eitaa logo
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
363 دنبال‌کننده
1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
4 فایل
ابکی من فراق الحسین… آنقدر پشتِ درِ خانه تو می ایستم تاکه در باز شود بوسه زنم بر پایت یا اباعبدالله کپی آزاده ولی فروارد کنید ممنون میشم(: کانال وقف مولا حسینه❤️ خادم کانال: @ZZzzZZzzZZzzZZzzZZzzZZzzZZ @A_bahrami67 شروع نوکری ارباب ۱۴۰۱/۱۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا جون منم میخوام بیام تولدت من تولد دوست ندارما ولی تولد تو یچز متفاوته😭💔
بسم رب الحسین 💔
6089082396007.mp3
10.14M
منم باید برم...🌱 🕊«»↶
انتظاریعنۍ...🚶🏾‍♂ یعنۍاینکه‌‌ببینۍ👀 در‌جایگاهۍکه‌هستۍ باتوانایۍهایۍکه‌‌دارۍ چه‌کارۍازدستت‌برمیاد تابراۍامام‌‌زمان‌{عج}انجام‌بدۍ، این‌رو‌براۍهمیشه‌به‌خاطر‌بسپار؛ انتظارتوقف‌نیست‌...🙂 حرکتۍروبه‌جلوست🖐🏻
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_دوم مادرم آروم گریہ مے ڪرد، من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت همونطور ڪہ با بهار از پلہ هاےدانشگاہ پایین مے رفتیم،نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _مرگ مریم هنوز باورم نشدہ،یہ حس و حال گنگے دارم! بهار دستم رو گرفت و گفت: _من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوے چشمتہ! رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہ،یڪے از دخترهاے ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت: _بیاید ڪمڪ! نفس نفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد: _استاد سهیلے! نگاهے بہ بهار انداختم و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن! با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم: _برید ڪنار! دو تا از طلبہ ها جمعیت رو ڪنار زدن، سهیلے نشستہ بود روے زمین، از گوشہ سرش خون مے چڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود! سریع گفتم: _بہ آمبولانس زنگ بزنید! ڪسے گفت: _تو راهہ! یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت: _نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ! بهار با عصبانیت گفت: _بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ! سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم: _ڪسے چیزے ندارہ پاشو ببندیم؟ چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم! چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روے سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مے ڪردم گفتم: _ڪدوم پاتونہ؟ چشم هاش رو نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد: _چپ! سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش! با صداے خفیف گفت: _مراقب خودت باش! از فعل مفرد استفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست! صداے آژیر آمبولانس اومد، چندنفرے ڪہ درمورد ماجرا صحبت مے ڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید: _یه ماشین با سرعت از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مے رفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش! زیر لب گفتم: _بنیامین! حالا متوجہ حرفش شدم! سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت: _هانے منو ڪہ نفرین نڪردے؟! با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم: _چے؟! با خندہ گفت: _آخہ هرڪے ڪہ اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ! محڪم بغلم ڪرد: _شوخے میڪنما،ناراحت نشے! ازش جدا شدم،بدون توجہ بہ حرفش گفتم: _حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم! بهار بہ شوخے گونہ م رو ڪشید: _فیلم زیاد مے بینیا حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد! زل زدم بہ مسیرے ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود. _بهار،امیرحسین چیزیش نشہ! 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے با ما همـــراه باشــــین 😊👇 @romanmazhbi
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_سوم همونطور ڪہ با بهار از پلہ هاےدانشگاہ پایین مے رفتیم،نفس
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام: _اینا رو الان باید بگے؟! از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم، همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم: _خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟! لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش: _اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم! مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت. لیوان آب رو، گذاشتم جلوش. بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت: _هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟ سرم رو انداختم پایین، موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم. _هانیہ خانم با توام! همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم: _حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ! لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید.از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت: _توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم. سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم: _چشم! ادامہ دادم: _بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟ روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد: _نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم! شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت: _هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم! ایستادم،اما برنگشتم سمتش! خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم!چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟! بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم.بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ: _جانم بهار. صداے شیطونش پیچید: _سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسین جان خوب هستن؟ و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود!با حرص گفتم: _یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بے بے سے ام میرسونے! +خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟ صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد: _بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ! نشستم روے تخت. _نمیتونم بهار،ڪار دارم! +یعنے چے؟مگہ میشہ؟ _سرفرصت میرم! با شیطنت گفت: +پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ! با خندہ گفتم: _درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے! +پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ! خندیدم: _آرہ من و سهیلے حتما! با هیجان گفت: +سهیلے نہ،امیرحسین! راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟ چینے بہ پیشونیم دادم. _چطور؟ +ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے! ڪنجڪاو شدم. _پس ڪار ڪے بودہ؟ با لحن بانمڪے گفت: +یہ بندہ خداے مست! خیالم راحت شد،احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد! از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم،سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود، بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون. مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم: _جایے میرے؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: _آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ! با مادرم از خونہ خارج شدیم، دڪمہ آیفون رو فشردم! بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود! ڪنارش زانو زد: _امین جان پاشو الان آژانس میرسہ! امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت: _چے شدہ فاطمہ؟ خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت: _هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت: _برو پیش عاطفہ! همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم! سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم! قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت: _ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟ عاطفہ چیزے نگفت، خیرہ شدہ بودم بہ هستے، خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت: _اے جانم،عاطفہ گشنشہ! عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت: _آب جوش نیومدہ! امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے، هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد، لبخند امین عمیق تر شد، با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت: _جانم بابایے!
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #سی_و_چهارم مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام: _اینا ر
ادامه هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت: _میرم آمادہ شم! خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت: _برو قوربونت بشم. صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین! عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت درمے رفت گفت: _حتما آژانسہ خالہ فاطمہ رو بہ من گفت: _هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟ هستے رو ازش گرفتم و گفتم: _حتما! وارد خونہ شدم، همونطور ڪہ راہ مے رفتم هستے رو تڪون میدادم،ساڪت زل زدہ بود بہ صورتم! با لبخند نگاهش ڪردم: _چیہ خانم خانما؟ لبخند ڪم رنگے زد. دستش رو بوسیدم: _دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبے هستے؟ با خندہ جیغ ڪشید!گونہ ش رو بوسیدم. _خب بابا فهمیدم رازدارے چرا داد میڪشے؟ سرم رو بلند ڪردم، امین زل زدہ بود بهم،همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مے اومد گفت: _چقدر بزرگ شدے! نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے. رسید، بہ چند قدمیم! _انقدر بزرگ شدے ڪہ مامان شدن بهت میاد! با تعجب سرم رو بلند ڪردم،زل زدم یہ یقہ پیرهنش! _حرفاے جالبے نمیزنید! چیزے نگفت و رفت بیرون! نفسم رو با حرص دادم بیرون، چراها داشت بیشتر مے شد! هستے مشغول بازے با گوشہ ے شالم بود. صورتم رو چسبوندم بہ صورتش: نڪنہ چون تیڪہ اے از وجود امینے دوستت دارم؟! 🍃🌸ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے با ما همـــراه باشــــین 😊👇 @romanmazhbi
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
ادامه #سی_و_چهارم هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت: _میرم آمادہ شم! خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت:
🌸🍃رمـــان ... 🍃🌸 قسمت مادرم همونطور ڪہ گل ها رو انتخاب مے ڪرد گفت: _از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ! گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ. فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها شد. پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود، لبخند ڪم رنگے زدم: _من ڪہ چیزے نگفتم! فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے میرفتیم مادرم پرسید: _مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟ در تاڪسے رو باز ڪردم. _بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم! سوار تاڪسے شدیم، از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم، عقلم رو بہ دلم نمے باختم! دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من! بہ سمت پذیرش رفتیم،دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز، پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم: _سلام خستہ نباشید! سرش رو بلند ڪرد: _سلام ممنون جانم! +اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟ با لبخند برگہ اے برداشت و گفت: _ماشالا چقدر ملاقاتے دارن! بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد: _انتهاے راهرو اتاق صد و دہ! تشڪر ڪردم،راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم: _مامان اونجاس! جلوے در ایستادیم، خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ اومد بیرون!با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت: _پارسال دوست،امسال آشنا! لبخندے زدم و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم: _سلام خانم،یادت موندہ؟ دستم رو گرم فشرد و جواب داد: _تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ! بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم: _مادرم! حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت: _سلام خوشوقتم! مادرم با لبخند دستش رو گرفت. _مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن! حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت: _بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست! وارد اتاق شدیم، سهیلے روے تخت دراز ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش، فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت: _داداشے؟ حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت: _بیدارش نڪن دخترم! حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت: _خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد نیست! مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت: _خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم! بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روے تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت: _عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن! حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت: _چرا زحمت ڪشیدید؟ پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در! پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد!جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت: _اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم! سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت: _باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟ با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم: _واقعا دوقلویید؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: _آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست! انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد: _بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم! مادرم گفت: _خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن! با ذوق گفتم: _خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟ حنانہ نوچے ڪرد: _اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ! ابروهام رو دادم بالا: _وا مگہ میشہ؟ حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی: _غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ! بے اختیار گفتم: _اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن! با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت، چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من! با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد، برق آشنایے! چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے بهم دست داد! سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ! 🍃🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے با ما همـــراه باشــــین 😊👇 @romanmazhbi
45.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اخه نباید فدای اینا شد 🥺 امام رضا خیلی دوست دارم💔
شبتون امام حسینی التماس دعا
بسم رب الحسین 💔
آلوده‌ تر از من‌ نبود‌ بردرت‌ ولی ‌آقا‌ تری‌ ازاینکه‌ برانی‌ مرا‌ حسین💔
delam khoshe-haj saeid karamali.mp3
5.76M
محرم نرسیده حال و هوای اربعین مارو بُرد... وقتی دورم ازت چه نیازی به آرامش؟ (:💔
{بهت قول میدم تو این سختیا، نمیشم ازت تا ابد من جدا...}
آقا جانم یه فکری به حال نوکرات بکن حالمون رو به راه نیست دلمون برا حرمت تنگ شده برا لحظه لحظه اربعینت. من حرم لازمم دلم تنگ شده..💔
-چه خوبه-(7).mp3
3.79M
چه‌خوبه‌کربلا.. مخصوصا‌غروب‌کربلا‌..
باشد حسین،کربلا مال خوبها💔
یاابوالفضل العباس"💔
خدایا ما رو با قدیمی‌ترین‌ رفیقمون حسین علیه‌السلام محشور کن:)💔
یکی مثل من و تو هنوز تو فکر اینیم کی گناهامون رو ترک کنیم! اونوقت یکی همسن من و تو به شهادت میرسه:")💔🥀
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد. سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!با صداے خواب آلود و خش دار گفت: _سلام خوش اومدید! سرش رو برگردوند سمت حنانه: _چرا بیدارم نڪردے؟ حنانہ خواست جواب بدہ ڪہ مادرم زودتر گفت: _سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن، حالتون خوبہ؟ سهیلے همونطور ڪہ موهاش رو با دست مرتب میڪرد گفت: _ممنون شڪر خدا! حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت: _راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاہ نیومدے؟ سهیلے جدے نگاهش ڪرد و گفت: _حنانہ خانم ڪنجڪاوے نڪن! در عین جدے بودن مودب بود،نگفت فضولے نڪن! لبخندے زدم و گفتم: _اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪارے پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ! خندیدم و ادامہ دادم: _در عوض خانوادگے اومدیم! سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت: _عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ! خندہ م گرفت،حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت: _آق داداش خوبہ خودت ناراحت بودیا! سهیلے با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روے هم فشار داد! حنانہ بدون توجہ ادامہ داد: _اون روز ڪہ بچہ هاے دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخورے گفت نمیدونم چرا نیومدہ!آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد! صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت: _حالم خوب نبود،حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ! سرفہ اے ڪردم و با ناراحتے گفتم: _حق داشتید خب،در قبال ڪارهاتون وظیفہ م بودہ! از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب ڪردم! _خدا سلامتے بدہ استاد! همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم: _مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو! حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، براے اولین بار، سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت! از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم: _پر توقع! لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم! 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 @romanmazhbi
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_ششم حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد. سرش رو برگردوند سمت مادرم و
🌸🍃رمـــان ... 🍃🌸 قسمت از تاڪسے پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم گفتم: _عجب اشتباهے ڪردم رفتم! مادرم با خندہ گفت: _از بیمارستان تا اینجا مخمو خوردے هانیہ، عین پیرزناے هفتاد سالہ،غر غر! پشت چشمے براے مادرم نازڪ ڪردم و گفتم: _دستت درد نڪنہ مامان خانم! خواستم در رو باز ڪنم ڪہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،خالہ فاطمہ با لبخند نگاهے بہ من و مادرم انداخت: _چقدر حلال زادہ! داشتم مے اومدم خونہ تون! سلام ڪردم و دوبارہ قصد ڪردم براے باز ڪردن در ڪہ صداے خالہ فاطمہ مانع شد: _هانیہ جون عصرونہ بیاید خونہ ے ما،من و عاطفہ ام تنهاییم! با شیطنت نگاهش ڪردم و دستش رو گرفتم: _قوربونت برم عاطفہ ڪہ شهریارو دارہ،شمام ڪہ عمو حسین رو دارے بلا خانم! خندید،بعداز سہ ماہ!همونطور با خندہ گفت: _نمیرے دختر،ناهید دخترت شنگولہ ها! مادرم بے تعارف وارد خونہ شون شد و گفت: _چشمش نزن فاطمہ،مخمو خورد از بس غر زد! با خالہ فاطمہ وارد شدیم،چادرم رو محڪم گرفتہ بودم ڪہ خالہ فاطمہ گفت: _راحت باش هانے جان امین سرڪارہ! همونطور ڪہ چادرم رو در مے آوردم گفتم: _شمام آپدیت شدے،هانے! خالہ فاطمہ جارو،رو برداشت همونطور ڪہ بہ سمتم مے اومد گفت: _یعنے میگے من قدیمے ام؟چیزے حالیم نیست؟ با چشم هاے گرد شدہ و خندہ گفتم: _خالہ چرا حرف تو دهنم میذارے؟ جارو،رو گرفت سمتم: _یڪم ڪتڪ بخورے حالت جا میاد! جدے اومد سمتم جیغے ڪشیدم و چادرم رو مثل بغچہ زیر بغلم زدم و وارد خونہ شدم! عاطفہ با تعجب نگاهم ڪرد،پشتش پناہ گرفتم و گفتم: _تو رو خدا عاطے مامانت قصد جونمو ڪردہ! خالہ فاطمہ و مادرم با خندہ وارد شدن، بعداز سہ ماہ صداے خندہ توے این خونہ پیچید! مادرم چادر و روسریش رو درآورد،عاطفہ رفت بہ سمتش و باهاش روبوسے ڪرد،بہ شوخے گفتم: _اَہ مامان توام ڪہ چپ میرے راست میرے این عروستو بوس میڪنے بسہ دیگہ! عاطفہ مادرم رو بغل ڪرد و گفت: _حسود! مادرم عاطفہ رو محڪم بہ خودش فشرد و گفت: _خواهر شوهر بازے درنیار دختر! ازشون رو گرفتم،بہ خالہ فاطمہ گفتم: _خالہ احیانا اینجا یہ مظلوم نمیبینے؟ و بہ خودم اشارہ ڪردم،خالہ با لبخند بغلم ڪرد و گونہ م رو بوسید.زبونم رو بہ سمت مادرم و عاطفہ دراز ڪردم! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 @romanmazhbi
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_هفتم از تاڪسے پیادہ شدم همونطور ڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم گفتم:
🍃🌸رمـــان ... 🌸🍃 قسمت صداے گریہ ے هستے اومد، خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم بہ سمت اتاق امین رفت!چند لحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے! مادرم با دیدن هستے گفت: _اے جانم خدا نگاش ڪن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ! صداے باز و بستہ شدن در اومد، مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یااللہ گویان وارد شد! سریع چادرم رو سر ڪردم! سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ، با لبخند هستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش رو بوسید! هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد! امین نشست روے مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غش غش میخندید! دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم: _اگہ جاے شهریار یہ دختر بدنیا میاوردے الان منم خالہ شدہ بودم با بچہ هاش بازے میڪردم! عاطفہ با اخم مصنوعے گفت: _ببینم این شوهر منو ازم میگیرے! همہ شروع ڪردن بہ خندیدن،امین از روے مبل بلند شد و اومد بہ سمتم!روے مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم! هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت: _میرے بغل خالہ؟ هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید. امین زل زد توے چشم هام،سریع از روے مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم: _من برم یہ دوش بگیرم،احساس میڪنم بوے بیمارستانو گرفتم! امین صاف ایستاد و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد!اشتباہ ڪردم، هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ!خواستم برم ڪہ امین گفت: _عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ! خالہ فاطمہ گفت: _میخوایم عصرونہ بخوریم! امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت: _شام بذار،میریم یڪم هواخورے،زود میایم! عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت: _هانے بعدا دوش میگیرے!? آرومتر اضافہ ڪرد: _امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم! نگاهے بہ جمع انداختم و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صداے بلند گفت: _عاطفہ لباس مشڪے نپوشیا! من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزے نگفتیم!امین هم رفت سمت اتاقش! خالہ فاطمہ با تعجب گفت: _یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن! چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون، شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بود! خالہ فاطہ با تردید گفت: _پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟! همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مے ڪرد گفت: _من با عاطفہ فرق دارم! عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت: _شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت: _میرے ناهید؟ مادرم با خستگے گفت: _نہ خیلے خستہ ام،بچہ ها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم! خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت، عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت: _خب تو پاشو دیگہ! بہ زور لبخند زدم و گفتم: _شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ! عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد: _لوس نشو! بازوم رو ڪشید، مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت: _عاطفہ جون تو با شهریارے،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس! دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد: _بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید! با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون! عاطفہ اصرار ڪرد: _مامان ناهید،نمیشہ ڪہ!امین و شهریار باهم منو هانیہ ام باهم! هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت: _جیگر عمہ هم نخودے! خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت: _بذار برہ،فڪر ڪردے عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟ من و عاطفہ هم زمان گفتیم: _عہ! مادرم و خالہ خندیدن، مادرم شونہ هاش رو انداخت بالا: _خودش میدونہ! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 @romanmazhbi
شبتون امام حسینی التماس دعا
بسم رب الحسین 💔
در تمام روزهای زندگیم ! از همه خسته شدم الا حسین...💔