『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_سی_و_پنجم ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید سمانه به ت
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سی_و_ششم
ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟
ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کالنتری این سوالاتو از شما
میپرسیدم
رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود.
ــ یک روز قبل انتخابات
ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟
ــ نه
ــ این مدت چی؟
ــ نه نیومدن دانشگاه
ــ یک سوال دیگه
ــ بفر مایید
ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید
ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده
کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟
کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد.
ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه
ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت
کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم
روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی
زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد.
ــ سلام فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن
***
کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر
علی در چارچوب در نمایان شد.
ــ سلان،کجا بودی؟
ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟
ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم
ــ خوبه
ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟
ــ برای این
و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت!
ــ این کیه؟
ــ رویا رضایی
ــ کی هست؟
ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه
ــ خب؟
ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه
،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده
است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی،
ــ خب چه ربطی داره؟
ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی
بوده و یه چیز دیگه
ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی.
ــ منظور؟
کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد:
ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده،
ــ پس میگی ،کار سهرابی بوده اون پیام؟
ــ هنوز معلوم نیست فیلما رو چک ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی
داشته با نه؟
ــ چطور؟
ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا
برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش
ــ باشه چک میکنم
ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم
ــ چطور؟
ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از
اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود
خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت
بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت
سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن
بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی
افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن
ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟
ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه
ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم.
ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه
گزارش کامل
ــ باشه
امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت:
ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#مهدویت
پیامبر اکرم (ص)
«لاتذهب الدنيا حتی يملک العرب رجل من اهلبيتی يواطی اسمه اسمی».
دنيا سپری نمیشود، تا مردی از اهلبيت من که همنام با من است زمام امور عرب را به دست بگيرد.
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
♡••
و او اگر بخواهـد
هرغیر ممڪنۍ ممڪن مۍشود..
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
♥️͜͡🌱
هرکسی یک دلبرِجانانه دارد من طُ را...(:
♥️¦⇠#عشقجانم
🖐🏻¦⇠#السلامعلییاصاحبالزمان
سلام فرمانده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
30.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل آرام جھان... 🌎
#محمد_حسین_پویـانفر🎧
#جمعہ_دلتنـگۍ💔
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🌱ما بی تو زِ جانِخویش بیزاریم...
•💚به عشق تو دچار شدم
•☘بد جوری بی قرار شدم
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
بہاوندخترخانمیاآقاپسرۍڪه موقعِراهرفتنسرشپایینه🚶 نگیددارۍڪفشاتونگاهمیڪنی! اوناقبلازڪفشاشون... یہنگاهبہقیامت یہنگاهبہآخرت یہنگاهبہعاقبتگناه یہنگاهبہحیاوعفتقمربنۍهاشم یہنگاهبهغربتامامزمان ویہنگاهبہقرآنانداختن... باخودشوندو،دوتاچهارتاڪردن دیدننــہ...نمۍارزهبـــابــا... نگاهبہنامحرمبہاشڪمولاصاحب الـزماننمیارزه...💚#اینطوریاسمشتی🖐🏿 ————••🕊⃞••————— 🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」 ————••🕊⃞••—————
اونجایۍڪھموقعدعاوقرآنخوندن
هیورقمیزنیمببینیمچقدرموندهتاتهش،
یعنۍیھجاۍایمانمونمیلنگھ💔🖐🏻!
#تلنگـر
#قولخودمون🚶♂
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_سی_و_ششم ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟ ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سی_و_هفتم
ــ درست شنیدی
*
کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا
به اتاقش بیاید.
صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن
گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به
خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی
سریع از خانه بیرون رفت.
بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد.
ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟
ــ از چی حرف میزنی؟
امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد.
ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف
میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی
گفته بود که او را ندیده
کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ میدونستم داره دروغ میگه
کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و
سکوت را شکست:
ــ میخوای الان چیکار کنی؟
ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا
رسید،پیدا نشدن؟
ــ باشه
با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند
ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع
جواب داد:
ــ الو دایی
ــ کمیل،بشیری پیداشد
کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت:
ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟
ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی
ــ یاعلی
کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت
سرش آمد و با خوشحالی گفت:
ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه
ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه
ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات
ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه
ــ نگران نباش آماده میشه
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام
انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را
آزار می داد که،"نکنه کشته شده."
پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود،با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان
،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت.
ــ سلان،کجاست؟
ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم
ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟
محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ بشیری تو کماست.....
*
کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد،نشسته بودند.
دکتر سری تکان داد و گفت:
ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده،ضربه ی محکمی به سرش برخورد
کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده،عملی که
داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم.
کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید:
ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟
ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره،قبل از این ضربه که خیلی بد بوده ،
کتک خورده ،بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ
رسیدگی به اون نشده،زنده موندنش خودش معجزه است.
اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود:
ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟
با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت!
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————