۲۹۵امین روز سال ۱۴۰۱ با صفت "یا حافِظَ مَنِ استَحفَظَه"
#دعای_جوشن_کبیر
@Negahe_To
من از میانِ قفس هم جوانه خواهم زد
و از ورایِ هبوطم، طلوع خواهم کرد
هزار دفعه اگر هم مرا زمین بزنند؛
هزار دفعه قویتر شروع خواهم کرد🌱
نرگس صرافیان
#لذت_عکاسی
#جوانه_در_برف
@Negahe_To
۲۹۸امین روز از سال ۱۴۰۱ با صفت
"یا صَریخَ مَنِ استَصرَخَه"
"ای فریادرس آنکه از او فریادرسی خواهد"
#صبح_شد_خیر_است
#لذت_عکاسی
#صبح_برفی
@Negahe_To
همه آدمها باید توی زندگیشون یکی رو داشته باشن که بهشون بگه:
"بعش هذا حُزنک و هذه کِتفی..."
"این اندوهِ تو و این شانه من"
مثل شانه فاطمه برای اندوه علی
مثل شانه مادر برای اندوه فرزند
مثل شانه رفیق برای اندوه رفیق
ما چقدر خوشبختیم که شما را داریم خانمجان،
بهترین دختر
بهترین همسر
و بهترین مادر🌹
#تولد_بهترین_مادر
@Negahe_To
قرار بود برای پایانترم حسابی بخواند و جبران میانترم نداده را هم بکند. سر جلسه فهمیدم خیلی مضطرب است و نمیتواند چیزی بنویسد. توی سالن بودم که از کلاس بیرون آمد. برگه امتحانیاش را داده بود. به یک قدمیام که رسید، ردّ پررنگ بغض را توی صورتش دیدم. به ثانیه نکشید که اشکهایش سدّ پشت چشمانش را شکستند و هُری ریختند پایین. معصومانه نگاهم کرد و گفت "استاد، میشه بغلتون کنم؟" آغوش باز کردم برایش. میخواستم محکم باشم، باید محکم میبودم، مثلا استاد بودم؛ اما دل که این حرفها سرش نمیشود. حالا دیگر چشمهای هردومان بارانی بود. با هقهق گفت "میخواستم زحماتتون رو جبران کنم. شرمندهام که نشد". اشکهایش را پاک کردم. گفتم مهم نیست، دنیاست دیگر. بالا و پایین بسیار دارد. همینکه تلاش کردی برایم ارزشمند است.
در حادثه متروپل چند نفر از عزیزانش را از دست داده بود. بعد از گذشت حدود هفت ماه، هنوز حرارت این داغ سنگین را میشد در اشکهایش لمس کرد. نتوانسته بود سرپا شود. قامتش زیر بار این غم خمیده بود. شب برایش پیام دادم و حالش را پرسیدم. با هم حرف زدیم. از دنیا و ناسازگاریهایش برایش گفتم. از اینکه محکوم هستیم به ادامه دادن و امید داشتن و سرپاشدن. تشکر کرد و گفت حالش بهتر است. انشاءالله واقعا بهتر باشد.
شاید باورش برای بعضیها سخت باشد اما استاد که میشوی، دیگر قسمتی از قلبت با قلب دانشجوهایت کوک میشود. با شادیشان، امید میدود زیر پوستت و با غمشان، غصه در دلت لانه میکند.
#روایت_زندگی
@Negahe_To
ای آنکه بردهای تو به یغما دل مرا
لطفاً قبول کن دل ناقابل مرا
حق تو نیست همچو منی عاشقت شود
آری ولی به دور میفکن دل مرا
من آن خسم که با تو به میقات آمده
آتش بزن مزارع بیحاصل مرا
فانوس چشمهای تو را گم نمیکنم
طوفان نوح گر ببرد ساحل مرا
بیرون نمیرود ز سر من هوای تو
چون آفریدهاند ز عشقت گِل مرا
لطفت گره ز پنجرهها باز میکند
حل کن تو با دو دست دعا مشکل مرا
#شعر
#نسرین_رامادان
@nasrinramadan
حاشا لِوَجهِکَ الکریم اَن تُخَیِّبَنی...
#لذت_عکاسی
#دیوار_کاهگلی
#روز_برفی
@Negahe_To
خیلی وقت بود کتابی نخوانده بودم که دلم نخواهد تمام بشود. فصلهای آخر را چنان قطرهچکانی میخواندم که انگار قطرات ارزشمند دارویی است که دارد تمام میشود اما بدن من وابسته شده به دوز مصرف روزانهاش. برای همین است که از دیروز که کتاب را در حلقه تمام کردهایم، مثل کسی شدهام که چیز ارزشمندی را گم کرده است؛ چیزی از جنس نگاه ابوحامد، نجواهای دکتراحسان، صدای نوزادان تازه متولد شده در بیمارستان، غربت و ترس کوچه پسکوچههای البوکمال و معجزههای مداوم خانمجان.
این کتاب، واقعا خواندنی است. یک روایت لطیف، تازه، واقعی و بیاغراق است از یک تجربه ناب. از پرستاری در خاک سوریه و سینه به سینه داعش. روایتی از روزهایی که هنوز آنقدر از آن فاصله نگرفتهایم که رنگ کهنگی به خود گرفته باشد.
خداقوت به دکتراحسان، راوی عزیز کتاب و خانم زینب عرفانیان، نویسنده توانمند این روایت.
پ.ن. متاسفانه بعد از چندین چاپ، هنوز ایرادات ویرایشی کتاب به صورت پررنگ، آدم را موقع خواندن کتاب اذیت میکند که امیدوارم در چاپ بعدی همهشان اصلاح شود.
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#پیشنهاد_کتاب
#همسایههای_خانمجان
#معرفی_کتاب
@Negahe_To
از وقتی رسیدم پیشش، سی ساعت گذشته است. سی ساعت که پُر بوده است از لحظههای ناامیدی؛ ناامیدی از پایین نیامدن تب چهل درجه برای محمدحسینِ نازنینم. انگار درجه تبسنج جاخوش کرده بود روی عدد مقدس چهل و بههیچوجه قصد ترک موقعیت خود را نداشت. اما بالاخره همین یکساعت پیش کمی تسلیم شد و کوتاه آمد؛ ولو فقط به اندازه یک درجه.
نشانهاش این بود که با لبخندی کمجان نگاهم کرد و گفت "خاله میشه برام کتاب بخونی؟" و من بال درآوردم انگار. برایش "روزی که مدادشمعیها به خانه برگشتند" را خواندم؛ کتابی که هم او عاشقش است، هم من و هم ساره، خواهر کوچکترش.
یادم میافتد که تمرین کلاس نویسندگیام را ننوشتهام. تمرین شخصیتپردازی. نمیخواهم پیش استادیادم بدقول بشوم اما ذهنم توانی برای فکر کردن ندارد. آن هم فکر کردن ریز و دقیق به تمام جنبههای زندگی یک شخصیت که داری خودت خلقاش میکنی و حالا باید با جزئیات، توصیفش کنی.
ساره، دختر شیرینزبان چهارسالهام میگوید: "خاله، آلّایی را خوابوندم اما هالّا هنوز نخوابیده چون زیاد غذا خورده و دلش درد میکنه". آلّایی و هالّا دو دوست خیالیاش هستند که با آنها زندگی میکند. ساعت دوازده شب بهشان زنگ میزند، آنها را با خودش به حمام میبرد، مراقب زمان غذا خوردنشان هست، از مریض شدنشان باخبر است و ...
به ذهنم میرسد که باید فردا از ساره، کمک بگیرم برای خلق و توصیف شخصیت. کاش بتوانم مثل او خودم را رها کنم در دنیای دوست خیالیام. مطمئنم بهترین راه توصیف او، همین زندگی کردن با اوست؛ عین زندگی کردن ساره با آلّایی و هالّا.
پ.ن. کتاب "روزی که مدادشمعیها به خانه برگشتند" یک کتاب بسیار زیباست. با محتوای قشنگ و تصویرگری خیلی قشنگتر. بخوانید و لذت ببرید.
#روایت_زندگی
#معرفی_کتاب
@Negahe_To
هر چقدر زمستان، سختتر و سردتر باشه، انتظار و اشتیاق برای اومدن بهار بیشتر میشه🌸🌱
#دلنوشته
#لذت_عکاسی
@Negahe_To
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذهن شلوغ
و
جاده خلوت
بماند به یادگار
از آخرین روز هفته
و آخرین روز دیماه🍂
@Negahe_To
وقتی آدم سالهای طولانی به صورت مستمر تلاش میکنه توی تمام اتفاقات و تصمیمگیریهای زندگی منطقی باشه و دودوتاچهارتا کنه، تمام قدمهاش رو با احتیاط برداره، حواسش به همه جوانب هر اتفاقی باشه و ...، احتمالا یک روزی به جایی میرسه که یکدفعه خیلی خسته میشه از این وضع. اونجاست که شاید خودشم انتخاب نکنه اما چشم باز میکنه میبینه دل به دریا زده و چراغ هشدار دهنده مغزش رو خاموش کرده!
#دلنوشته
#لذت_عکاسی
@Ndgahe_To