[نگاه ِ تو]
🌾 اجازه ندهید گذشتهای که داشتید، آیندهتان را بنویسد. #انگیزشی #روز_نهم_چله @Negahe_To
از صبح که این را نوشتم، خودم پُر بودم از حرف، از سوال، از اگر و اما. هی جمله توی ذهنم آمد و هی خودم جواب دادم. گاهی هم سکوت کردم چون جوابی نداشتم. یکریز در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که واقعا چقدر و چطور میشود اجازه نداد گذشته، آیندهمان را بسازد؟
ساعت ده صبح شده بود. آمد روبرویم نشست. باید گزارش احوالش را مینوشتم. ۲۴ ساله بود. ۴ سال بود وارد زندگی جدیدش شده بود اما زندگی گذشته ۲۰ سالهاش نه تنها رهایش نکرده بود که روز به روز بیشتر چنگ میزد به حلقومش. داشت خفه میشد. اشک میریخت اما آرام نمیشد. ۲۰ سال زندگی در کنار مادری که افسردگی حاد داشت، زخم عمیقی بر روحش کاشته بود. حالا که خودش داشت مادر میشد این زخم ۲۰ ساله دهان باز کرده بود و داشت میبلعیدش.
از اتاق که بیرون میرفت برگشت نگاهم کرد و گفت چجوری از دست گذشتهام فرار کنم؟ گفتم فرار نه، باید بپذیریش؛ اما بدون قرار نیست تو مثل مادرت بشی. تو میتونی یه مادر عالی بشی اما تا رسیدن بهش، یه راه نسبتا طولانی در پیش داری. فقط کم نیار و قوی باش. بدون از پسش برمیای.
و من همچنان در حال کلنجار رفتنم که واقعا چقدر و چطور میشود اجازه نداد گذشته، آیندهمان را بسازد؟
#روایت_زندگی
#طب
@Negahe_To
امروز برای اولین بار ناخنهایت را گرفتم. داشتی صورت نازکت را خراش میدادی. تمام حواسم را در چشمهایم جمع کردم که نکند خدای نکرده با تیزی ناخنگیر ذرهای از پوست لطیفت را بخراشم.
راستش خودم هم درست ربطش را نفهمیدم، فقط انقدر فهمیدم که وقتی در آغوشم با آرامش خوابیده بودی و دستان کوچکت را به من سپرده بودی، اولین روضه محرم امسال را برایم خواندی...
#روایت_زندگی
#خاله_خواهرزاده
#عشق_پنجم
#مطهره_دلنشینم
@Negahe_To
🌾 تلاش کنید واقعیت را بپذیرید. بخصوص آن قسمت از اشتباهاتتان که دوستشان ندارید.
#انگیزشی
#روز_دهم_چله
@Negahe_To
🌱 رزق شب اول محرم
آیت الله صِدّیقَین: نگذارید با بدگویی، با ظلم، با سوء ظن به آدما، با غیبت، با ... دلهایتان قفل شود.
#رزق
@Negahe_To
🌾 افرادی که توان اصلاح زودهنگام خودشان را دارند، نسبت به کسانی که مدتها وقت صرف پیدا کردن یک نقطه شروعِ ابتداییِ بینقص میکنند، مزیت دارند!
#انگیزشی
#روز_یازدهم_چله
@Negahe_To
بنظرتون با دانشجویی که در روزگاری نه چندان دور، من رو رسما دیوانه کرده بود که این نمودار تابع و بحث مشتق و انتگرال به چه دردی توی زندگی میخوره و من نمیخوام بخونمشون؛ و حالا داره توی بحث تکنیکال بورس نمودارای خفن میکشه و تحلیلهایی ارائه میکنه که خود منم درست نمیفهمم چی هست، باید چیکار کرد؟ 🤨😎😤😂
پ.ن. کلی تشویقش کردم و خوشحال شدم از کارش. اما بنظرم بخاطر تمام حرص دادناش برا یادگرفتن درس، کتک هم لازمه براش دیگه، نه؟!
#دانشجوهای_عزیز_من
#روایت_زندگی
#ریاضی_به_چه_درد_میخوره
#حیف_که_اسلام_دستوبالمونرو_بسته😁
@Negahe_To
🌾 یکی از بهترین کارها، یافتن یک دوست قابل اعتماد است که تمام معایبتان را همانطور که هست، نشانتان بدهد.
#انگیزشی
#روز_دوازدهم_چله
@Negahe_To
چقدر خوبه که به بدی ما نگاه نمیکنی و سهم ما رو هم از چای روضهات بهمون میدی امامِ مهربونِ همه، حتی آدم بدا...
عجیب دلتنگ چای سقاخونه حرم امام رضام...
#رزق
@Negahe_To
آقای امام رضا، برای چندمین بار بهم فهماندی الکی نیست که اسمتان شده رئوف...
#امام_رضا
@Negahe_To
🌾 به دست آوردن رویاها و رسیدن به اهداف خیلی سخت است. گاهی مثل به دنیا آوردن یک بچه، پای مرگ و زندگی وسط است!
#انگیزشی
#روز_سیزدهم_چله
@Negahe_To
"این نوشته، اصلا داستان نیست"
اولین نقد جدی، رسمی و بیتعارف از نوشتههایم را دقیقا دو ماه پیش، یعنی روز ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲ دریافت کردم. آن روز از شنیدن صوت نقد خانم هزارجریبی عزیز
@Shirin_Hezarjaribi
@Naghd_asar_mabna
@tablo11
برای داستانم در کلاس نقد اثر، به جای ذرهای ناراحتی، آنقدر پر از هیجان شدم که مجبور شدم برای انتقال درست حسم، برایشان صوت بگذارم. با اینکه با خانم هزارجریبی اساسی رودرواسی داشتم و اصلا تا قبل از شرکت در این کلاس نمیشناختمشان، بهشان گفتم که بیاغراق، پیشفرضم، اصلا این جنس از کیفیت برای نقد داستان نبود و من تا هر زمان در دنیای نوشتن باشم، عنوان اولین منتقد جدی داستانهایم برای شماست و مدیون شما هستم.
امروز، یعنی ۳۰ تیرماه ۱۴۰۲ دومین نقد جدی، رسمی و بیتعارف را دریافت کردم. در هفتههای گذشته، ساعتهای متمادی برای ایده اولیه داستانم، چگونه طراحی کردن، چگونه نوشتن و چگونه بازنویسی کردنش وقت گذاشته بودم و با دوستان همنویسم دربارهاش حرف زده بودم. کسی که قرار بود داستانم را نقد کند، نه تنها استادیار دوره خلاق و دوره مقدماتی نویسندگیام بود، بلکه کسی بود که کلا قدم گذاشتن در دنیای نوشتن را با او شروع کردم. مهمترین و جدیترین مشوقم برای ایجاد این کانال و کسی که برای من، تا آخر عمر، اسمش چسبیده به هر قلم چرخاندنم روی صفحه. امروز در نقد داستانم، از فاطمهسادات موسوی عزیزم،
@muuusavi
@chiiiiimeh
یک جمله طلایی و ناب و البته ویران کننده با قدرت تخریب بالا شنیدم. "این نوشته، اصلا داستان نیست!" و البته بعد هم با همان سعه صدر همیشگی، با جزییات، اشکالات جدی و کاملا درست نوشتهام را برایم گفتند.
من امروز از شنیدن نقد داستانم، آنقدر پر از هیجان شدم که دیدم برای انتقال درست حسم، باید بیایم اینجا و از این تجربه بنویسم. بنویسم که به جای ذرهای ناراحتی، چقدر از امروز، امیدوارتر شدهام. چقدر باانگیزهتر شدهام برای بیشتر تلاش کردن و برای کمعیبتر نوشتن؛ و همه این حسهای قشنگ را مدیون خانم موسوی عزیزم و البته دوستان همنویس نازنینم هستم.
#روایت_زندگی
#نقد_یعنی_این
#همنویس_بهشت
@Negahe_To