43.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
@Negahe_To
بعد از پرس و جو رسیدم به باجه موردنظر. یک خانم جوان با چهرهای درمانده و خسته با برگه گزارش فیزیوتراپی ارتوپدی قبل من آنجا بود. کنارش مردی حدودا چهل و پنج ساله با موهای جوگندمی به زحمت به عصا تکیه داده بود و تلاش میکرد تعادلش را به کمک عصا و لبه پیشخوان باجه حفظ کند.
به مسئول باجه نگاه کردم. عمیقا غرق در مکالمه تلفنی با موبایلش بود و اصلا سرش را هم بالا نمیآورد. با خنده به خانم گفتم کاش کارمندها را مجبور میکردند موقع ورود به محل کار موبایلهایشان را تحویل بدهند. لبخندی کمرمق روی لبهایش نشست و گفت الان بیست دقیقه هست ما اینجاییم و منتظریم تا ایشان تلفنش تمام شود.
از بالا رفتن صدای مسئول باجه و خط و نشانه کشیدنش پشت تلفن فهمیدیم تازه دعوا شروع شده و عقل سلیم میگفت با این دعوا و اخمهای درهمکشیده، بعد تمام شدن تماس هم نمیشود هیچ امیدی به جواب درست گرفتن داشته باشیم. نگاهی به دور و برم انداختم تا ببینم اوضاع باجههای دیگر چطور است. میدانستم این کار را فقط باید این مسئول انجام دهد و نمیتوانم به باجه دیگر بروم اما من دنبال آدمی بودم که فقط بشود با او چند کلمه حرف زد.
دل را به دریا زدم و رفتم سه باجه آنطرفتر. مرد جاافتادهای بود. گفتم ببخشید، مدیر این قسمت کی هست؟ میدانستم تا نگویم چه کار دارم بعید است کمکم کند. خوشبختانه انتخاب خوبی کرده بودم و وقتی توضیحاتم را شنید بلافاصله شخص مدیر را نشانم داد. با اجازهاش از حصار پلاستیکی جداکننده قسمت مدیران عبور کردم. مدیر مشغول صحبت با دو نفر از همکارانش بود. صبر کردم تا جملهاش تمام شود. وقتی نگاهم کرد گفتم ببخشید که مزاحم شدم، آن خانم و مرد همراهش که به زحمت با عصا ایستاده، بیست دقیقه است منتظر هستند و کارمند شما همچنان مشغول صحبت با موبایلش است.
نگاهی به مسئول باجه، آن خانم و همراهش انداخت. یکی دو ثانیه مکث کرد و گفت بهشان بگویید بیایند داخل تا همینجا کارشان را انجام دهم. بعد با لحن محترمانهای گفت آن مسئول باجه هم دارد با یکی از همکاران شعبه دیگر صحبت میکند و تلفنش شخصی نیست.
توی دلم گفتم هر چند از لحن و محتوای صحبتهایش تقریبا مشخص است که با همکارش حرف نمیزند اما همینکه شما در جایگاه مدیر و جلوی مراجعه کننده احترام کارمندت را حفظ کردی برایم ارزشمند است. تشکر کردم و به آن خانم اشاره کردم که بیایید داخل. خودم هم راهم را گرفتم که برگردم بیرون، پشت باجه. مدیر صدایم زد و گفت خودتان هم بمانید همینجا کارتان را انجام میدهم.
#روایت_زندگی
#روزنه_نور
@Negahe_To
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح خوابت را دیدم.
لوکیشن خوابم باز همان خانه قدیمی دوستداشتنی بود. همانجا که محبت تو در حافظه تکتک آجرهای دیوارش برای همیشه حک شده است. همانجا که کودکیام کنار تو رنگ گرفت.
توی خواب داشتیم برای مراسم سالگردت، غذای نذری میپختیم. همه فامیل جمع بودند. ظرفهای یکبار مصرف روی هم چیده شده بود و داشتند کمکم در دیگهای غذا را برمیداشتند. در شلوغی رفت و آمد آدمها که همهشان را میشناختم، یک لحظه چشمم افتاد به تو. خودت بودی. نشسته بودی سر دیگ برنج و شروع کرده بودی به کشیدن برنج توی ظرفها. باورم نشد؛ از اتاق رفتم بیرون و دوباره برگشتم. خودت بودی. خود خودت. به چشمانم، توی خواب هم اعتماد نکردم. برای بار سوم نگاه کردم تا مطمئن شوم چشمهایم دروغ نمیگویند. قلبم داشت از هیجان به قفسه سینه فشار میآورد. دویدم سمت مامان. نفس زنان گفتم "مامان، مامان، ننه خودش اینجاست. خودش داره از توی دیگ، برنج میکشه." مادرم عجیب نگاهم کرد. صبر نکردم، دستش را گرفتم و کشیدم تا تو را نشانش بدهم. اما کسی تو را نمیدید. دست مادرم را رها کردم و با اشتیاق دویدم سمت آغوشت اما ...
کاش فقط چند دقیقه دیرتر بیدار میشدم. شاید همین چند دقیقه، مثل همین بارانِ امروز، قلبم را میشست و دلتنگی ندیدنت را کمی سبک میکرد مادربزرگ عزیزتر از جانم.
پ.ن. بر من منت میگذارید اگر به فاتحهای روح تمام رفتگان و روح مادربزرگ و پدربزرگ عزیز من را شاد کنید.
#روایت_زندگی
#ننه_عذرا
#پنجشنبه_نیمه_دیماه
@Negahe_To
یک روزهایی هستند
که دورند، دورند،
خیلی دورند؛
اما میرسند.
بالاخره از راه میرسند...
@Negahe_To
به زحمت به اینستا وصل میشوم. باورم نمیشود در گذشتهای نه چندان دور، چقدر حال خوب در آنجا به اشتراک گذاشته میشد. حالا بیشتر از دو سه دقیقه دوام نمیآورم. نفسم تنگ میشود. از حجم و تنوع اخبار بد، از انواع تحلیل و متن و کنایه و ...
فارغ از اینکه چه کسی، چه قدر درست میگوید، حالم بد میشود از اینهمه اختلاف، از اینهمه دور شدن از همدیگر، از این فاصلهای که روز به روز دارد بینمان زیاد میشود و متاسفانه انگار در این شلوغی روزگار، این فاصله گرفتنها برای مسئولین محترم اصلا هیچ دغدغهای نیست.
حدود یکماه قبل، وقتی روز بازی ایران و آمریکا، دانشجوهای دهه هشتادیام از من پرسیدند: "استاد شما دوست داری کدوم کشور ببره؟" مات و مبهوت نگاهشان کردم. اصلا مگر امکان دارد کشورت در مقابل کشور دیگری بازی داشته باشد و تو به چیزی جز برد شیرین کشورت فکر کنی؟
دلم برای ایرانم تنگ شده. ایران قشنگم که تویش پُر بود از آدمها با سلایق مختلف؛ اما همه دلشان گرم بود به کشورشان، به هموطنانشان، حتی به اختلافهایشان.
اختلافهای این روزها اما متاسفانه جای دلگرمی باقی نگذاشته برای هیچکس. امروز اولین بار بود که میدیدم صدها نفر همزمان برای یک اتفاق، همزمان برای قاتل و مقتول، یک تیتر زدهاند "به مامان نگو".
در خود مچاله میشوم
کاش بتوانم کاری کنم...
#دلنوشته
#روایت_زندگی
@Negahe_To
اینجا توی اصفهان یه خیابون داریم به اسم "بهشت" که پُره از گلخونه و گلفروشی. گاهی وقتا بدون اینکه قصد خرید گل هم داشته باشم، به رفیقم میگم قرارمون باشه فلان ساعت سر بهشت. اونم میگه باشه دم در بهشت منتظرت میمونم تا بیای.
منم مثل یه بچه کوچیک که مدام دلتنگ آغوش محبت مادرش میشه، هی با خودم تکرار میکنم "دم در بهشت، بهشت، بهشت، ...". انگار که فقط با تکرار این لفظِ مشابه هم شیرینی و حلاوتش میچکد در دلم. تاریکی و خستگی را میبَرد و نور و امید میآورد با خودش.
امشب و توی مسیر برگشت که حالم، حال یک آدم مستاصل و ناامید و خسته بود، چشمم افتاد به خانمی که توی ایستگاه اتوبوس دست پسر کوچکش را گرفته بود. من را که دید، برایم دست بلند کرد. صورتش از سرما سرخ شده بود و معلوم بود پسرک هم خیلی بیطاقت شده. ایستادم، شیشه ماشین را پایین دادم و پرسیدم مسیرتون کجاست؟ گفت: "میریم وسط بهشت. شما مسیرتون اون طرفا میخوره؟"
#روایت_زندگی
#بهشت
@Negahe_To
۲۹۵امین روز سال ۱۴۰۱ با صفت "یا حافِظَ مَنِ استَحفَظَه"
#دعای_جوشن_کبیر
@Negahe_To
من از میانِ قفس هم جوانه خواهم زد
و از ورایِ هبوطم، طلوع خواهم کرد
هزار دفعه اگر هم مرا زمین بزنند؛
هزار دفعه قویتر شروع خواهم کرد🌱
نرگس صرافیان
#لذت_عکاسی
#جوانه_در_برف
@Negahe_To
۲۹۸امین روز از سال ۱۴۰۱ با صفت
"یا صَریخَ مَنِ استَصرَخَه"
"ای فریادرس آنکه از او فریادرسی خواهد"
#صبح_شد_خیر_است
#لذت_عکاسی
#صبح_برفی
@Negahe_To