『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_بیست_دوم ﴿خواندݩهࢪقسمٺتنهاباذڪر¹صلواٺ بھنیٺتعجیڵدࢪفرجآقامجا
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_بیست_سوم
﴿خواندݩهࢪقسمٺتنهاباذڪر¹صلواٺ
بھنیٺتعجیڵدࢪفرجآقامجازمۍباشد﴾
با اتوبوس میرفتیم مشهد
اما من فقط بغض و سکوت بودم
بالاخره رسیدیم شهر مشهد
اول رفتیم یه هتل
منو زینب تو یه اتاق بودیم
زینب : حنانه یه ذره استراحت کنیم ن
اهار بخوریم بریم حرم
-دیر نیست ؟
زینب: خب خسته ایم یه ذره استراحت کنیم
تا عصر میمونیم حرم
-باشه
بزور برای جلوگیری از ضعف کردن چند قاشقی خوردم
هتلمون نزدیک حرم بود
ورودی حرم بودیم زینب گفت باید اذن دخول بخونیم
من عربی بلد نبودم
ماتمم گرفته بود چه جوری بخونم
انگار یکی از تو درونم داشت اذن دخول میخونه
وارد صحن رضوی شدیم
همین که چشمم به گنبد طلا خورد
اشکام جاری شد
زینب سلام امام رضا(علیه السلام ) را بلند
خوند منم باهاش تکرار کردم
زینب پاشد نماز بخونه
اما من نماز خوندن بلد نبودم
زینب :حنانه میای بریم جلو
-نه من میترسم خیلی شلوغه
زینب: باشه پس تا تو نماز بخونی منم میرم زیارت
- باشه
زینب که رفت
زانوهام بغل کردم و گفتم آقا شهدا منو آوردن اینجا
من نماز خوندن بلد نیستم خودت کمکم کن ..
نویسنده: بانو....ش
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————