💌اگر میخواهید شاد باشید رها کنید...
خیلی از ما فکر میکنیم باید یک چیزهایی به زندگی ما اضافه شود تا شاد باشیم.
اما بر عکس یک چیزهایی را در زندگی #رها کنیم تا شاد شویم.✔️
نگرش ها و رفتارهایی در زندگی ما وجود دارد که آنها را دودستی چسبیدیم و آن ها هستند که مارا در ناراحتی ها،غم و غصه فروبرده
و افسردگی و اضطراب را تو زندگی ما افزایش داده است.⚠️
🔻کنترل کردن و سرزنش کردن دیگران، زندگی و همراهی با آدمهای بدبین و منفی باف ، توقع زیادی از دیگران ، کمالگرایی ، زیاده خواهی و..
🔺اگه بتوانید این نگرشها و این رفتار ها را رها کنید شک نکنید روزهای #شادی را برای خود به ارمغان می آورید.
یادمان باشد نگرشها و رفتارهای آسیب زا را رها کنیم.✅
#انگیزشی
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🔺والعصر ( قسم به زمان که داره میگذره...)
🔸هرکسی به ظهور نمیرسه!
#استاد_رائفی_پور
#منتظران_ظهور 🖤
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😊 رفیق اگر به مدلِ خودت گرفتاری،
و وقت نداری ؛ لطفاً یک دقیقه زمان بزار و
این ویدئو رو ببین🌿.
_ برایِ درک دقیقههات 👌
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
برایحرمدلتنگمحسیــღـن
جــــان
#اربعین
#امام_حسین❤️
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هنری
🔹جامدادی رومیزی زیبا و خلاقانه
#ایده 👌 ✅
#خلاقیت 🌺☺️
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#تلنگر⚡️
🔸هيچ 🤔وقت از خودمون
پرسيديم قيمت💰يه روز زندگيچنده؟
ما✋🏻که قيمت همه چيز رو باپول
ميسنجيم..🔎
🔹👈🏻تا حالا شده از خدا❤️ بپرسيم :
➖قيمت يه دست سالم چنده؟😳
➖يه چشم بيعيب چقدر ميارزه؟😳
چقدر بايد بابت اشرف مخلوقات بودنمون
پرداخت کنيم⁉️😊قيمت يه سلامتي
فابريک💯 چقدره؟
🔸وخيلي سوال ها مثل اين...
ماهمه چيز را مجاني😶داريم و شاکر
نيستيم❌خدايا براي تمام نعمتهايت
سپاس🙏🏻❤️🙏🏻
#خدایا_شکرت 🍃🦋
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔
🔹بچه #شیعه باید همه شهدای کربلا و مرام شونو بشناسه
انشاءالله هر روز یک شهید را معرفی میکنیم با هشتگ #شهدای_کربلا
🌷شهید امروز : مسلم بن کثیر اعرج.. پیرمرد بود، مجروح بود اما امام حسین را یاری کرد.. سلام خدا بر او باد
#محرم #عاشورا #اربعین
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۲۱ "استقامت" 🔹اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب
#رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۲۲
"علی زنده است"
🔹 ثانیه ها به اندازه یک روز ...
و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ...
⭕️ اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ...
🔸 از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ...
هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...
فقط به خدا التماس می کردم.
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست😢 به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
✅ بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ...
منم جزء شون بودم ...
⭕️ از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ...
تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
🌷 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ...
تا چشمم بهشون افتاد...اینها اولین جملات من بود...
💢 علی زنده هست...😭 من علی رو دیدم...علی زنده ست...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۲۳
" آمدی جانم به قربانت "
🌻شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ...
اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ...
منم از فرصت استفاده کردم...
با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ...
شیرینی فرار شاه ، با آزادی علی همراه شده بود ...
🌻صدای زنگ در بلند شد در رو که باز کردم ...
علی بود ... علی 26 ساله من ... 😭
مثل یه مرد چهل ساله شده بود ...
چهره شکسته ...
بدن پوست به استخوان چسبیده ...
با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ...
و پایی که می لنگید ...
🌻زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ...
و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ...
می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
🌻من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ...
نمی فهمیدم باید چه کار کنم ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
🌻دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
🌻علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ...
مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ...
چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ...
چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
میرم برات شربت بیارم علی جان ...
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ...
😭😭😭😭
محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri