#داستان
🌙 در یک شب تاریک و بارانی، مردی از پنجره خانه اش مشغول تماشای کوچه بود
🌨 کوچه ها ، حسابی زیر باران خیس شده بود. ناگهان او، مردی را دید که در تاریکی شب، کیسه سنگینی را روی پشتش حمل می کرد، اما کمی جلوتر کیسه روی زمین افتاد و همه چیز پخش شد.
مرد سریع رفت تا ببیند اوضاع از چه قرار است؟
🔹 وقتی جلوتر رفت، دید امام صادق علیه السلام مشغول جمع آوری بسته های غذایی هست که روی زمین ریخته شده
🔸 مرد به امام کمک کرد و بسته ها را داخل کیسه ریخت. بعد همراه امام به جایی رفت که مردم فقیر زندگی می کردند، ولی هیچ کس بیدار نشد و نفهمید چه کسی برایشان غذا می آورد.
💠 امام صادق علیه السلام به آن مرد فرمود: «پیامبر فرموده اند: کسی که شب سیر بخوابد و همسایه اش گرسنه باشد، مسلمان نیست».
═══✼🍃🌹🍃✼═══
💫 رسانه اختصاصی مقطع دبیرستان مسجداعظم👇
🌱@Nojavneenghlabe🌱
#داستان
«شکر نعمت،نعمتت افزون کند»
💠 شخصی خدمت امام رضا علیهالسلام رسید، گفت: «آقا! من فقیر هستم.»
🍇 آقا یک شاخه انگور به او دادند. این شخص گفت: «آقا! زن و فرزند من گرسنه هستند، انگور چه فایدهای برای من دارد؟» انگور را کنار گذاشت
🔹 کسی دیگر آمد. سلام کرد. حضرت جواب دادند و یک دانه انگور به او تعارف کردند. برق خوشحالی در چشم آن تازهوارد مشخص شد.
گفت: «آقا! از شما ممنون هستم، آمده بودم شما را ببینم. شما چقدر کریم هستی، یک دانه انگور را میگیرم و به خانه میبرم و در یک ظرف آب میچکانم تا همه بخورند و خانواده تبرّک بشوند.»
🍇 امام شاخه انگور را به او دادند. آن فرد تشکر کرد و امام سینی انگور را دادند. باز هم تشکر کرد، امام، در یک سند کتبی، باغهای انگور خود را به این فرد بخشید. در ازای تشکر آن فرد امام زمینهای اطراف آن را هم بخشید.
🤔 شخص اوّلی گفت: «آقا! من محتاج بودم، او آمده بود فقط شما را ببیند، چرا به او اینقدر دادید؟»
امام رضا (علیه السلام) فرمودند: یک شاخه انگور به تو دادم، قدر ندانستی. یک دانه انگور به او دادم، قدردانی کرد.
═══✼🍃🌹🍃✼═══
💫 رسانه اختصاصی مقطع دبیرستان مسجداعظم👇
🌱@Nojavneenghlabe🌱
#داستان
👈 انگشت پادشاه
🍎 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد.
🔹 وقتی که از درد به خود میپیچید و طبیبان را صدا میزد ٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
👑 پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
🏕 روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت.
🌳 آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
👑 پادشاه در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
😌 وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
═══✼🍃🌹🍃✼═══
💫 رسانه اختصاصی مقطع دبیرستان مسجداعظم👇
🌱@Nojavneenghlabe🌱
✨﷽✨
#داستان
(تلاش و امید)
💢ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ …ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ …ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ …
✍ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .…ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ …ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ .
🔺دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ
🔅امام علی علیه السلام فرمود:
ناامیدی، صاحب خود را می کشد.
📚غرر الحکم، ح 6731
💥 رسانه اختصاصی مقطع دبیرستان مسجداعظم👇
🌱@Nojavneenghlabi
#داستان
#بخشش
بخشندهترین مرد دنیا👌
🔹 مردی هر روز به خانهی امام رضا(ع) میآمد و در کارهای خانه به امام کمک میکرد. عصر که میشد امام رضا(ع) مزدش را میداد و مرد باخوشحالی به خانهیشان میرفت
🔸 مرد فقط یک ناراحتی داشت. خانهی آنها خیلی کوچک بود. او و بچّههایش در آن خانه راحت نبودند.
🔹 یک روز مرد مثل همیشه به خانهی امام رضا(ع) آمد و در کارهای خانه به امام کمک کرد. آن روز امام رضا(ع) کلیدی را به مرد داد. مرد گفت: این کلید چیست؟
🔸 امام رضا(ع) گفت: کلید خانهی نو شما. خانهی شما کوچک بود. من آن را برای شما خریدم
🌷مرد حالا به یکی از آرزوهای عمرش رسیده بود.
💥رسانه اختصاصی مقطع دبیرستان مسجداعظم👇
@Nojavneenghlabi
#داستان
🍎 سیب نیم خورده
🌳 نسیم شاخه های سبز درختان را می لرزاند. سبزه ها در همه جا روییده بودند.
کلاغی روی بلندترین شاخه درختی نشسته بود و قار قار میکرد. امام رضا (علیه السلام) به همراه چند نفر از یارانش به باغ آمده بودند.
🌊 امام به طرف نَهر آب رفت و مُشتی آب به صورت اش زد. نسیم صورت اش را نوازش کرد. در همان وقت، سیب نیم خورده ای را دید که در نهر آب غلت می خورَد و جلو می آید.
🍏 اخم های امام در هم رفت و رگ بین دو آبرویش به سرخی گرایید. سیب نیم خورده را از آب گرفت و به آن نگاه کرد.
یکی از یاران که چهره امام را گرفته دید، پرسید: آقا چه شده؟! چرا ناراحت هستید؟!🤔
این میوه را چه کسی خورده است؟!
و بدون آن که منتظر جواب بشود، از جایش بلند شد و با گله مندی گفت:چرا اسراف میکنید؟! چرا به نعمت های خداوند بی اعتنایی می ورزید؟!
مگر نمیدانید خداوند اسراف کاران را به سختی کیفر می دهد؟!
مردی که این کار را کرده بود، صورت اش از خجالت سرخ شد😔
حرف های امام مثل نغمه خوش آهنگ نهر آب🌊 در جانش نشست.
🍃 امام با مهربانی ادامه داد: وقتی به چیزی نیاز ندارید، بیهوده آن را مصرف نکنید. هیچ چیز را بیخودی تلف نکنید
اگر خودتان به آن نیاز ندارید، آن را در اختیار نیازمندان قرار دهید.
💥رسانه اختصاصی مقطع دبیرستان مسجداعظم👇
🌱@Nojavneenghlabi
#داستان
🍃 محبت خداوند
🌕 روزی شخصی از بیابان به سوی مدینه می آمد، در راه دید پرنده ای به سمت لانه اش پرواز می کند و سراغ بچه های خود در لانه میرود
🐣🐥 آن شخص کنار لانه رفت و دید که پرنده چند جوجه خیلی زیبا دارد. جوجه های آن پرنده را از لانه در آورد و با خود گفت: اینها را به عنوان هدیه نزد پیامبر(ص) ببرم.
🌴 آنها را برای پیامبر(ص) آورد. جمعی از دوستان پیامبر نیز در کنار ایشان حاضر بودند؛
🕊 ناگاه دیدند پرنده مادر، بی آنکه از مردم وحشت کند آمد و خود را روی جوجه های خود انداخت.
🌱 معلوم شد پرنده مادر، به دنبال آن شخص آمده و محبت و علاقه به جوجه هایش بقدری زیاد بوده که بدون وحشت از اینکه او را نیز دستگیر کنند، آمد و خود را به روی جوجه هایش انداخت و با زبان حال جوجه های خود را می خواست.
🕊 پیامبر(ص) به دوستانش رو کرد و فرمود: «این محبت مادر نسبت به بچه هایش را دیدید ، ولی بدانید خداوند #هزار برابر این محبت، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد!»
💥رسانه اختصاصی مقطع دبیرستان مسجداعظم👇
🌱@Nojavneenghlabi
#داستان
🌕 روزی استادی با شاگردان خود از راهی می گذشتند. به پیرزنی رسیدند که با یک چرخ نخ ریسی از پنبه، نخ درست میکرد.
✋ استاد پس از سلام و احوالپرسی از او پرسید: مادر خدا را چگونه شناختی؟
🔹 مادر دست خود را از چرخ برداشت. چرخ پس از چند دور حرکت متوقف شد
🔸 مادر گفت: من از راه این چرخ خدا را شناختم زیرا تا زمانی که من با دست خود این چرخ را حرکت میدهم کار می کند و اگر دست خود را بردارم از حرکت می ایستد
🌏 پس این آسمان و زمین هم گرداننده ای دارند که اگر او نباشد دیگر این آسمان و زمین حرکت نخواهند کرد و شب و روز پدید نمی آید
💥رسانه اختصاصی مقطع دبیرستان مسجداعظم👇
🌱@Nojavneenghlabi
🚫 بعضی ها خیلی راحت دیگران را مسخره می کنند یا حرف بدی را به دیگران نسبت میدهند!!!
وقتی هم به آن ها اعتراض میکنی، میگویند:
⚠️ خودش اول شروع کرد!!!
بهتر است برخورد امام محمدباقر (علیه السلام) را در چنین حالتی با هم ببینیم
***
#داستان
چشم در چشم امام باقر (علیهالسلام) دوخت و با کمال بیادبی به جای «باقر» به امامی که باقرالعلوم یعنی «شکافنده دانشها» است، گفت: «بقر»، یعنی گاو!
🍃 امام اما در کمال سادگى فرمود:
«نه، من بقر نیستم من باقرم»
مسیحی ادامه داد: «مادر تو آشپز بود.»
امام جواب داد: «آشپزی شغل او بود» اینکه بد نیست!
🔸 مسیحی خواست حرف آخر را بزند تا دیگر امام را به خشم آورد. برای همین به امام توهین بدتری کرد
اما امام باز هم در اوج آرامش پاسخ او را داد
💠 مرد مسیحی مات شد. از این همه بزرگی و بزرگواری به شور آمد و مسلمان شد.
🔰 اینجا مخصوص "بچه مسجدی" هاست
💥رسانه اختصاصی مقطع دبیرستان مسجداعظم👇
🌱@Nojavneenghlabi