eitaa logo
[نگاه ِ تو]
378 دنبال‌کننده
617 عکس
64 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ اینکه خاک سیهش بالین است اختر چرخ ادب پروین است گر چه جز تلخی از ایام ندید هر چه خواهی سخنش شیرین است صاحب آنهمه گفتار امروز سائل فاتحه و یاسین است دوستان به که ز وی یاد کنند دل بی‌دوست دلی غمگین است خاک در دیده بسی جان فرساست سنگ بر سینه بسی سنگین است بیند این بستر و عبرت گیرد هر که را چشم حقیقت‌بین است هر که باشی و ز هر جا برسی آخرین منزل هستی این است آدمی هر چه توانگر باشد چو بدین نقطه رسد مسکین است اندر آنجا که قضا حمله کند چاره تسلیم و ادب تمکین است زادن و کشتن و پنهان کردن دهر را رسم و ره دیرین است خرم آنکس که در این محنت‌گاه خاطری را سبب تسکین است‌‌ ‌ ‌ پ.ن. پروین این شعر را برای سنگ مزار خود سروده است.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To‌‌
‌ ‌ ‌دلم می‌خواست آن روزی که خدا داشته، استعدادها، توانمندی‌ها، قابلیت‌ها و ... را در ظرف وجودی تک تک اشیای عالم می‌ریخته، آنجا بودم و از درخت توت می‌پرسیدم چه چیز ارزشمندی در گوهر وجودت داشتی که به خاطر آن، خدا تو را در بین درختان، لایق این حد از بخشنده بودن دانسته و آن را به تو هدیه داده است...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ ‌تو خضرِ واقف از غیبی و من موسای بی‌صبرم چه دشوار است از کارِ تو ای دل، سر درآوردن!‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ ‌یک چیزی باید در این دنیا باشد که در هجوم شب، دلت را قرص کند! ‌ ‌ 🍃شبت بخیر باد، غمت نیز هم‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ ‌پشت سر هر آدم موفقی، سال‌های ناموفق زیادی هست!‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ انگار نه انگار ما را برای مشکلی که برایش پیش آمده بود صدا زده است...‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ ‌دو روز پیش دیگر طاقم طاق شد. دیدم انگار ناز و غمزه کشیدن فایده‌ای ندارد. با لحن نسبتا تندی بهش گفتم: "زن، بنشین سر خونه زندگیت. چه معنی میده با هر سر و صدای کوچیکی ول می‌کنی و میری؟ اینجوری باشه پا میذارم روی عشق ده روزه‌‌‌ام و فراموشت می‌کنم‌ها!"‌ ‌ ‌درست است که مرد باید حواسش به احساسات خانم باشد اما همیشه هم که نمی‌شود ناز این جماعت پُرکرشمه را کشید. گاهی هم لحن و جدیت مردانه باید چاشنی کار بشود تا گره‌ها را باز کند و آنها هم حساب کار دستشان بیاید.‌ ‌ می‌دانم در دنیای آدم‌ها ده روز، زمان زیادی برای طی شدن مراحل اولیه آشنایی نیست اما خب در دنیای پرنده‌ها که لزوما اینطور نیست. هر چند که بعد از آن مختصر دعوا، باز هم پر کشید و رفت؛ اما این بار به جای رفتن روی دیوار همسایه، فقط چند متر آن طرف‌تر روی لبه گچی دیوار حیاط نشست و زل زد توی چشم‌هایم. حُکماً داشت به حرف‌هایم فکر می‌کرد.‌ ‌ ‌راستش در این ده روز از چشمیِ در ورودی خانه، خیلی نگاهش می‌کنم. هر چند حواسم هست که هر بار فقط یک نظر ببینمش. بعد از هر نگاه، چشم برمی‌دارم و باز بلافاصله دوباره می‌بینمش تا حکم یک نظر حلال است را حرام نکنم. فاخته خانم از همان ابتدا ناز و کرشمه‌اش زیاد بود. چند روزی فقط شاخه‌های ترد و نازک را جلوی پله‌ها می‌دیدم و از خودش خبری نبود. وقتی فهمید حسابی مشتاق و چشم‌انتظارش شده‌ام کم‌کم رُخ، نشانم داد.‌ ‌ ‌از همان روز اول هم هر وقت من را می‌دید بال‌هایش را می‌کوبید به هم و با غیظ و غضب ول می‌کرد و می‌رفت. یکی نبود بگوید ببخشید که اینجا از اول خانه من بوده است و شما تشریف آوردید در همسایگی ما! منِ بیچاره چه کار کنم که مجبورم روزی چندین بار از این در و این سه تا پله که سرکار خانم، بالای آنها برای خودت خانه ساخته‌ای، بروم و بیایم؟ بعد هم درست است که از چشمیِ در نگاهت می‌کنم اما خودت که شاهدی وقتی رو در رو می‌شویم همیشه سرم پایین است. مثل اکثر پسرهای دهه شصتی، همچنان محجوب و مودب می‌روم و می‌آیم. ‌ ‌حالا که دارم داستان فاخته خانم را می‌نویسم، یک روز شده است که هر چه رفته‌ام و آمده‌ام از جایش تکان نخورده است. زیر زیری نگاهم می‌کند و البته گاهی هم سرش را می‌چرخاند سمت دیوار که یعنی من اصلا تو را نمی‌بینم. برایش غذا هم گذاشته‌ام که از همین اول بداند من مرد زندگی هستم و حواسم به مایحتاج زن و بچه‌هایم هست. اما راستش هنوز ندیده‌ام که سمت ظرف غذا برود.‌ ‌ ‌به نظرتان یک روز کافی است تا دلخوش باشم به جواب مثبت گرفتن از فاخته خانم؟‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ دقیقا از روز اول مهرماه سال ۱۳۸۰، حضرت معصومه، رفت توی لیست آدم‌های خاص زندگی‌ام. از آن آدم‌هایی که اگر صد تا آدم خاص دیگر هم توی زندگی‌ات ببینی خیالت تخت است که جای این آدم ذره‌ای در دلت تکان نمی‌خورد.‌ ‌‌ ‌ اصلا خانم‌جان را یک جور عجیب و غریبی دوست دارم و در این ۲۲ سال که از عمر رفاقت خاص‌مان گذشته است، محبت‌شان روز به روز قلبم را بیشتر پر کرده است.‌ ‌ ‌ از کرامات خاصه‌شان در این سالها برای من، گذاشتن رفقایی بهتر از برگ درخت سر راه زندگی‌ام بوده است که بهترین توصیف درباره‌شان این است:‌ "صافی آب، مرا یاد تو انداخت رفیق"‌‌ ‌‌ 🍃‌عیدتون مبارک و پربرکت رفقا و بهترین عیدی‌ها از دست کریمه اهل بیت نصیب قلب‌هایتان🌹‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To‌
‌ ‌ ‌در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح، و چنان بی‌تابم که دلم می‌خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه؛ دورها آوایی است که مرا می‌خواند… ‌‌ ‌ پ.ن. امروز ۶۳امین روز از سال ۱۴۰۲ با صفت یا من بِه یَفتَخِرُ المُحِبّون‌ است. ای آنکه دوست‌دارانش به او افتخار می‌کنند! ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌‌ ‌ داشتم برای خودم خیالبافی می‌کردم که فردا توی دانشگاه، با این کارهایی که برای یک ربع‌، بیست دقیقه وقت‌های استراحت بین کلاس‌ها ردیف کرده‌ام، یعنی می‌شود با فلان دانشجو هم درباره مشکلش و حالش حرف بزنم یا نه که پیام یکی از دانشجوهای گرامی‌ام همین الان در تلگرام رسید: "‌استاد سلام قشنگ یک کیلو ازتون سوال دارم خدا خدا کنید فردا گیرم نیوفتین 😂😅 کل مغزتون رو میخورم😂"‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ من هیچ، من نگاه...👀‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To‌
‌ ‌ سرگردانی و استیصال در نگاه‌های کم‌رمقش، در حرکات سردرگم دست‌هایش و در تُن ضعیف صدایش نمایان بود. گفت "اصلا نمیدونم چمه فقط میدونم حالم بده."‌ ‌ ‌ ‌حواسش نبود اما در حال دست و پنجه نرم کردن با خودش برای عبور از مرحله سوگ بود. سوگ یک رابطه عاشقانه به ثمر نرسیده که استخوان‌هایش داشت زیر رد خاطراتش خرد می‌شد. شاکی بود که خانواده درکش نمی‌کنند و مدام بهش گیر می‌دهند که چرا اینجور هستی، چرا انقدر می‌خوابی، چرا انقدر ساکتی.‌ ‌ ‌ ‌بهش گفتم ما آدم‌ها برای عبور از غم‌هایمان به همدیگر نیاز داریم. گفتم گول این حرف‌های پُرزرق و برق اما تهی از معنا را نخور که صبح تا شب توی انواع کتاب‌های زرد و اینستاگرام به خورد ذهن‌مان می‌دهند که کاری به بقیه نداشته باش، تو فقط خودت مهم هستی، هر کاری دوست داری انجام بده، تو به تنهایی خیلی ارزشمندی.‌ گفتم "می‌دونی معنی واقعی گیر دادن خونوادت بهت چیه؟ اینه که پسر، ما بهت نیاز داریم، ما توی خونه محتاج شنیدن صدای خندت و دیدن حال خوبتیم."‌ ‌ ‌ بارقه نوری در اعماق چشم‌های تاریکش روشن شد. گفت "دلم نمی‌خواد برای کسی از حالم حرف بزنم. آدما قضاوتم میکنن و بم سرکوفت میزنن." دلش می‌خواست همه رهایش می‌کردند تا غرق شود در تنهایی‌اش و غم‌هایش. ‌ ‌ ‌گفتم "لازم نیست برای آدما از جزییات اتفاقا و حالت بگی. اما میتونی به مامانت بگی امروز برات یه غذای خوشمزه که دوست داری رو بپزه؟ به رفیقت بگی بیا این یکساعت رو بریم باشگاه، کوه، سینما؟ به خواهرت بگی بیا بریم این لباسی که میخوام رو با هم بخریم؟ به هم‌کلاسیت بگی بیا امروز این درس رو با هم بخونیم؟"‌ ‌ ‌ لبخند زد. انگار از تصورش، شادی کوچکی راه پیدا کرده بود به قلبش. گفت "آره میتونم." گفتم "خب پس پاشو انجامش بده. از آدما کمک بگیر تا بتونی از این مرحله زودتر و راحت‌تر عبور کنی. به خودت حق بده حالت بد باشه اما حق نده که توی این حال بد بمونی. نذار این غم بیشتر از این ریشه کنه توی وجودت. پاشو یه یا علی بگو."‌ ‌ ‌ بلند شد. خورشید داشت تقلا می‌کرد از پشت ابرهای تیره وجودش، سرش را بیرون بکشد. نور کمرنگ و ضعیفی داشت کم‌کم می‌تابید روی قلبش و من زیر لب زمزمه کردم ما آدم‌ها به هم نیاز داریم، به خصوص در عبور از غم‌هایمان.‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To