⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔
(قسمت نهم)
#داستان
📎 لینک قسمت هشتم:
🌸https://eitaa.com/Negahynov/3330
مدیر شرکت حسابی تعجب کرده بود. ولی حالت اتوکشیدهی خود را حفظ کرد و گفت: «بله، از بابت مهارت و تخصص شرکت ما اطمینان کامل داشته باشید. هر نوع ساختمانی رو که تقاضا کنید، با بهترین کیفیت و در کمترین زمان، طراحی و ساخته میشه. 😎
اگر مایل هستید، میتونید رزومهی شرکت رو در این کتابچهای که روی میز هست، ملاحظه کنید. 📖
فقط شما نوع ساختمانتون رو بفرمایید. اداری؟ تجاری؟ مسکونی؟ ویلایی؟ آپارتمانی؟»
آقا مراد بلند شد و گفت: «نع! انگاری کارمون با شما نمیشه. عزت زیاد!
پاشو پسر، پاشو بریم که خیلی کار داریم!» 😳😳😳
در مقابل نگاه هاج و واج مدیر شرکت، از اتاق بیرون رفتیم. آقا مراد گفت: «پسر، کارت شرکت رو از منشی بگیر؛ شاید لازم شد‼️» و خودش از در شرکت رفت بیرون. 😩
🌸 @Negahynov
حسابی از دست آقا مراد کلافه بودم. 😠
درست است که سوادش زیاد نیست؛ ولی هیچ وقت ندیده بودم اینقدر بیمنطق باشد.
توی آسانسور، بدون اینکه من چیزی بپرسم، شروع کرد به صحبت: «یکی نیست به این یارو بگه مرد حسابی، اون مغزی رو که خدا بهت داده، یه کم خرج کن! میخوای همین طوری آکبند با خودت برداری ببری کجا⁉️
تو هنوز عقلت نمیرسه ساختمون خوب چیه؛ بعد، اسم خودتو گذاشتی مهندس؟!
راست میگن هرکی از خونهی ننهش قهر میکنه، میره دکتر مهندس میشه!»
حیف که با خودم قرار گذاشتهام امروز دیگر با آقا مراد حرف نزنم!... 🤐
🌸 @Negahynov
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. آقا مراد کارت شرکت را گرفت و گذاشت توی داشبورد. بعد نگاهی به عقربه بنزین ماشین انداخت که اوضاعش اصلاً خوب نبود. ⏲
راهی پمپ بنزین شدیم. بعد از پمپ بنزین، به طرف مقصد نامعلوم بعدی حرکت کردیم! 😶
دلم میخواست یکجوری از ادامه همراهی آقا مراد در بروم. گفتم: «اُوستا، میشه من دیگه برم خونه؟ آخه فردا امتحان دارم.» 📖
دروغ نگفته بودم. واقعاً فردا امتحان داشتم.
آقا مراد پرسید: «امتحان چی داری؟»
گفتم: «ادبیات»
گفت: «یه نگاه توی کیفت بنداز ببین کتابش همراهت نیست؟»
آخخخخخ عجب شانسی دارم من! کتاب ادبیات توی کیفم بود! 😞
توی کیف را نگاه کردم و چیزی نگفتم.
آقا مراد رادیوی ماشین را خاموش کرد و گفت: «یالّا ببینم. فعلاً ربع ساعت وقت داری. دربیار بخون.» 📘
ادامه دارد...
#پندار_نیک #گفتار_نیک #کردار_نیک
#زرتشت #باستان_گرایی
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔
(قسمت دهم)
#داستان
📎 لینک قسمت نهم:
🌸https://eitaa.com/Negahynov/3343
ربع ساعت بعد، پیچیدیم در یک خیابان فرعی. «خیاطی شاه داماد» جایی بود که آقا مراد واردش شد.
من بیرون ایستادم و کمی اینپا و آنپا کردم بلکه بتوانم همان بیرون بمانم. ولی وقتی صدای اُوستا میآید که: «مجیــــد، کجا موندی پسر؟ بجنب دیگه»، یعنی چارهای نیست و باید رفت داخل. 😕
داخل مغازه، چند نفر مشغول برش زدن و دوختن بودند. مرد میانسالی که احتمالاً صاحب مغازه بود، با متری که روی گردنش انداخته بود، داشت بین میزهای خیاطی قدم میزد و به کار خیاطها نظارت میکرد. 🔍
وقتی که متوجه ما شد، جلو آمد و خیلی گرم، سلام و احوالپرسی کرد. آقا مراد هم جواب پر و پیمان و گرمی داد و گفت: «حقیقتش ما یه لباس میخوایم؛ ولی پارچه با خودمون نیاوردیم. شما اینجا پارچه هم دارید❓»
زیر لب گفتم: «وااااای، دوباره شروع شد!» 😱
🌸 @Negahynov
مرد میانسال گفت: «بله، مشکلی نیست. یه سری پارچه خودمون داریم. یه سری هم نمونه داریم که میتونید ببینید و هر کدوم رو که خواستید، براتون سفارش بدیم.» ✅
خب خدا را شکر، انگار به خیر گذشت. 👌
آقا مراد گفت: «دستت دُرُست، پس یه لباس خوب برای ما بدوز. کِی میتونی آمادهش کنی❓»
صاحب مغازه گفت: «بفرما بشین.»
آقا مراد و صاحب مغازه روی صندلیهای نسبتاً کهنه مغازه نشستند. به من هم تعارف کردند که بنشینم.
صاحب مغازه گفت: «لباس برای خودتونه یا آقازاده؟»
دلم یک دفعه ریخت. جای بابا خالی... 💔
آقا مراد متوجه حال من شد. دست بزرگ و گرمش را روی شانهام فشار داد. بعد رو کرد به صاحب مغازه و گفت: «ببین داداش، مختصر و مفید بهت بگم: یه لباس درست و حسابی و خیلی خوب میخوام. دیگه ما رو معطل سؤال و جواب نکن. بلدی، بسم الله؛ بلد نیستی، یا علی!»
🌸 @Negahynov
دیگه نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. سرم را بردم نزدیک گوش اُوستا و گفتم: «وااااای آقا مراد! امروز چهتون شده؟!» 😑
ادامه دارد...
#پندار_نیک #گفتار_نیک #کردار_نیک
#زرتشت #باستان_گرایی
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔
(قسمت یازدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت دهم:
🌸https://eitaa.com/Negahynov/3358
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. سرم را بردم نزدیک گوش اُوستا و گفتم: «وااااای آقا مراد! امروز چهتون شده؟!» 😑
آقا مراد چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت!
صاحب مغازه گفت: «چی شد؟ بالاخره توافق کردید؟
آخه عزیز من، برادر من، «لباس خوب میخوام» که نشد حرف! پیرهن میخوای؟ آستین بلند، آستین کوتاه؟ کت میخوای؟ یا کت شلوار؟ یا شلوار خالی؟ اصلاً چه سایزی میخوای؟ برای کجا میخوای؟ مهمونی، اداره، خونه؟ 👔👕👖🤔
راستی دیروز یه نفر اومدن بود میگفت: شلوار خوب، شلواریه که از چهار طرف جِر خورده باشه‼️ یکی دیگه میاد میگه باید بشه باهاش خربزه قاچ کرد!»
بعد با لحنی که خنده و کلافکی در آن مخلوط بود، گفت: «پیژامه هم لباسه! میخوای همونو برات بدوزم؟! خوبم میدوزم!» 😏
آقا مراد گفت: «گرفتی ما رو؟! داداشِ من، شما خیاطی؛ ما باید بهت بگیم چی خوبه؛ چی بده؟! ما «ف» رو که میگیم، شما باید تا فرحزاد بری!
یک کَلوم: یه لباس میخوام که خوب باشه؛ درست و درمون باشه؛ چه میدونم؛ نیک باشه!» 😳
🌸 @Negahynov
بعد، رو کرد به من و گفت: «مجید، تو بگو؛ شاید آقا زبون تو رو بهتر بفهمه!»
ای داد بیداد! گل بود؛ به سبزه نیز آراسته شد! 😐
اصلاً نمیدانستم چه باید بگویم! کمی مکث کردم و گفتم: «اِممم... راستش...» 😨
آهسته گفتم: «آخه من چی بگم اوستا؟!» 🤔
آقا مراد هم خیلی آهسته جواب داد: «ریش و قیچی دست خودت! زبون ما رو که نمیفهمه! تو بگو؛ شاید بفهمه!».
حسابی گیج شده بودم. دل را به دریا زدم؛ یکی دو تا نفس عمیق کشیدم و گفتم: «آقا ما یه پیرهن میخوایم؛ سایز ایشون باشه (و به آقا مراد اشاره کردم). برای مهمونی میخوایم؛ ولی راحت هم باشه.»
قلبم داشت تند تند میزد. نمیدانستم واکنش آقا مراد چه خواهد بود. 😰
🌸 @Negahynov
زیر چشمی نگاهی به اُوستا انداختم و یک نفس و تند تند ادامه دادم: پارچهشم چهارخونه درشت باشه. اگه میشه، نمونه پارچههاتون رو بیارید ببینیم. راستی، سایزشون فکر کنم ایکس لارج هست. حالا میخواید اندازهشون رو بگیرید که دقیقتر بشه.» 😶
صاحب مغازه لبخند رضایتی زد و گفت: «زنده باد. این شد حرف حساب.» 👏👏
و رفت تا پارچهها را بیاورد.
جرأت نداشتم به آقا مراد نگاه کنم. خودم را مشغول ور رفتن با لبهی صندلی نشان دادم. خدا را شکر مغازهدار هم زود آمد: «بفرما، اینم نمونه پارچههامون.»
یکی دو ثانیه مکث کردم. صدایی از آقا مراد درنیامد. لابد این یعنی: «بازم ریش و قیچی دست خودت»!
ادامه دارد...
#پندار_نیک #گفتار_نیک #کردار_نیک
#زرتشت #باستان_گرایی
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔
(قسمت دوازدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت یازدهم:
🌸https://eitaa.com/Negahynov/3376
پارچهها را نگاه کردم. گفتم: «این قهوهایه فکر کنم خوبه» و با تردید برگشتم سمت اُوستا. 👀
یک لحظه چیزی شبیه لبخند، از پشت سبیلهایش به نظرم آمد! ولی احتمالاً اشتباه کردهام. 🙄
مُشتش را جلوی دهانش گرفت؛ تک سرفهای کرد و گفت: «آره خوبه».
مغازهدار گفت: «مبارک باشه. بذار اندازهتم بگیرم...»
آقا مراد گفت: «نمیخواد. همون ایکس لارج خوبه. فقط یه هوا گشادتر بگیر که بتونیم توش تکون بخوریم! 😁
حالا کِی آماده میشه؟»
و کارت بانکش را از جیب شلوارش درآورد.
صاحب مغازه گفت: «ان شاء الله شنبه هفته بعد... قابلی نداره... رمزتون چنده؟»
ضریب امنیتی رمز کارت آقا مراد در حد تیم ملی بود: «یک دو سه چهار» 😁
🌸 @Negahynov
از مغازه که بیرون آمدیم، آقا مراد دست کرد توی جیبش و مقداری پول درآورد: «برو از اون آبمیوهایِ سر کوچه یه چیزی بگیر بیار».
شیطنتم گل کرد. گفتم: «یعنی بگم یه چیز خوب بده؟!» 😅
اخمهایش را توی هم کرد و گفت: «بلبلزبونی نکن! بدو ببینم. تا ماشینو روشن میکنم، دو تا آب میوه گرفتی اومدی.» 😒
در این مدت که پیش آقای مراد کار کرده بودم، فهمیده بودم که اخمهایش چند مدل است: عصبانیت، جدیت، حفظ ابهت و گاهی حتی شوخی!
و اخم الآنش هرچه بود، اخم عصبانیت نبود!
گفتم: «چشم اُوستا» و با خنده دویدم به سمت سر کوچه. 🏃🏻🏃🏻
🌸 @Negahynov
در کوتاهترین زمان ممکن، با یک لیوان آب طالبی و یک آب هویج برگشتم کنار ماشین. هر دو را گرفتم جلوی آقا مراد. آب طالبی را برداشت و گفت: «دستت طلا. بدو سوار شو که راه بیفتیم.» 😉
بعد، آب طالبیاش را یکنفس سر کشید و استارت زد.
ساعت نزدیک ۶ بود. آفتاب غروب کرده بود. به نظر میرسید مسیر حرکتمان به سمت خانه است. 🚕
چند دقیقه بعد، اذان شد. نماز را در مسجدی که در مسیرمان بود، خواندیم و راه افتادیم.
آقا مراد دست کرد توی جیبش و تکه کاغذی که روی آن یک شماره تلفن نوشته شده بود، بیرون آورد.
کاغذ را دست من داد و گفت: «امشب با این شماره تماس بگیر. بگو برای استخدام زنگ زدم.»
یک دفعه برق از سرم پرید! یعنی این قدر از دستم ناراحت شده بود که...؟! 😱
ادامه دارد...
#پندار_نیک #گفتار_نیک #کردار_نیک
#زرتشت #باستان_گرایی
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔
(قسمت سیزدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت دوازدهم:
🌸https://eitaa.com/Negahynov/3389
آب دهانم را قورت دادم و بریده بریده گفتم: «یَـ... یعنی... اِخـ... راجم؟!» 😔
برگشت سمتم؛ یک اخم تحویلم داد و دوباره به جلویش نگاه کرد و گفت: «نبینم دیگه حرف بیخود بزنیا! اخراج برای چی باباجون؟!
حالا تو تماس بگیر ببین کارِشون چیه؟ شرایطش چیه؟ اگه خواستی، برو. اگرَم نخواستی، شاید بهنام بخواد. اونم نخواست، دوتاتون ور دل خودم هستید. نگران نباش.» 😉
هرچند نفهمیدم ماجرا چیست، ولی کمی خیالم راحت شد. 😌
آقا مراد چراغ داخل ماشین را روشن کرد و گفت: «حالا تا میرسیم خونهتون، امتحانتو بخون».
🌸 @Negahynov
به خانه که رسیدم، سلام و علیکی با مادر و بچهها کردم؛ آبی به دست و صورت زدم و با شمارهای که آقا مراد داده بود، تماس گرفتم: 📲
- سلام، ببخشید برای استخدام تماس گرفتم.
- بله، بفرمایید. در خدمتم.
درست نمیدانستم چه بگویم. کمی فکر کردم و گفتم: «ببخشید کارِتون چیه؟»
مرد جوانی که پشت تلفن بود، جواب داد: «یه شغل خیلی خوب و مناسب! البته قبلش باید یه مصاحبه به صورت تلفنی از شما بگیرم. آمادهاید؟»
باید خودم را قوی و با اعتماد به نفس نشان میدادم. گفتم: «بله، آمادهام». 😎
چند سؤال درباره خودم و تحصیلات و مهارتهایم پرسید و گفت: «شغلی که ما براتون در نظر داریم، در فضای مجازی هست. یه شغل خیلی خوب. شما از همین الان استخدامید!» 😍
🌸 @Negahynov
باورم نمیشد! حالا باید ببینم کارش چیست؟ حقوقش چه قدر است؟... ولی آقا مراد چی؟!... یعنی نجاری را رها کنم؟ 😐
زیاد فرصت فکر کردن نداشتم. با خودم گفتم فعلاً ببینم شرایط کارش چیست؛ بعد تصمیم میگیرم.
پرسیدم: «یعنی من الان استخدامم؟!... میشه دقیقاً بگید باید چی کار کنم؟ راستی حقوق...»
حرفم راقطع کرد و گفت: «بله، گفتم که استخدام هستید. فقط کاری رو که بهتون محوّل شده، درست و دقیق انجام بدید. ☝️
اگر خوب انجام بدید، حقوق خوبی هم میگیرید. ولی اگر بد انجام بدید، جریمه میشید و از حقوقتون کسر میشه... خب دیگه من بیشتر از این، وقتتون رو نمیگیرم که برید زودتر شروع کنید. خدا نگهدار!» 😳
🌸 @Negahynov
خب، این هم از این! بالأخره آدم باید در طول عمرش با دو تا دیوانه هم آشنا شود که قدر عاقلها را بداند! که خدا را شکر، فعلاً من با یکی آشنا شدم! 😁
نتیجه اخلاقی بعدی، اینکه همچنان من و بهنام، ور دل آقا مراد هستیم. 😉
ادامه دارد...
#پندار_نیک #گفتار_نیک #کردار_نیک
#زرتشت #باستان_گرایی
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔
(قسمت چهاردهم)
#داستان
📎 لینک قسمت سیزدهم:
🌸https://eitaa.com/Negahynov/3423
از مدرسه که درآمدم، با بچهها خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم. از مدرسه ما تا نجاری، حدود نیم ساعت راه است. 🚌 در این فاصله، ناهارم را که یک ساندویچ تخم مرغ بود، خوردم.
به کارگاه که رسیدم، آقا مراد با دیدن من، اره مویی برقی را خاموش کرد و گفت: «علیک سلام! نمیخواد لباس کار بپوشی. صبر کن امروزم باید یکی دو جا بریم!»
ای وااااااای! دوباره شروع شد! 😩
نگاهی به بهنام انداختم که در طرف دیگر کارگاه، مشغول کار با دستگاه فِرِز نجاری بود و هنوز متوجه آمدن من نشده بود. 👀
گفتم: «آقا مراد، میشه امروز با بهنام برید؟... راستی ببخشید، سلام!» 🙈
🌸 @Negahynov
آقا مراد در حالی که داشت وسایلش را جمع و جور میکرد، گفت: «بهنام باید امروز این کار رو تموم کنه. تو برای چی نمیخوای بیای؟» 🤔
داشتم فکر میکردم چه بهانهای بیاورم که آقا مراد گفت: «فقط به قول معروف، کج بشین؛ راست بگو❗️»
انگار فکر آدم را میخواند! 🙄
با خودم گفتم: «اصلاً بهونه بی بهونه. مرگ یه بار، شیون یه بار. قشنگ، حرف اصلی رو میزنم و خلاص!» 😑
گفتم: «راستش...»
آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم: «راستش روم نمیشه!... آخه با اون حرفایی که دیروز شما میزدید، همه یه جوری نگامون میکردن!» 😕
🌸 @Negahynov
نگاهی به آقا مراد کردم که عکس العملش را ببینم. 🙄
برق پیروزمندانهای در نگاهش دیدم که دلیلش را نفهمیدم! 🤔
نشست روی صندلی و نگاهم کرد. قیافهاش یک چیزی کم داشت!...
آهان حالا درست شد: گِرِهی به ابروهایش انداخت 😠 و گفت: «بیخود! مگه من حرف ناحسابی میزدم؟!»
بیا و درستش کن! حالا دیگر نه راه پس دارم؛ نه راه پیش! نه میتوانم چیزی نگویم؛ نه مطمئن هستم که بتوانم حرفم را درست بزنم! 😰
خیلی ملایم گفتم: «آخه اُوستا، این که فقط بگیم گوشتتون، ساختمونتون، لباستون، کارِتون خوب باشه که نمیشه! اصلاً طرف نمیفهمه باید چی کار کنه. باید بهش بگیم منظورمون از خوب دقیقاً چیه.» 🙄
🌸 @Negahynov
بعد، به امید این که آقا مراد بیخیالِ این بحث شود، گفتم: «راستی اُوستا، دیشب زنگ زدم به همون شمارهای که دادید... میدونید چی گفت⁉️»
آقا مراد با خونسردی مرموزی فقط گفت: «چی؟»
با آب و تاب، ماجرای دیشب را تعریف کردم و گفتم: «حتماً طرف کلاهبرداره یا یه ریگی به کفشش هست یا... یا دیوونه هست! 😏
آخه آدم عاقل که نمیگه بیا یه شغل خوب انجام بده و بعد، گوشی رو قطع کنه‼️ اصلاً منطقی نیست!»
ادامه دارد...
#پندار_نیک #گفتار_نیک #کردار_نیک
#زرتشت #باستان_گرایی
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔
(قسمت پانزدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت چهاردهم:
🌸https://eitaa.com/Negahynov/3444
چه قدر یه ریز، حرف زده بودم! نفسی گرفتم که ادامه بدهم. آقا مراد گفت: «که گفتی حرفای ما منطقی نیست؟!»
یک دفعه وارفتم! 😨
🌸 @Negahynov
گفتم: «نه اُوستا! من اون تلفن دیشبو گفتم...» 😶
گفت: «اونم مثل من حرف زده بود دیگه!... به گمونم من باید یه جور دیگه میگفتم که قشنگ بندِگون خدا شیرفهم بشن!»
نفس راحتی کشیدم... البته فقط تا شروع جمله بعدی آقا مراد: «آره، باید به جای «خوب»، میگفتم «نیک». مثلاً گوشت نیک، ساختمون نیک، راستی تو هم زنگ بزن به اون یارو ببین شاید منظورش شغل نیک بوده!» 😳😳😳
الآن است که شاخ دربیاورم! توی دلم گفتم: «آخه نیک دیگه چه صیغهایه؟! الان اون طرف به من بگه شغل نیک، چیزی حل میشه؟!» 😳
🌸 @Negahynov
آقا مراد ادامه داد: «مثل لباس نیک، کار نیک، چه میدونم، پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک...» 😎
یک دفعه انگار که هزار تا لامپ خاموش با هم توی مغزم روشن شد. 💡💡💡
ناخودآگاه، بلند زدم زیر خنده. 😂
تا به حال، این طوری جلوی آقا مراد نخندیده بودم. ولی واقعاً نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. 🙊
بهنام که پشتش به ما بود و صدای فرز نمیگذاشت صحبتهایمان را بشنود، با صدای خنده من، فرز را خاموش کرد و با تعجب به سمت ما برگشت. 😳
🌸 @Negahynov
خندهام که بند آمد، با احتیاط نگاهی به آقا مراد کردم. آثاری از خنده در چهره او هم دیده میشد. برای همین با خیال راحت گفتم: «اُوستا! خب اینو از اول میگفتید دیگه! این همه اجرای تئاتر نمیخواست که!» ☺️
آقا مراد که نمیخواست زیادی به من رو بدهد، گفت: «تو اگه حرف حساب حالیت میشد، با همون دو کلمه که اون شب بهت گفتم، قانع میشدی!» 😏
خندیدم. سرم را خاراندم و چیزی نگفتم. 😅
در همان لحظه یک مشتری وارد کارگاه شد: «سلام، خسته نباشید... میخواستم یه کمد خوب سفارش بدم. یه کُمُـ...»
🌸 @Negahynov
پریدم وسط حرفش و گفتم: «آقا! کمد خوب دیگه چیه؟! هزار جور کمد خوب توی دنیا هست: چوبی، فلزی، پلاستیکی، شیشهای،...» 😠
آقا مراد که اخم و خندهاش با هم قاطی شده بود، گفت: «آخه پسر! کسی که میاد نجاری، کمد فلزی و پلاستیکی میخواد؟! 😠
اصلاً تو چرا هنوز لباس کار نپوشیدی؟! بشمار سه، لباس پوشیدی اینجایی. بدو ببینم!» 🏃🏻🏃🏻
#پندار_نیک #گفتار_نیک #کردار_نیک
#زرتشت #باستان_گرایی
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
📢📢 کردار نیک، پندار نیک، گفتار نیک
🌸 @Negahynov
از سه اصل زرتشتی میگفت و بهش افتخار میکرد؛🤓
بهش گفتم:
بالاترین کردار نیک چیه؟🤔
گفت: احترام به پدر و مادر😌
گفتم: ما یه آیه تو قرآن داریم که می فرماید: (و لا تقل لهما اف) اسلام میگه: حتی بهشون اف هم نگو😊
پرسیدم: بهترین پندار نیک چیه؟
گفت:نیکی به پدر و مادر
گفتم: اسلام میگه حتی اف هم نگو😐
پرسیدم: بهترین گفتار نیک چیه؟🤔
گفت: گفتار نیک به پدر و مادر🙂
گفتم: اسلام میگه حتی اف هم نگو
من👇👇
😎😎
اون👇👇
😶😶🤐
🌸 @Negahynov
📚 منبع: سوره اسراء، آیه ۲۳
#پندار_نیک
#گفتار_نیک
#کردار_نیک
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282