eitaa logo
[نگاه ِ تو]
378 دنبال‌کننده
615 عکس
63 ویدیو
2 فایل
من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ هم‌صحبتی: @MoHoKh ‌هم‌صحبتیِ ناشناس: https://daigo.ir/secret/21385300499
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ دو نفر ورودی ۹۷، سه نفر ورودی ۹۸، سه نفر ورودی ۹۹ و چهار نفر ورودی ۱۴۰۰، یعنی یک کلاس خلوت، به شدت گسسته، به هم بی‌ربط و احتمالا کسل کننده! یعنی دوازده نفر دانشجو که مجبور شده‌اند برای یک درس تخصصی سخت و کمی اعصاب خردکن، یک ترم کنار هم قرار بگیرند. آن هم با یک استاد نسبتا سخت‌گیر که در طول ترم هم دانشجو را رها نمی‌کند تا برای خودش راحت باشد.‌ ‌ دوست‌شان داشتم، هر دوازده نفرشان را. خود درس را هم که همه می‌دانستند خیلی دوست دارم؛ چون سالهای زیادی از عمرم را با آن زندگی کرده‌ بودم. از اول ترم جرقه یک ایده، مثل یک کِرم شب‌تابِ سمج توی ذهنم وول می‌خورد. شب‌ها که در خلوت، نورش را می‌انداخت روی مغزم، امیدوار می‌شدم به انجام دادنش و روزها که نورش خاموش می‌شد نگران می‌شدم از پسش برنیایم و نشود آنچه که باید بشود. ایده برگزاری یک سمینار دانشجویی با موضوع زندگی ریاضی‌دان‌هایی که در رشته آنالیز نقشی داشته‌اند. ‌ می‌خواستم دانشجویی که یک ترم از انتگرال ریمان-اشتلیس در کلاس می‌شنود، برود بگردد در زندگی ریمان و اشتلیس و ببیند در کدام فراز و فرود زندگی‌شان به این قضیه‌ها رسیده‌اند که دنیای ریاضی را در جهان تکان داده است. بفهمد که یک ریاضی‌دان مشهور جهانی هم در زندگی شخصی‌اش یک عالمه لحظه‌های تلخ و ناامید کننده داشته، کلی بحران اجتماعی و مذهبی و سیاسی از سر گذرانده، شکست عشقی خورده و باز بلند شده و ادامه داده است.‌ می‌خواستم تا از دوره لیسانس گذر نکرده‌‌اند استرس واقعی ارائه دادن پشت میکروفون و جلوی یک جمع بزرگ دانشگاهی از استاد و کارمند و دانشجو را تجربه کنند. روزی که دیدم کنار هم نشسته‌اند و با وسواس دارند متن دعوت‌نامه‌ها را می‌نویسند، نگران تعداد شرکت‌کننده‌ها و کم نیامدن پذیرایی هستند و به همدیگر دلداری می‌دهند که استرس ارائه نداشته باشند، فهمیدم که موفق شده‌ایم. حالا آن جمع گسسته اول ترم به یک جمع پیوسته تبدیل شده بود. کنار هم تاریخ ۹ خرداد ۱۴۰۲ را تبدیل کردیم به یک روز خاطره‌انگیز و ماندگار در قلب‌ها و ذهن‌هایمان.‌ ‌ ‌ 🌱 بماند به یادگار‌ از اولین سمینار دانشجویی بچه‌های آنالیز‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
15.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ ‌تا حالا چایت را با باران خنک کرده‌ای؟...‌ ‌ ‌ 🍃 هندزفری لازم🙃‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ لازمه نوشتن، خودافشایی است اما تصمیم‌گیری برای اینکه کدام قسمت از زندگی را بیندازی زیر نورافکن خودافشایی، کار خیلی سختی است!‌ ‌ از صبح دارم با خودم کلنجار می‌روم برای نوشتن یک متن و بعد هم منتشر کردنش. هی تصمیم گرفتم و هی منصرف شدم. حالا که نزدیک غروب شده است زور آن قسمت مصمم چربیده است! می‌خواهم اینجا بگذارمش.‌ ‌ ‌ ‌‌ @Negahe_To
‌ ‌ ‌ژلوفن قرمز رنگ ژله‌ای جادویی را با جرعه‌ای آب قورت می‌دهم. خیلی سال است سراغش نرفته‌ام. به دردها گفته‌ام باید به استامینوفن و سرماخوردگی بزرگسالان و حداکثر کلداکس قانع باشند. دیگر خیلی نازشان را خریده باشم هر از گاهی یک کدئین تحویل‌شان داده‌ام. اما انگار امروز با همه آن روزها توفیر دارد. می‌نشینم پشت لپتاپ. باید یک فایل را هر طور هست امروز ارسال کنم. جیمیل را باز می‌کنم. با این اینترنت دیزلی اعصاب خردکن می‌دانم حالا حالاها دستم بندش است.‌ ‌ پررنگ بودن دو پیام از OneDrive در صندوق ورودی توی چشمم می‌زند. ذهنم برای خودش شروع به بافتن می‌کند که حتما تبلیغی برای آپدیت و نصب نسخه جدید است. بخصوص که سالهاست سراغش نرفته‌ام. عنوان ایمیل "در چنین روزی" با محتوای چند عکس، چند ثانیه‌ای پروسه تاثیر ژلوفن در بدنم را متوقف می‌کند. چشمم می‌چرخد روی عکس پروفایلم در گوشه بالای سمت راست صفحه تا مطمئن شوم جیمیل خودم را باز کرده‌ام. در چنین روزی چی؟ چه چیزی را قرار است OneDrive در این روز به من یادآوری کند؟ بی‌آنکه چرخشی به زاویه گردن و سرم بدهم مردمک چشم‌هایم را مستقیم روی یک خط عمودی از همان گوشه بالای سمت راست سُر می‌دهم به گوشه پایین تا تاریخ را چک کنم. تاریخ لپتاپ 19 خرداد 1402 را نشان می‌دهد. مثل یک یویو کِش می‌آیم. از امروز تا هشت سال پیش کشیده می‌شوم.‌ ‌ ‌ ‌صدای رادیو در مغزم می‌پیچد. برنامه تقویم تاریخ است. گوینده رادیو اعلام می‌کند: "امروز سه‌شنبه 19 خرداد 1394 است". شیره معده، روکش ژله‌ای جادویی را باز کرده و ذره‌های ژلوفن و درد با هم دست به یقه شده‌اند. گرد و خاک شده است و جایی را درست نمی‌بینم.‌ آن سه‌شنبه دوست‌داشتنی خودش را از بین غبارها بالا می‌کشد و جلوی چشمانم برق می‌زند. ظهر روز 19 خرداد 1394 بار سنگین دکترای ریاضی را در دانشگاه صنعتی اصفهان زمین گذاشتم. باری که پنج سال و نیم عین یک کوه با خودم حملش کردم. باری که عاشقش بودم اما بی‌اندازه هم بیچاره‌ام کرده بود از اضطراب. چشم می‌بندم و آن روز گرم بهاری هشت سال پیش را مرور می‌کنم. شیرینی‌اش، در چشم برهم زدنی، مثل حل شدن یک قطره رنگ در لیوان آب، مثل پخش شدن عطر گل محمدی در فضای سینه، پخش می‌شود در وجودم.‌ ‌ درد مثل یک جادوگر پیر هزار چهره با تصویری جدید می‌پیچد در شقیقه‌هایم. با ریشخند و تمسخر نگاهم می‌کند. صدایش را از نگاهش می‌شنوم. دارد مسخره‌ام می‌کند که خوب است این تاریخ انقدر برایت مهم بوده و امروز یادت رفته بود. با غیظ و غضب چشم می‌دوزم در چشم‌هایش. فریاد می‌کشم که آخر تو چه می‌دانی از عشق! اصلا کجا بودی این سال‌ها؟ آن روزهایی که من هفته‌گرد و ماه‌گرد و سالگرد می‌گرفتم را یادت هست؟ همان روزهایی که کم‌کم غول بی‌شاخ و دم افسردگی داشت خودش را جا می‌کرد توی زندگی‌ام. چون او بهتر از هر کسی فهمیده بود 19 خرداد 94 برای من نقطه پایان یک مسیر سخت و شیرین و در عین حال، نقطه آغاز رسیدن به آن چیزی بود که حداقل ده سال برایش شبانه‌روزی تلاش کرده بودم.‌ ‌ ‌ به خود که آمدم دیدم طعم شیرین سالگرد گرفتن‌هایم به یک طعم گس و تلخ زهرماری تبدیل شده است. چون به آنچه که می‌خواستم نرسیده بودم. چون نشده بود آنچه باید بشود. چون همه می‌گفتند ارزشش را نداشت. ده سال عمر و جوانی‌ات را صرفش کردی که چه بشود؟ چون آدم‌ها برای تعیین میزان فایده‌مندی یک مسیر، خط‌کش‌های از پیش تعیین شده خودشان را داشتند. طبق الگوهای ذهنی‌شان، نتیجه دکترا خواندن باید بلافاصله استخدام رسمی شدن و به وضعیت مالی خوب رسیدن می‌بود که حالا نشده بود. این شد که از حجم کَرکننده صداهای اطرافیان و البته صداهای درونم به سکوت و تاریکی پناه بردم. در آن سالها به صورت دوره‌ای در خردادماه هر سال حالم بد می‌شد. مدام مرور می‌کردم که امسال، چندمین سال است که از دفاعم گذشته و من چقدر دورم از آنچه می‌خواستم. خیلی طول کشید تا بتوانم خودم را از دست آن غول افسردگی نجات بدهم. طول کشید تا بفهمم معیار و مقیاس فایده‌مندی دکترا خواندن لزوما این چیزها نیست.‌ ‌ ‌ درد، پرچم سفید صلح را بالا می‌آورد. ژلوفن روی جریان خون می‌رود به سمت اعصاب. سرم سبک می‌شود. درد آرام می‌گیرد. خوابم می‌آید. در مرز خواب و بیداری نقشه می‌کشم برای جشن سالگرد گرفتن. برای یک جشن شاد قشنگ بدون ذره‌ای ناراحتی و ناامیدی. برای خداقوت گفتن به خودم برای بزرگ شدن‌هایم. برای اینکه به همه بگویم از تلاش‌هایی که کردم و از جایی که در آن هستم راضی و خوشحالم. ‌ ‌ ‌ ‌@Negahe_To
‌ ‌ ‌یه روز مونده به امتحان پایان ترم پیام داده که استاد سرفصل امتحان از کجای جزوه است!‌ ‌ بش جواب دادم فکر کنم یکم دیره برای پرسیدن این سوال!‌ ‌ جواب داده: "برای راه برگشت هیچ موقع دیر نیس"‌ ‌ ‌ شما برای قیافه من ایموجی مناسب رو ارسال کنین لطفا!‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌‌ بدون شرح!‌ ‌ پ.ن. دانشجوم برام فرستاده😐‌‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ امشب خیلی اتفاقی موقع اذان مغرب رسیدم به یه امامزاده‌ای که خیلی دوستش دارم. رفتم کنار ضریح. می‌خواستم برای خودم و خیلی‌های دیگه دعا کنم. اما حال روحیم خوب نبود. می‌دونستم کار از نشستن غبار روی دل گذشته. دلم یه خونه‌تکونی اساسی لازم داشت تا سیمش قابلیت وصل شدن پیدا کنه. دلم گرفت. نه وقت خونه‌تکونی داشتم نه حالش رو. اومدم حمد و سوره بخونم و هدیه کنم به امامزاده اما زبونم نچرخید. به شبکه‌های ضریح نگاه کردم. هنوزم توی مواقع ناامیدی از خودم، بازم امیدم به چشم‌هام بیشتره. هنوزم سعی می‌کنم بهتر از زبونم ازش مراقبت کنم. نوری از چشم‌ها دوید توی مغزم. دلم رفت پیش خانم‌جان حضرت معصومه. آخه همیشه توی بدترین احوال روحی هم می‌تونم دل آلوده‌ام رو بردارم ببرم روبروی ضریحشون. به امامزاده گفتم حمد و سوره رو از طرف حضرت معصومه هدیه می‌کنم به شما و بعد به نیت حضرت معصومه حمد و سوره خوندم. دلم آروم شد.‌ ‌ ‌ نیم ساعت پیش پیام رفیق قمی‌ام رو دیدم.‌ "سلام عزیزم. خوبی؟ ‌امشب حرم دعاگوت بودم."‌ ‌ پیام دادم امشب یعنی چه ساعتی؟‌ گفت برای اذان مغرب حرم بودم...‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ هرگز از گردش ایام دل‌آزرده نباش بامدادی‌ست پی هر شب تاری، آری!‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ ‌ آخر ترم و بخصوص روز امتحان پایان ترم برایم یک چیزی شبیه گرفتن کارنامه اعمال است. آخرین دیدار حضوری با دانشجوهایی که یک ترم توی سر و کله هم زده‌ایم تا بتوانیم همدیگر را به عنوان استاد و دانشجو و البته رفیق بپذیریم.‌ ‌ ‌از روز اول ترم مدام با خودم درگیرم. درگیر اینکه انقدر ساعت از عمر این آدم‌ها قرار است با تو و در کلاس تو بگذرد و تو مسئول این ساعت‌های ارزشمند عمر آنها هستی. روز امتحان پایان ترم قبل از اینکه درگیر نمره دادن به بچه‌ها بشوم، اول می‌روم سراغ حساب کتاب خودم تا ببینم می‌توانم به خودم، مجموعا نمره قبولی از این ترم و این کلاس بدهم یا نه. ‌ چند روزی بود که روی مرز رد کردن یا قبول کردن خودم مانده بودم. می‌ترسیدم برای چندمین بار مشروط شوم. کم‌خوابی دیشب و خستگی طول روز به اضافه ته‌مانده مریضی هم داشت زورش را می‌زد که مشروط شوم. لحظات آخر بود که یکی به دادم رسید. یک متن، یک سری کلمه که نشسته بودند روی صفحه گوشی و از آنجا مستقیم رسیدند به قلبم. زورشان زیاد بود. انقدر زیاد که توانستند کفه ترازو را هر چند به زحمت بالا بیاورند و باعث شوند بتوانم نمره قبولی را، هر چند لب مرزی به خودم بدهم. ‌ ‌ پ.ن. آن متن دانشجویم را بی‌هیچ ویرایشی برایتان اینجا می‌گذارم. شاید شما هم مثل من در مرز مشروطی و اخراج شدن باشید و این متن کمکتان کند ناامید نشوید از تلاش، از ادامه دادن، از دوست داشتن آدم‌ها، بخصوص دهه هشتادی‌ها🌱‌ ‌ ‌ @Negahe_To
‌ "سلام استاد عزیز 🦋💙! خیلی دوست داشتم چند کلامی با شما سخن بگویم. صرفا نه به بخاطر نمره و امتحان  بلکه خارج از ان بحث  برای انکه فقط  خستگیتون از دست و پنجه نرم کردن با جواب های  دوستانم ، در برود 😄. اولش توقع داشتم سوالاتی داده باشید ک من تا به حال ندیده باشم و به طبع جواب هایی  تحویل شما دهم ک شما هم تا به حال  ب چشم خود ندیده باشید 😂...! لذتی ک در پیچاندن دروس و با فراغ بال و طیب خاطر  افتادن است در هیچ کجا نیست😋 اما مشکل ان بود ب هیچ طریقی نمیتوانستم زیر ان مسئولیت سنگین شانه خالی کنم🥲 . از همان ابتدا ک تلاش ثمربخش شما رو برای رساندن بخش عظیمی از مطالب رو دیدم و در کنار ان نصیحت و دلسوزی هایی ک برای ما داشتید ب این باور رسیدم وقتی یک استاد انقدر از جان و اعصاب و روان خود مایه میگذارد تا تو چیزی یاد بگیری ؛ وقتی خواهرانه های خود را در حقت تمام میکند و حتی نگران حال دانشجویش می باشد چرا تو  تلاشی نکنی ؟! افتادن، مشروط شدن،کم گرفتن نمره و امثالهم برایم هیچ ارزشی نداشتند . یک دوره ای زندگی است و تمام میشود ب جایش از شما یاد گرفتم در این کره ی خاکی دروغگو نباشم و با تقلب  چیزی را بدست اوردن تنها شادی کاذب را در دل من میکارد . برای تک تک لحظاتم برنامه ریزی می کنم و حتی مثل شما  در دفتر کوچک خاطراتم هر چیز  اتفاق افتاده و نیفتاده و امیال و ارزو و پشیمانی هایم را می نویسم🧡🌱. خوشحالم ک خدا شما رو سر راه  بنده ی کوچک مایه اش قرار داده و باز هم خدا رو شاکرم ک از جهان خاکی شما اندک گرده ی گلی نصیب من شد . خداوند به هر پرنده دانه ای می دهد اما ان را در لانه اش نمیگذارد. هنوز اول راه پر پیج و خم زندگی ام اما بسیار مفتخرم ک در این ابتدا ب من هم ماهگیری و اندیشیدن  اموختید . خبر مسرت‌بخش، همواره دلتان را شاد و لحظه‌هایتان را ماندگار بسازد ... دوست دار قلبی شما ❤🌈🌼 یادگار پنجشنبه به تاریخ  1402/3/25"‌ ‌ ‌ ‌ @Negahe_To‌
‌ ‌ ‌راضیه بقضائک؛ سالهاست همین دو کلمه به ظاهر ساده، باعث شده از خواندن زیارت امین‌الله که عاشق مضامین بلندش هستم، طفره بروم. آنجا که می‌گوید: "اللهم فاجعل نفسی مطمئنه بقدرک، راضیه بقضائک". یعنی خدایا نفس من را در برابر تقدیرت آرام و در مقابل قضا و قدرت، راضی کن. تا جایی که بشود نمی‌خوانمش، هر وقت هم می‌خوانم سعی می‌کنم یا از روی این دو کلمه بپرم یا یک جوری سریع بخوانمش که انگار نخواندمش! همیشه هم می‌دانم دارم خودم را گول می‌زنم اما خب راه چاره بهتری بلد نیستم. جالب است هر چقدر هم از اثرات و برکات خواندن این زیارت شیرین کوتاه بیشتر می‌شنوم اعصابم از خودم خردتر می‌شود که تو چرا اینجوری هستی دختر؟ چرا انقدر گیر میدی؟ بخون و رد شو برو دیگه! اما نمی‌شود. آخر هر چه دارم بزرگ‌تر می‌شوم بیشتر می‌فهمم راضی بودن و رسیدن به مقام رضایت، سخت‌ترین کار دنیاست! توی این دنیا، آن روزی که ظاهرا همه چیز هم گل و بلبل است، رضایت تام داشتن از زندگی و شرایط، سخت است چه برسد به آن وقت‌ها که داری صدای قرچ قرچ خرد شدن استخوان‌هایت را زیر ارّابه مشکلات نفس‌گیر زندگی‌ات می‌شنوی. آخر چجوری می‌شود راضی بود این وقت‌ها؟! درگوشی بخواهم بگویم راستش هر وقت هم می‌شنوم که سفارش می‌کنند مشهد می‌روی از امام رضا، مقام رضا را طلب کن خودم را به نشنیدن می‌زنم! دیگر برایم عین روز روشن شده است که من و رسیدن به مقام رضا همانند دو قطب هم‌نام آهن‌ربا هستیم که هیچوقت به همدیگر نمی‌رسیم.‌‌ ‌ ‌ چند وقت پیش یاد شرط سِنی استخدام در کشور و بعد هم طبیعتا بلافاصله یاد سن و سالم افتادم. کلا فکر اینکه برای انجام یک سری کارها توی دنیا، شرط سنی مهم است برایم جالب بود. نه به خاطر استخدام، بلکه به خاطر فاصله داشتنم از آنچه که باید باشم ذهنم درگیر شد. یاد این افتادم که اگر تا چهل سالگی فکری به حال و احوال خودت نکرده باشی، بقیه عمرت کلاهت پس معرکه است. اینکه اگر تا جوان هستی خصلت‌های خوب را در وجودت ریشه‌دار نکنی در میانسالی و کهنسالی کارت خیلی سخت می‌شود. به خودم گفتم حواست هست که داری پیر می‌شوی و هنوز هم عین بچه ترسوها حتی نمی‌خواهی از چند فرسخی طلب کردن مقام رضایت رد بشوی؟ خب با این همه ادعای دین و خدا و پیغمبر، اگر در همین حال بمیری، خداییش خیلی ضایع نیست؟! این شد که یک تصمیم کبری یا شاید هم صغری گرفتم. به خودم گفتم حالا که نمی‌توانی به اصل جنس برسی بیا و حداقل ادایش را دربیاور! بیا به خدا بگو توی فلان مساله می‌خواهم ادای آدم راضی‌ها را دربیاورم و مثل آدم خوب‌ها از صمیم قلبم بگویم خدایا واقعا می‌خواهم این قضیه را به خودت بسپارم و هر اتفاقی هم در این مسیر بیفتد قصد دارم بچه خوبی باشم و داد و بیداد راه نیندازم. یک قایق نیمه شکسته برداشتم و تنهایی زدم به دل دریا. البته که حواسم بود یک بند نجات اضطراری برای خودم کنار بگذارم که هر وقت دیدم مثل داستان حضرت خضر و حضرت موسی، دیگر واقعا صبرم تمام شده آن را رو کنم و به خدا بگویم غلط کردم، اصلا از اولش هم که خودم گفته بودم فقط می‌خواستم ادایش را دربیاورم! حالا مطمین شدم ادایش را هم نمی‌توانم دربیاورم و خلاصه شتر دیدی ندیدی.‌ ‌‌ فعلا دوام آورده‌ام. هنوز پایش ایستاده‌ام. تا همین جا بارها شده که آسمان یکباره طوفانی شده و بی‌هوا، یک موج بلند بی‌رحم، سرم را زیر آب کرده است. توی همان لحظات که از زیر آب، حباب‌های هوا را روی سطح آب می‌دیدم و داشتم برای غرق نشدن دست و پا می‌زدم، سعی کردم نگاه کنم و بگویم خدایا هنوز هستم و پشیمان نشده‌ام. آن وقت‌هایی هم که هوا آفتابی است و دراز کشیده‌ام و دارم روی قایق، همزمان از خنکای نسیم دریا، صدای مرغان دریایی و گرمای لطیف خورشید لذت می‌برم نگاهش می‌کنم و می‌گویم حواسم هست که این هم موقت است و ماندگار نیست اما دقیقا برای همین لحظات موقت و زیبا، شکرت.‌ ‌‌ منتظرم ببینم کِی قرار است به یک ساحل برسم. اولین بار است که خودخواسته پا در راهی گذاشته‌ام که نه زمان تمام شدنش را می‌دانم نه مکانش را! نمی‌دانم آخرش قرار است قایقم در یک شهر ساحلی ترسناک با دزدان دریایی یک چشم گیر بیفتد یا در کنار یک ساحل امن آرام بگیرد. البته که شاید هم کلا ساحلی در کار نباشد! اما در هر حال هر وقت که تکلیف این قایق مشخص شد شما را هم در جریان قرار می‌دهم تا بدانید آخرش سرنوشت آدمی که یک روزی قصد کرد ادای آدم راضی‌ها را در بیاورد چه شد!‌ ‌‌ ‌ ‌ پ.ن. از پارسال تا آخر عمر هر وقت حرفی از رضایت بزنم یا بشنوم، بی‌اختیار یاد عزیز می‌افتم. یکی از آدم خوب‌های واقعی و اصیل که خیلی دیر شناختمش... ‌ ‌ ‌ @Negahe_To