eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
6.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
5.4هزار ویدیو
55 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن... @F_mesgarian ادمین: پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
من و دوستانم تازه در باغچه کوچک این خانه قشنگ کاشته شده بودیم. 🌹🌺💐 همگی خوشحال بودیم 😍 چون جای خوبی بودیم وهمه چیز برای رشد ما گلهای زیبا فراهم بود. اما فقط یک مشکل داشتیم و آن هم بچه ها بودند 😔 چند تا بچه قد ونیم قد که برای بازی به حیاط می آمدند و ما از بودنشان کنار خودمان نگران بودیم... 😕 مخصوصا یک پسری که از بقیه کوچکتر بود و خیلی شلوغ و بازیگوش! 😛 و بالاخره.... یک روز که برای خودمان آفتاب گرفته بودیم 😎 و از آب و هوا لذت می بردیم او به سمت ما امد. ای وای الان چه به روز مان می آورد 😩 آن قدرررررر ترسیده بودیم که آرزو می کردیم کاش می توانستیم از دستش فرار کنیم. 😰 یا فریاد بزنیم وکسی به دادمان برسد 🗣 خلاااااصه، کار از کار گذشت. و چند تا از برگها را از شاخه جدا کرد و داخل خاک باغچه انداخت. 🍃🍃🍃 بعد به سراغ من آمد. نتوانستم کاری کنم مرا هم از شاخه جدا کرد و در خاک باغچه انداخت همگی از درد وناراحتی به خود می پیچیدیم... 🤕🤒 هنوز چیزی نگذشته بود که تشنه شده بودیم.. وخودمان را ناتوان و درمانده می دیدیم قبلا که یکی از برگ ها افتاده بود، دختر کوچولویی آن را درون خاک فرو کرد تا نجاتش بدهد.. ولی انگار امیدی به نجات نیست و ما هم دیگر ناامید شده بودیم. 😔 در ناامیدی چشمانمان را بستیم تا بیشتر از این زجر نکشیم.... 😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @nojavanTanhamasiri
وحید 🧑 پدر و مادر وحید در آشپزخانه مشغول صحبت کردن بودند. 🧔🧕 داشتند برای تعطیلاتی که در پیش بود، برنامه ریزی می کردند. 📝 پدر وحید عاااااشق مسافرت بود و دلش می خواست اینبار همگی به روستاهای اطراف شهر رودبار_منجیل بروند. 🚗🌳🌳 مادر وحید از توی آشپزخانه 👩‍🍳صدایش کرد: وحید جان..بیا مادر چند لحظه. وحید به حرف مادرش گوش کرد و به طرف آشپزخانه رفت و مودبانه دم در ایستاد. 😊 پدر و مادرش با لبخند و رضایت نگاهش می کردند. 😇 (پیش خودمان بماند، چند وقتی بود که در رفتارهایش تغییرات خوبی پیدا شده بود. 😌👌) پدر با محبت به وحید گفت : وحید جان من به مادرت پیشنهاد دادم که تعطیلات هفته بعد به روستاهای رودبار_منجیل بریم؛ نظر تو چیه بابا⁉️ ☺️ وحید با احترام گفت: من دوست دارم بیام. 😍 ولی بابا.... آخه..... هفته بعد ما میخوایم همگی با هم مسجد رو تمیز کنیم. آقای محمودی گفته که خیییییلی ثواب داره و کار خیلی بزرگیه که برای خونه خدا کار انجام بدیم. 😌 پدر وحید وقتی این حرف رو شنید، کمی فکر کرد 🤔 و گفت: باشه پسرم.. من از مسافرت می گذرم تا تعطیلات بعدی. ☺️ ادامه دارد.... 😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @nojavanTanhamasiri
رضا و حسین 🧒👦 رضا و حسین دو دوست صمیمی بودند ❤️😊 که از اول دبستان با هم دیگه مثل یک برادر رفتار می کردند. اونها حتی توی کلاس هم کنار هم دیگه مینشستن. آخرای ساعت بود و حسین منتظر بود که زنگ🔔 به صدا دربیاد. هنوز ۱۵ دقیقه به زنگ مونده بود؛ اما در کمال تعجب همون لحظه زنگ به صدا در اومد! 😳 معلم از بچه ها خواست که کتاب هاشون رو جمع کنند و گفت که از امروز شما میتونید نمازتون رو اول وقت و توی مدرسه بخونید ...😇 رضا و حسین باهم از کلاس بیرون اومدند. حسین پیشنهاد کرد که به وضوخونه برند و باهم وضو بگیرند تا نمازشون رو اول وقت بخونند. ✨✨✨ اما رضا گفت که اصلااااا حوصله ندارم و خیییییلی خسته ام! 😩 ترجیح میدم بعد از اینکه خستگی مو در کردم توی خونه نمازم رو بخونم😏 ...... 😎نو+جوان تنهامسیری 💫 @nojavanTanhamasiri