مرزبان سیستان خطاب به لشکر مسلمانان چه گفت⁉️
#اسلام
#زرتشت
#اسلام_اختیاری_ایرانیان
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔
(قسمت یازدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت دهم:
🌸https://eitaa.com/Negahynov/3358
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. سرم را بردم نزدیک گوش اُوستا و گفتم: «وااااای آقا مراد! امروز چهتون شده؟!» 😑
آقا مراد چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت!
صاحب مغازه گفت: «چی شد؟ بالاخره توافق کردید؟
آخه عزیز من، برادر من، «لباس خوب میخوام» که نشد حرف! پیرهن میخوای؟ آستین بلند، آستین کوتاه؟ کت میخوای؟ یا کت شلوار؟ یا شلوار خالی؟ اصلاً چه سایزی میخوای؟ برای کجا میخوای؟ مهمونی، اداره، خونه؟ 👔👕👖🤔
راستی دیروز یه نفر اومدن بود میگفت: شلوار خوب، شلواریه که از چهار طرف جِر خورده باشه‼️ یکی دیگه میاد میگه باید بشه باهاش خربزه قاچ کرد!»
بعد با لحنی که خنده و کلافکی در آن مخلوط بود، گفت: «پیژامه هم لباسه! میخوای همونو برات بدوزم؟! خوبم میدوزم!» 😏
آقا مراد گفت: «گرفتی ما رو؟! داداشِ من، شما خیاطی؛ ما باید بهت بگیم چی خوبه؛ چی بده؟! ما «ف» رو که میگیم، شما باید تا فرحزاد بری!
یک کَلوم: یه لباس میخوام که خوب باشه؛ درست و درمون باشه؛ چه میدونم؛ نیک باشه!» 😳
🌸 @Negahynov
بعد، رو کرد به من و گفت: «مجید، تو بگو؛ شاید آقا زبون تو رو بهتر بفهمه!»
ای داد بیداد! گل بود؛ به سبزه نیز آراسته شد! 😐
اصلاً نمیدانستم چه باید بگویم! کمی مکث کردم و گفتم: «اِممم... راستش...» 😨
آهسته گفتم: «آخه من چی بگم اوستا؟!» 🤔
آقا مراد هم خیلی آهسته جواب داد: «ریش و قیچی دست خودت! زبون ما رو که نمیفهمه! تو بگو؛ شاید بفهمه!».
حسابی گیج شده بودم. دل را به دریا زدم؛ یکی دو تا نفس عمیق کشیدم و گفتم: «آقا ما یه پیرهن میخوایم؛ سایز ایشون باشه (و به آقا مراد اشاره کردم). برای مهمونی میخوایم؛ ولی راحت هم باشه.»
قلبم داشت تند تند میزد. نمیدانستم واکنش آقا مراد چه خواهد بود. 😰
🌸 @Negahynov
زیر چشمی نگاهی به اُوستا انداختم و یک نفس و تند تند ادامه دادم: پارچهشم چهارخونه درشت باشه. اگه میشه، نمونه پارچههاتون رو بیارید ببینیم. راستی، سایزشون فکر کنم ایکس لارج هست. حالا میخواید اندازهشون رو بگیرید که دقیقتر بشه.» 😶
صاحب مغازه لبخند رضایتی زد و گفت: «زنده باد. این شد حرف حساب.» 👏👏
و رفت تا پارچهها را بیاورد.
جرأت نداشتم به آقا مراد نگاه کنم. خودم را مشغول ور رفتن با لبهی صندلی نشان دادم. خدا را شکر مغازهدار هم زود آمد: «بفرما، اینم نمونه پارچههامون.»
یکی دو ثانیه مکث کردم. صدایی از آقا مراد درنیامد. لابد این یعنی: «بازم ریش و قیچی دست خودت»!
ادامه دارد...
#پندار_نیک #گفتار_نیک #کردار_نیک
#زرتشت #باستان_گرایی
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✍ معرفی کانال نگاهی نو در سایت «راه راستی»
🌸 @Negahynov
💻 سایت تخصصی «راه راستی» که به نقد باورهای زرتشتی و باستانگرایانه اختصاص دارد، در مطلبی به معرفی کانال «نگاهی نو» پرداخت.
در بخشی از این مطلب میخوانیم:
کانال «نگاهی نو» از کانال های ارزشمند است که باورهای زرتشتیان، باستان گراهای افراطی و طرفداران رژیم شاهنشاهی را مورد انتقاد قرار داده و از اسلام دفاع می کند.
کانال ها و گروه ها از این دست فراوان است اما چند ویژگی، این کانال را از دیگر فعالیت های مشابه، تا حد زیاد، جدا می سازد:
یک) بخش عمده ی انتقادها از طریق پوستر یا همان عکس نوشته های زیبا و چشم نواز است. تا زمان نگارش این نوشته، تعداد آنها به بیش از ۱۲۰۰ تصویر رسیده است.
دو) مطالب مندرج در تصاویر، مستند است.
سه) مطالب کانال منحصر در عکس نوشته نیست. بلکه از قالب های متنوعی همچون داستان، فتوکلیپ و استیکر برای انتقال مفاهیم و پاسخ گویی به شبهات استفاده شده است.
چهار) عمده ی مطالب به وسیله مدیران و کارشناسان این کانال طراحی شده است؛ بدون بازنشر از دیگر شبکه های اجتماعی.
پنج) محتوای مطالب نشان می دهد که دست اندرکاران کانال، از اطلاعات و خبرویت بالا برخوردارند.
🌸 @Negahynov
📝 این مطلب را به طور کامل در آدرس زیر مشاهده کنید:
✅ www.raherasti.ir/16337
#نگاهی_نو
#راه_راستی
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
⁉️ پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک 🤔
(قسمت دوازدهم)
#داستان
📎 لینک قسمت یازدهم:
🌸https://eitaa.com/Negahynov/3376
پارچهها را نگاه کردم. گفتم: «این قهوهایه فکر کنم خوبه» و با تردید برگشتم سمت اُوستا. 👀
یک لحظه چیزی شبیه لبخند، از پشت سبیلهایش به نظرم آمد! ولی احتمالاً اشتباه کردهام. 🙄
مُشتش را جلوی دهانش گرفت؛ تک سرفهای کرد و گفت: «آره خوبه».
مغازهدار گفت: «مبارک باشه. بذار اندازهتم بگیرم...»
آقا مراد گفت: «نمیخواد. همون ایکس لارج خوبه. فقط یه هوا گشادتر بگیر که بتونیم توش تکون بخوریم! 😁
حالا کِی آماده میشه؟»
و کارت بانکش را از جیب شلوارش درآورد.
صاحب مغازه گفت: «ان شاء الله شنبه هفته بعد... قابلی نداره... رمزتون چنده؟»
ضریب امنیتی رمز کارت آقا مراد در حد تیم ملی بود: «یک دو سه چهار» 😁
🌸 @Negahynov
از مغازه که بیرون آمدیم، آقا مراد دست کرد توی جیبش و مقداری پول درآورد: «برو از اون آبمیوهایِ سر کوچه یه چیزی بگیر بیار».
شیطنتم گل کرد. گفتم: «یعنی بگم یه چیز خوب بده؟!» 😅
اخمهایش را توی هم کرد و گفت: «بلبلزبونی نکن! بدو ببینم. تا ماشینو روشن میکنم، دو تا آب میوه گرفتی اومدی.» 😒
در این مدت که پیش آقای مراد کار کرده بودم، فهمیده بودم که اخمهایش چند مدل است: عصبانیت، جدیت، حفظ ابهت و گاهی حتی شوخی!
و اخم الآنش هرچه بود، اخم عصبانیت نبود!
گفتم: «چشم اُوستا» و با خنده دویدم به سمت سر کوچه. 🏃🏻🏃🏻
🌸 @Negahynov
در کوتاهترین زمان ممکن، با یک لیوان آب طالبی و یک آب هویج برگشتم کنار ماشین. هر دو را گرفتم جلوی آقا مراد. آب طالبی را برداشت و گفت: «دستت طلا. بدو سوار شو که راه بیفتیم.» 😉
بعد، آب طالبیاش را یکنفس سر کشید و استارت زد.
ساعت نزدیک ۶ بود. آفتاب غروب کرده بود. به نظر میرسید مسیر حرکتمان به سمت خانه است. 🚕
چند دقیقه بعد، اذان شد. نماز را در مسجدی که در مسیرمان بود، خواندیم و راه افتادیم.
آقا مراد دست کرد توی جیبش و تکه کاغذی که روی آن یک شماره تلفن نوشته شده بود، بیرون آورد.
کاغذ را دست من داد و گفت: «امشب با این شماره تماس بگیر. بگو برای استخدام زنگ زدم.»
یک دفعه برق از سرم پرید! یعنی این قدر از دستم ناراحت شده بود که...؟! 😱
ادامه دارد...
#پندار_نیک #گفتار_نیک #کردار_نیک
#زرتشت #باستان_گرایی
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282