!"
#رفیق_نازنین
#روایت_زندگی
#همنویس_بهشت
@Negahe_To
میان ترم داشتند. نصف زمان امتحان گذشته بود که صدایم کرد. آنقدر خیالم ازش راحت بود که در این فاصله زمانی، اصلا نگاهش هم نکرده بودم. میدانستم نه اهل تقلب دادن است نه تقلب گرفتن.
نشستم روی صندلی خالی کناریاش. چشمم روی برگهاش بود و گوشم پی شنیدن سوالش. اما فقط لرزش انگشتان ظریفش را روی کاغذ دیدم و ردی از یک صدای بغض آلود را شنیدم که البته با تمام توان در حال پنهان کردنش بود. نگاهش کردم. پرسیدم حالت خوبه؟
تلفیق نگاهم با این دو کلمه، ماده منفجرهای شد برای شکستن سد چشمانش. با اولین مژه بر هم زدن، اشکهایش ریخت روی گونهها. حفرهای در قلبم شروع کرد به داغ شدن. در سکوت، چشم دوختم در چشمش. همان چشمهایی که موقع تدریس درس، همیشه با برق و درخشش، جذبم میکرد و سر ذوقم میآورد. نگاهم را تاب نیاورد. سرش را پایین انداخت و لبه روسریاش را مرتب کرد.
گفت: استاد همه چی یادم رفته
گفتم: فدای سرت
گفت: آخه من خیلی تلاش کردم
گفتم: میدونم
گفت: امتحانم رو خراب کردم
و اشکهایش چکید روی برگه. دست چپم را گذاشتم روی شانهاش. با دست راستم سرش را بالا آوردم. توی گوشش زمزمه کردم: " تو دانشجوی خوب منی. نمره برگهات هر چی بشه چیزی برام عوض نمیشه. این امتحان که خیلی کوچیکه و اصلا ارزش اینجوری غصه خوردن رو نداره. باید برای امتحانهای ریز و درشتی که صبح تا شب داریم جلوی خدا خراب میکنیم و حواسمونم نیست غصه بخوریم. میفهمی؟"
به نشانه تایید سر تکان داد. قطرهای از اشکهایش را با انگشت اشارهام پاک کردم. خیسی سر انگشتم، حرارت حفره قلبم را تسکین داد. بلند شدم. او آرامتر شده بود و من آشفتهتر. بغض امتحانهایی که در این حدود چهل سال عمر خراب کرده بودم، یکجا آوار شده بود روی قلبم. داغی قلبم داشت راه پیدا میکرد به چشمهایم. به خودم نهیب زدم زشته فاطمه، جمع کن خودتو! رو برگرداندم به سمت پنجره کلاس تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم. یک سوال مثل خوره افتاده بود توی مغزم. آیا من جای درستی ایستادهام و واقعا به درد این شغل میخورم؟
#روایت_زندگی
#میشه_من_بنده_خوب_تو_باشم؟
@Negahe_To
از سال ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۹، ترمینال و اتوبوس بین شهری، یک قسمت مهم و پررنگ و جدانشدنی در زندگیام بوده است. قبلترها فکر میکردم آدمیزاد توی این دنیا به همه چیز عادت میکند. اما از وقتی دیدم حتی بعد از بیست سال به این همراه همیشگی زندگیام، عادت نکردهام، فهمیدم اینطورها هم میگویند، نیست. این را از آن غمی میفهمیدم که همیشه توی ترمینال، چه موقع رفتن چه زمان برگشتن مینشست روی دلم.
از الطاف کرونا برای من، همین کنار گذاشتن این همراهِ بیست ساله بود. مجبور شدم دل به دریا بزنم و سفر تنهایی توی جاده را جایگزین این همسفرِ بَدعُنُق و بداخلاق کنم و چه معامله پرسودی بود این معامله اجباری!
حالا بعد از چند سال، دوباره سری به همسفر قدیمیام زدهام و از این تلخی گزنده در تعجب ماندهام. این تلخی، من را وصل کرد به یادداشتِ ترمینالِ آقای جواهری و آن را دوباره خواندم. یادداشت را اینجا برایتان میگذارم. مطمئنم شیرینیِ جنس روایت کردن ایشان، تلخی خود موضوع را از یادتان خواهد برد.
#روایت_زندگی
#ترمینال
@Negahe_To
هدایت شده از [ هُرنو ]
بیهقی، باتلاق و ماهیشور زیرِ دماغِ زنِ باردار
اول
نماز صبح را که میخوانم، از خانه میزنم بیرون. وارد ابوذر میشوم و از گنارگذر وارد اتوبان و بعدش خروجی آرژانتین و دوربرگردان و میدان آرژانتین و دو اتوبوس سفیدِ پارکشدهٔ کنار میدان که دارند مسافر میگیرند را میبینم و دلم آشوب میشود. محل آشوب نمیگذارم و از ورودی ترمینال بیهقی ماشین را میرانم سمت مرکز معاینه فنی. نیمی از صورت متصدی ورودی معاینه چروکِ سوختگی دارد. میپرسد: «نوبت گرفتی؟» میگویم: «آره»
وارد سولهٔ چکاپ ماشین میشوم. ده دقیقهای کارش تمام میشود. حالا ساعت ۴:۲۵ شده است.
دوم
مهام میقانی رمانی دارد به اسم «در سیدخندان کسی را نمیکشند.» بازرس نقیبی که مامور رسمی پلیس آگاهی نیست کمک سرهنگ مسبوقی میکند تا پروندهٔ جانیِ سیدخندان حل بشود. نقیبی، نصفهشبهای زیادی را بیدار است. یک کارآگاه غیررسمی آگاهی تهران که از زنش هم جدا شده و مغزش درگیر حل پرونده است، نمیتواند سیگاری نباشد و تنها سوپرمارکتی هم که نیمههای شب در محدودهٔ سیدخندان و تپههای عباسآباد باز است، سوپر ترمینال بیهقی است. اصلا انگار پدیدهای به اسم زمان، تاثیری در ترمینال ندارد. تنها بنا و ساختمان دیگری که سراغ دارم که بیزمانی، مهمترین خصلتش است، کاباره و کازینو است. پنجره ندارد تا افراد ساکنش متوجه گذر زمان نشوند. که بیدغدغه، مست کنند و دار و ندارشان را ببازند. همینقدر وقیح و متعفن.
سوم
چند روز پیش، از کتاب «آواز کافهٔ غمبار» در صفحهٔ اینستاگرامام تعریف کرده بودم که دیدم خانم سارا گریانلو نویسندهٔ رمان «گاف» پیام داد: «من این کتابو تو ترمینال خوندم.
انقد لحظات لذت بخشی رو تجربه کردم که با وجود منفور بودن مکانِ مطالعه دلم میخواست لحظه ها بیشتر کش بیان.
هنوز کِیفش زیر دندونمه». جواب دادم که: «آخ آخ
پس ترمینال برای شما هم جای آزاردهندهایه». جواب داد: «خدا همه رو از شر این مکان محفوظ بدارد.»
چهارم
موضوع آتلیه ترم هفت لیسانس، طراحی یک برج بیستطبقهٔ اداری در کنار یک ترمینال اتوبوسرانی بود. سایت و موقعیت مکانی پروژه، زمین مستطیلشکل شمال ترمینال بیهقی بود که الان کاربری پارکینگ دارد. سمند بابا را گرفتم و با محمد که سالهاست برادرم شده، راهی ترمینال شدیم برای عکاسی از سایت و در اختیار گروههای دیگر گذاشتنِ عکسها. اما مگر کسی باورش میشد مصطفا جواهریای که رَنکِ یک آتلیه در درس طراحی بود، طرح هفتش را بیفتد؟ طرحِ ترمینال را افتادم و در باتلاقش گیر کردم.
پنجم
ناصر ارمنیِ امیرخانی را چهارده سال پیش خواندم. خیلی در ذهنم گنگ و محو است. یکخطی یکی از داستانهایش این بود که آدمها و اتفاقات، روی مکانها میتوانند تاثیر وضعی بگذارند و اگر در اتاقی معصیتی پا بگیرد، میتواند سالها بعد روی شفافیت یک انگشتر عقیقِ داخل آن اتاق اثر بگذارد و کِدر بکندش. ماندهام نطفهٔ ترمینالها را با چه لجنی بستهاند؟
ششم
هوا دارد روشن میشود. برگهٔ تاشدهٔ تایید معاینهفنی روی صندلی شوفر افتاده. ماشین، رو به دکلهای گندهٔ ژنراتور برق جنوب ترمینال است. مصلای بیریخت سمت چپم و چراغهای کممصرفِ روشنِ تنها سوپرمارکتِ بازِ اینساعتِ تپههای عباسآباد هم سمت راستم. احتمالا اگر سیگاری بودم میرفتم سراغش و یک پاکت بهمنکوتاه میگرفتم و هر بیستنخش را دود میکردم بلکه این تعفنِ ترمینال را هم با جزجز سوختنِ هر نخش، بسوزاند و محو کند. از وقتی یادم میآید ترمینالهای اتوبوسرانی حالم را خراب میکردند. شبیه وقتی که یک ماهیشورِ بزرگ را بگیری زیر دماغ یک زن باردار. فرقی نمیکرد جنوب، غرب یا بیهقی. ترمینال، ترمینال بود. یک باتلاقِ بیزمانِ غمآلودِ بدنطفه. همیشه فراری بودهام ازش. همیشه تا میتوانستم، با قطار سفر میرفتم تا با اتوبوس. هرچقدر ایستگاه قطار میدان راهآهن سرحال است، ترمینالها شَرحالند.
من، آدمِ دستوپا زدن در باتلاقِ ترمینال نیستم. با سینهٔ پای چپ، کلاج را میگیرم، دنده را به چپ و بالا هل میدهم، دستی را میخوابانم و از کنار تنها سوپرمارکتِ بازِ اینساعتِ تپههای عباسآباد رد میشوم و میروم سمت خانه.
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از [ هُرنو ]
یک روز که دست و قلمام، زور و بُنیه داشت از این #مرد خواهم نوشت.
#رضا_جوان_آراسته
#ناخدا
#استاد_یا_معلم_یا_برادربزرگه_یا_چی؟
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بیدوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقتبین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
پ.ن. پروین این شعر را برای سنگ مزار خود سروده است.
#شعر
#پروین_اعتصامی
#لذت_عکاسی
@Negahe_To
دلم میخواست آن روزی که خدا داشته، استعدادها، توانمندیها، قابلیتها و ... را در ظرف وجودی تک تک اشیای عالم میریخته، آنجا بودم و از درخت توت میپرسیدم چه چیز ارزشمندی در گوهر وجودت داشتی که به خاطر آن، خدا تو را در بین درختان، لایق این حد از بخشنده بودن دانسته و آن را به تو هدیه داده است...
#درخت_توت
#اردیبهشت
@Negahe_To
تو خضرِ واقف از غیبی و من موسای بیصبرم
چه دشوار است از کارِ تو ای دل، سر درآوردن!
#شعر
#لذت_عکاسی
@Negahe_To
یک چیزی باید در این دنیا باشد که در هجوم شب، دلت را قرص کند!
🍃شبت بخیر باد، غمت نیز هم
#پل_خواجو
#زایندهرود
#اردیبهشت
#لذت_عکاسی
@Negahe_To