🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈
✨ پیرزن گوشه ای نشسته بود و حصیر میبافت.
هوای گرم مدینه همه را کلافه کرده بود.🌞
اما صدای بازی کودکان کوچه را برداشته بود.👼🙇♂
طالب یا چشمانی لبریز از شیطنت در حالی که میدوید سوی دروازه شهر رفت و فریاد زد : مادر بزرگ! بیا دروازه شهر! پیامبر و مسیحی ها میخواهند مباهله کنند.👥
و در حالی که صدای ناله پیرزن از کمردرد را می شنید به سرعتش اضافه کرد.🏃♂🏃♂ جمعیت را کنار زد و جلو رفت گونه هایش سرخ شده بود و نفس نفس می زد. 😲
وقتی نفسش جا آمد دید سر دسته مسیحیان با چند دانشمند و عابد و زاهد آمده بود و این و پا آن پا می کنند و چشم به دروازه های شهر دوخته اند . 👀
مردی که پشت من ایستاده بود به بغل دستی اش گفت : من مطمئنم پیامبر مرا برای مباهله انتخاب میکند. کناری اش خندید 😅و گفت:«همه این را میگویند. مطمئن باش پیامبر هیچ یک از شماها را انتخاب نمیکند . من او را میشناسم.»😌
ناگهان همهمه ها قطع شد و همه شاهد آمدن پیامبر شدند. کمی جلوتر رفتم تا ببینم پیامبر با چه کسانی آمده اند . پیامبر در حالی که دست حسن را گرفته بود حسین همبازی ام را در آغوش داشت به ظرف مسیحیان میرفت و دامادش علی پشت سر او با اقتدار جلو می آمد. فاطمه دختر پیامبر نیز با آنان بود و با قدم هایی سرشار از حیا کنار علی راه میرفت✨✨✨
همه دیدند که دهان مسیحیان بازماند. آنقدر که همراهان پیامبر اکرم باعث تعجب آنها شده بود که باور نمی کنی.😧
اگر دعا میکردند بی درنگ خدا استجابت میکرد . پیامبر ما به حقانیت خود ایمان داشت و ما هم.☺️
یکی از مسیحی ها زیر گوش بزرگ پچ پچی کرد . بعد از مدتی مشورت کردن با چهره های وحشت زده😰به نتیجه ای رسیدند. بزرگ آنها سراسیمه به پیش پیامبر رفت و گفت:ما پشیمان شدیم مباهله نمی کنیم. ما اشتباه کردیم.😬
یادش بخیر . چه روز بزرگی بود . 😊🌹🌷
#داستان
#نویسنده_گمنام
#روزمباهله
😷 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri