هدایت شده از گاه گدار
۱۲۰ نفر آدم
ساعت یک بامداد
در حال گفتگو درباره کتابها
و زیارت از راه دور خانه خدا
ما در زمانه رواج نقزدنها و ناامیدیها، در جمع خوبی از دوستان، حال خوبی داریم و به آینده امیدواریم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
امشب سومین شبی است که تا اذان صبح نخوابیدهام. شب اول ساعت یک و ربع، پیام رفیقم نشست روی صفحه گوشی. "سلام. بیداری؟" نیازی به توضیح اضافه نداشت. انقدر میشناختمش که بدانم چه حجمی از آشفتگی پشت این دو کلمه جا خوش کرده است. نوشتم آره پاشو بیا. بلند شد و آمد. تا اذان صبح در آغوش کشیدمش و به کلمات پناه بردم برای فرو نشاندن غم و آشفتگیاش.
شب دوم باز هم همان حوالی یک، پیام رفیق دیگری رسید. "فاطمه، دارم دیونه میشم. تو رو خدا دعا کن. مامانم اینا توی جاده تصادف کردن." یک آوار سنگین خالی شد روی مغزم. از جزئیات سفرشان باخبر بودم. از اینکه سالها بود مادرش آرزوی سفر به مشهد داشت. کلمه کم آوردم. چقدر دستانم خالی بود. شرایط جوری نبود که بتوانم بروم پیشش. چند جمله به سختی جور کردم. برایش نوشتم من کنارتم عزیزم و بات بیدار میمونم تا خبری ازشون بگیریم. تا اذان صبح بیدار ماندیم. کنار هم اما دور از هم.
پنجشنبه از صبح، ضربالمثل کلیشهای تا سه نشه بازی نشه، افتاده بود به جانم. داشتم دیگر از شبها میترسیدم. بخصوص از حوالی ساعت یک. ماراتن به دادم رسید. کابوس شبهایم با حضور گرم و شیرین صد و سی نفر آدم خوب و همراه، به یک آرامش امیدوار کننده تبدیل شد.
#روایت_زندگی
#ماراتن_دوستداشتنی
#سلام_تابستان_۱۴۰۲
@Negahe_To
میخواهم دوستان نویسندهام را به یک چالش دعوت کنم! چالشی که ایدهاش از این خطخطیها به ذهنم رسید. چند روز پیش یکی از دوستانم پرسید: "میشه بم بگی این متنهایی که مینویسی رو چجوری مینویسی؟ یعنی همینجوری جملات به ذهنت میان و تو هم مینویسیشون؟" شاید تصورش این بود که جملات همینطور اتوکشیده و صاف میآیند کنار هم مینشینند و میشوند یک روایت. بخصوص که خط خودکاری من را که تقریبا خوب است، توی جزوههایم زیاد دیده بود و فکر میکرد برای نوشتن روایتها هم همانطور خوش خط روی کاغذ مینویسم. زهی خیال باطل!
حالا که چند روزی است کلمات با من سر ناسازگاری دارند و هی مینویسم و هی خط میزنم، گفتم شاید وقتش باشد که کمی درباره چگونه نوشتن با هم حرف بزنیم. طرح اولیه نوشتنهای من معمولا عین این عکس است. جرقه یا همان ایده اولیه به ذهنم میرسد. مینشینم اول چهارچوبهایش را مینویسم. یعنی همان چند تا جمله که همان لحظه دارند خودشان را عین مرغ سر کنده به در و دیوار مغزم میکوبند. آنها را تند تند و بد خط و شلخته مینویسم که از دست ذهنم فرار نکنند. بعد مینشینم کمکم و سر فرصت لابلای این چهارچوبها را پر میکنم. مینویسم و خط میزنم. مینویسم و تغییر میدهم. بعد که کلمات مثل آجرهای یک ساختمان دانهدانه کنار هم چیده شدند میروم چند قدم عقبتر و از دور نگاهشان میکنم. هر جا کج و کوله به چشمم بیاید یا اینکه تراز نباشد یا لب پریدگی داشته باشد را ترمیم و اصلاح میکنم. آخر دست هم یک ملاط میریزم رویش و سعی میکنم عیبهایش را با آن بپوشانم و یک متن یکدست و روان بدهم دست مخاطب. البته اینها که گفتم بیشتر آرزو و رویا است تا واقعیت! چون من نه هنوز نویسندهام و نه فعلا به این توان رسیدهام که چنین متنهایی به مخاطبم هدیه بدهم.
حالا میخواهم از چهل نفر از دوستان عزیز نویسندهام بخواهم که همراه با یک عکس از طرح اولیه دست نوشتههایشان از تجربههای چگونه نوشتن برایمان بگویند. من که بسیار مشتاق دیدن عکسها و خواندن روایتهایشان هستم!
پ.ن. ببخشید که بیهیچ ترتیب خاصی آیدیها را نوشتهام و ببخشید که حتما بعضیها را جا انداختهام!
#چالش_من_چطور_مینویسم
@chiiiiimeh
@zaatar
@hornou
@mrsib66
@mkeramatt
@Mehrabanii
@dokhtar_e_daryaa
@daroniyat
@mastoooor
@ftmsarabian
@ghahtab
@gahnevis
@faaash
@truskez
@varaghzar
@A_farhad1
@Farokhfal_Mojtaba
@shafaghghotb
@hiyaam
@hadise_dust
@toootak
@tablo11
@behhbook
@naajeh3
@fateme_alemobarak
@rozaneh4
@nasrin_ramadan
@berrrke
@mesle_maadari
@masture
@hh00tt
@paulowni
@homsaaa
@sayeh_sayeh
@khuaan
@koookhak
@gharghe
@darband1
@farzane_zeinali22
@nnaasskk
@fatemedarsanj
@N_rabbanii
@K_yoonesi
@maahjor
@hobut68
@cherk_nevishamon
@Shin_so
#روایت_زندگی
#چالش
@Negahe_To
اگر مثل من مشتاق و منتظر خواندن روایتهای دوستان نویسندهام برای شرکت در چالش چطور نوشتن هستید، میتونین مدام به این پیام سر بزنین😅
طبیعیه که این لیست مدام بروزرسانی میشه😅
پ.ن. دیدم برخی از دوستان نویسندهام کانال ندارن و طبیعتا متنهاشون رو برای بنده ارسال میکنن. به ذهنم رسید یک جایی برای قرار دادن همه متنهای این چالش و چالشهای آینده درست کنم! لینک رو براتون همینجا میذارم😊
https://eitaa.com/ghalambedastan
کانال چالشهای قلم به دستان که همین امروز متولد شد، پذیرای تمام چالشهای همه دوستان نویسنده هست! هر کدوم از دوستان که تمایل به برگزاری چالش دارن یا خواهند داشت لطفا بم پیام بدن تا به عنوان ادمین توی کانال اضافهشون کنم😊
🌱دوستان شرکت کننده در چالش
@chiiiiimeh
@dokhtar_e_daryaa
@truskez
@maahjor
@behhbook
@hobut68
@gharghe
@masture
@varaghzar
@daroniyat
@hornou
@cherk_nevishamon
@mkeramatt
@faaash
@Shirin_Hezarjaribi
@mastoooor
@zonnoon
@hadar_132
#چالش_من_چطور_مینویسم
#در_حال_بروزرسانی
@Negahe_To
اگر از احوالات بنده جویا باشید خدمتتان عارضم که این روزها زیر بار انبوهی از برگهها، هنوز به لطف خدا نفسی میآید و میرود.
توی صورت سوال گفتهام برای فلان قضیه سه تا مثال بزنین. دقیقا سه تا مثال زده🙄🤪
#دانشجوهای_عزیز_من
#روایت_زندگی
@Negahe_To
🍃 عرفه، روز با خدا عاشقانه حرف زدنه...
#روز_عرفه
#قرار_عاشقی
#یک_عدد_محتاج_بهدعا
#لذت_عکاسی
@Negahe_To
لابهلای اشک ریختنا گفت چجوری تونست منو بذاره و بره؟... بش التماس کرده بودم بخاطر من دووم بیاره...
بش گفتم اگه میتونست بمونه حتما میموند... مگه مادری دلش راضی میشه بچهاش رو اینجوری تنها بذاره؟...
#روایت_زندگی
#دنیای_......
@Negahe_To
همیشه دلم میخواسته توی مراسم ختم، آن تَهمَهها باشم. همانجا که هیچکس تو را نمیبیند و نیاز هم نیست با هیچکس حرفی بزنی. دوست داشتم بروم برای خودم یک گوشه بنشینم، فکر کنم، قرآن بخوانم، اشک بریزم و بعد هم بدون اینکه لازم باشد جملههای تکراری و اعصاب خردکن "ایشالا غم آخرتون باشه و ..." را بگویم یا بشنوم، بیایم بیرون. به قول خواهرم، اینجور جاها خیلی مردمدار نیستم.
حتی برای مراسم مادربزرگ و پدربزرگم هم هر چه گفتند تو نوه اول خانوادهای و باید این جلو باشی برای عرض تسلیت، صدجور بهانه آوردم و باز رفتم ته مسجد، ته خانه، دور از چشم آدمهایی که میشناختندم. بهترین بهانه که البته واقعی هم بود خواهرزادههای عزیزتر از جانم بودند که توی آن شلوغی و آشفتگی، فقط پیش خالهشان آرام و قرار میگرفتند.
دیشب ساعت ۹ پیامش رسید: "فاطمه، مامانم رفت"
عین دیوانهها پیام دادم یعنی چی رفت؟! مگه میشه؟؟!!
اما شده بود. از اینکه کنار پیامم، دیگر دو تیک آبی خوشرنگ ننشست فهمیدم رفته واقعا. چیزی درون دلم میجوشید. هر کار کردم از پس آرام کردن دلم برنیامدم. به خودم که آمدم دیدم ساعت ۱۰ شب است و من جلوی خانهشان ایستادهام و دارم زنگ میزنم. میدانستم احتمالا طبق اصول و رسوم اصفهان که بعد از ۱۷ سال هنوز خیلیهایش را نمیتوانم هضم کنم، این کار فقط یک خبط بزرگ و بیادبی به حساب میآید.
توی ایوان حیاط در آغوش کشیدمش. نشستم کنارش. بیهیچ آداب و نگرانی، ناله کردیم، اشک ریختیم و درد کشیدیم. جملههای کلیشهای عرض تسلیت رنگ باخته بودند. دورشان انداختیم. نیازی بهشان نداشتیم. ما زبان بهتری برای رساندن عمق غم و درد به یکدیگر بلد بودیم. زبانِ قلب، زبانِ اشک، زبانِ آغوش، زبان قربان صدقه رفتن برای دل بیقرارش.
توی برگشت داشتم فکر میکردم که چه چیز باعث شده بتوانم فاطمه را از آن پستوهای مخفی و دور از دسترس آدمها در مراسم عزا، از آن تَهمَهها بیرون بکشم و اینجور خودخواسته و آگاهانه، آن هم همچین شبی بیاورم روبروی صاحب عزا بنشانمش؟ جواب دلم این بود: "داستان رفیق با تمام داستانهای عالم توفیر دارد."
#روایت_زندگی
#رفیق_عزیز
@Negahe_To
ما دهه شصتیها بعد اینهمه سال هنوز به
شبت شیک
شبت ستارهبارون
شبت بهشت و ...
برا شب بخیر گفتن عادت نکردیم! حالا امشب دانشجوم بعد از گپ و گفت درباره نمره درسش برام نوشته: "استاد، شبتون نوتلا"
خداییش چی میگن اینا🤔😵💫🤐
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To