من و دوستانم تازه در باغچه کوچک این خانه قشنگ کاشته شده بودیم.
🌹🌺💐
همگی خوشحال بودیم 😍
چون جای خوبی بودیم
وهمه چیز برای رشد ما گلهای زیبا
فراهم بود.
اما فقط یک مشکل داشتیم
و آن هم بچه ها بودند 😔
چند تا بچه قد ونیم قد
که برای بازی به حیاط می آمدند
و ما از بودنشان کنار خودمان نگران بودیم... 😕
مخصوصا یک پسری که از بقیه کوچکتر بود و خیلی شلوغ و بازیگوش! 😛
و بالاخره....
یک روز که برای خودمان آفتاب گرفته بودیم 😎 و از آب و هوا لذت می بردیم
او به سمت ما امد.
ای وای الان چه به روز مان می آورد 😩
آن قدرررررر ترسیده بودیم که آرزو می کردیم کاش می توانستیم از دستش فرار کنیم. 😰
یا فریاد بزنیم وکسی به دادمان برسد 🗣
خلاااااصه، کار از کار گذشت.
و چند تا از برگها را از شاخه جدا کرد و
داخل خاک باغچه انداخت.
🍃🍃🍃
بعد به سراغ من آمد.
نتوانستم کاری کنم
مرا هم از شاخه جدا کرد و در خاک باغچه انداخت
همگی از درد وناراحتی به خود می پیچیدیم... 🤕🤒
هنوز چیزی نگذشته بود که تشنه شده بودیم..
وخودمان را ناتوان و درمانده می دیدیم
قبلا که یکی از برگ ها افتاده بود،
دختر کوچولویی آن را درون خاک فرو کرد تا نجاتش بدهد..
ولی انگار امیدی به نجات نیست
و ما هم دیگر ناامید شده بودیم. 😔
در ناامیدی چشمانمان را بستیم تا
بیشتر از این زجر نکشیم....
#داستان_قسمت_اول
#حیات_برتر
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @nojavanTanhamasiri
وحید 🧑
پدر و مادر وحید در آشپزخانه مشغول صحبت کردن بودند. 🧔🧕
داشتند برای تعطیلاتی که در پیش بود، برنامه ریزی می کردند. 📝
پدر وحید عاااااشق مسافرت بود و دلش می خواست اینبار همگی به روستاهای اطراف شهر رودبار_منجیل بروند.
🚗🌳🌳
مادر وحید از توی آشپزخانه 👩🍳صدایش کرد: وحید جان..بیا مادر چند لحظه.
وحید به حرف مادرش گوش کرد و به طرف آشپزخانه رفت و مودبانه دم در ایستاد. 😊
پدر و مادرش با لبخند و رضایت نگاهش می کردند. 😇
(پیش خودمان بماند، چند وقتی بود که در رفتارهایش تغییرات خوبی پیدا شده بود. 😌👌)
پدر با محبت به وحید گفت : وحید جان من به مادرت پیشنهاد دادم که تعطیلات هفته بعد به روستاهای رودبار_منجیل بریم؛ نظر تو چیه بابا⁉️ ☺️
وحید با احترام گفت: من دوست دارم بیام. 😍
ولی بابا....
آخه.....
هفته بعد ما میخوایم همگی با هم مسجد رو تمیز کنیم.
آقای محمودی گفته که خیییییلی ثواب داره و کار خیلی بزرگیه که برای خونه خدا کار انجام بدیم. 😌
پدر وحید وقتی این حرف رو شنید، کمی فکر کرد 🤔 و گفت: باشه پسرم..
من از مسافرت می گذرم تا تعطیلات بعدی. ☺️
ادامه دارد....
#داستان_قسمت_اول
#حیات_برتر
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @nojavanTanhamasiri
رضا و حسین 🧒👦
رضا و حسین دو دوست صمیمی بودند ❤️😊 که از اول دبستان با هم دیگه مثل یک برادر رفتار می کردند.
اونها حتی توی کلاس هم کنار هم دیگه مینشستن.
آخرای ساعت بود و حسین منتظر بود که زنگ🔔 به صدا دربیاد.
هنوز ۱۵ دقیقه به زنگ مونده بود؛ اما در کمال تعجب همون لحظه زنگ به صدا در اومد! 😳
معلم از بچه ها خواست که کتاب هاشون رو جمع کنند و گفت که از امروز شما میتونید نمازتون رو اول وقت و توی مدرسه بخونید ...😇
رضا و حسین باهم از کلاس بیرون اومدند. حسین پیشنهاد کرد که به وضوخونه برند و باهم وضو بگیرند تا نمازشون رو اول وقت بخونند. ✨✨✨
اما رضا گفت که اصلااااا حوصله ندارم و خیییییلی خسته ام! 😩
ترجیح میدم بعد از اینکه خستگی مو در کردم توی خونه نمازم رو بخونم😏 ......
#داستان_قسمت_اول
#حیات_برتر
#رضا_و_حسین
😎نو+جوان تنهامسیری
💫 @nojavanTanhamasiri