نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصتم به خاله نگاه کردم و گفتم: _همش تقصیره منه.
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_یکم
توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی را داشت که حال برایم یک غریبه و نامحرم بود.
نفس کشیدن برایم سخت شده بود از باغ بیرون رفتم چشمم به نقطه ای افتاد که دیشب با پویا صحبت می کردیم اشکهایم جاری شد
به یاد حرفای پویا افتادم روی زمین نشستم و گریه کردم
پدرم به سمتم امد و دستم را گرفت و گفت:
- ثمین بسه ،چه بلایی سر خودت میاری؟ اگه نمی تونستیی از پویا دل بکنی کسی مجبورت نکرده بود.
اگه پشیمونی همه چیز رو بسپار به من همه چیز رو درست میکنم
- نه بابا من تصمیممو گرفتم وبا رامین ازدواج می کنم.
- پس نه زندگی رو واسه خودت سخت کن و نه برای منو مادرت . برو تو ماشین من و مادرت هم الان میایم سهیل و رامین هم تو ماشینن
- چشم بابا جون
وقتی پدر و مادرم آمدند به راه افتادیم در کل مسیر بخاطر اینکه حرف نزنم خودم رابه خواب زدم وقتی به خانه رسیدیم به اتاقم رفتم خودم را در اتاق حبس کردم و به اینده نامعلومم فکر کردم
دلتنگی امانم را بریده بود. هیچ چیز آرامم نمیکرد .
وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم ارامشی عجیب به سراغم آمد
روی تختم دراز کشیدم . همه خاطرات خوبم با پویا را مرور می کردم .
روزها پشت سر هم می گذشت و من با یاد روزهای خوبم با پویا روزم را به شب میرساندم
بالاخره صبر خانواده ام از تنهایی من به سر آمد
مادرم وارد اتاقم شد و گفت :
- ثمین بسه دیگه الان دو هفته است از شمال بر گشتیم تو خودتو تو اتاقت حبس کردی
رامین هم کارو زندگی داره باید برگرده واسه فردا بلیط گرفته می خواد بره اگه تصمیمیت گرفتی و می خوای باهاش ازدواج کنی, پس فردا برو و گرنه که مامان جان تکلیفش رو روشن کن.
- مامان من تصمیمم گرفتم بهش بگو فردا باهاش میرم
- باشه الهی خوشبخت بشی دخترم حالا پاشو بیا پایین
- ممنون مامان الان میام
حق با مادرم بود با تنهایی نشستن واشک ریختن گذشته برنمی گشت
باید به زندگی کردن ادامه میدادم
حالا که محرومیت من و پویا به پایان رسیده بود باید تلاشم را برای فراموشی پویا می کردم پس تصمیم گرفتم از همین زمان شروع کنم.
لباسهایم را عوض کردم و دستی به سرو رویم کشیدم و از پله ها پایین رفتم رامین به سمتم امد و گفت:
- سلام ثمین جان چه عجب ما شما رو دیدیم.
- سلام آقارامین . من تصمیم رو واسه ازدواج با شما گرفتم فردا با شما همسفر میشم
-واقعا چه عالی خوش حالم که منو پذیرفتی و ازت ممنونم و قول میدم هیچ وقت نذارم به خاطر انتخاب من پشیمون بشی
در همان هنگام پدرم که همه حرفهایی ما را شنیده بود نزدیک شد و گفت : خیلی خوشحالم که شما دو نفر هم به ارامش رسیدید و باید بگم یک همسفر دیگه هم پیدا کردید
من و رامین باهم دیگه با تعجب گفتیم :همسفر ،کی؟
- خب معلومه دیگه من
به پدرم گفتم :
شما ؟ مرخصی گرفتید؟
- اره عزیزم چند روز مرخصی گرفتم ،خب اگه سوالی ندارید بریم شام بخوریم
آخر شب به اتاقم رفتم تصمیم گرفتم برای بار آخر با پوبا تماس بگیرم و با او برای همیشه خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم، گوشی را برداشتم چندبار با او تماس گرفتم ولی او گوشی رو بر نمیداشت
بار آخر که تماس گرفتم گوشی اش روی پیغامگیر رفت
تصمیم گرفتم پیام بزارم گفتم:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_یکم توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی را د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_دوم
سلام آقا پویا میدونم دارید به حرفام گوش میکنید
تماس گرفتم بگم من فردا صبح برای همیشه به ایتالیا میرم
میخواستم اگه بشه حضوری قبل رفتن ببینمتون ،میدونم خواسته زیادیه ولی باید یک چیزهایی رو بهتون بدم
مواظب خودتون باشید و همونطور که به من گفتید شاد زندگی کنیدو منو از صمیم قلب ببخشید
فردا ساعت ۱۰ پرواز دارم امیدوارم تو فرودگاه ببیمنتون .خدا حافظ
تماس را قطع کردم و کلی گریه کردم به حال خودم به حال پویا
تا سپیده صبح کارم شده بود اشک ریختن .صدای اذان را که شنیدم سریع رفتم وضو گرفتم و نمازم را خوندم بعد نماز کنار سجاده دراز کشیدم ،صبح با صدای رامین بیدار شدم که پشت در ایستاده بود و صدایم می کرد:
- ثمین جان به پرواز نمیرسیما پاشو تنبل خانوم الان که وقت خواب نیست
- الان اماده میشم میام شما برید
سریع بلند شدم و دست و صورتم را شستم.
همه وسایل شخصی و لباسهایم را جمع کردم
همه هدایایی که از پویا گرفته بودم را داخل جعبه کوچکی چیدم اماده رفتن شده بودم
تنها چیزی را که برنداشتم عکسهای من و پویا بود.
گوشی را برداشتم و دوباره با او تماس گرفتم پویا گوشی را برداشت ولی حرفی نمیزد به او گفتم :
- آقاپویا سلام .این بار آخریه که باهاتون تماس میگیرم لطفا اگه میشه تشریف بیارید فرودگاه, الان باید حرکت کنم
دلم می خواد بیاین اونجا تا رو در رو ازتون حلالیت بطلبم و خداحافظی کنم البته بهتون حق میدم که دلتون نخواد منو ببیبنید.
صدای گریه پویا را از پشت خط میشنیدم خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم با بغضی که در گلویم بود گفتم :
- خداحافظتون.امیدوارم با خوشی زندگی کنید و حرف آخر اینکه منتظرتونم .اگه میتونید ببخشیدم بیاید.
دیگر نتوانستم تحمل کنم با تمام وجودم داد زدم و گریه کردم مادرم که ترسیده بود وارد اتاق شد و گفت :
🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_دوم سلام آقا پویا میدونم دارید به حرفام گوش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_سوم
_چیه عزیزم چرا گریه میکنی ؟
خودمرا انداختم در بغل مادرم و گریه کردم
وقتی آرام شدم از بغلش بیرون آمدم و گفتم :
- مامان دلم برای همتون تنگ میشه ،اگه بعد رفتنم پویا رو دیدین بگو حلالم کنه که قلبشو شکستم
- ماهم دلمون برات تنگ میشه مواظب خودت باش گلم . حالا بیا بریم بابا منتظرته بریم مامان جان
برای بار آخر به اتاقم نگاه کردم و از اتاق خارج شدم
به سمت سهیل رفتم و بغلش کردم و گفتم :
- داداشی جون مواظب خودت و مامان بابا باش درساتو بخون .خیلی دوست دارم عزیزم .
- ثمین جون نمیشه نری؟ بخدا اذیتت نمیکنم .قول میدم درسامو بخونم. نرو دیگه !من تنها میمونم, میشه نری ؟
- عزیز دلم من دارم میرم تا با رامین ازدواج کنم ولی قول میدم زود بیام دیدنت. باباهم قول میده عید بیارتت پیشم باشه داداش؟
- نمیخوام. آجی جون خب بیا باعمو پویا ازدواج کن, اینجوری لازم نیست با رامین بری باشه؟
در حالی که بی صدا اشک میریختم گفتم :
- الهی من قربونت برم نمیشه گلم .من به رامین قول دادم
- اما تو اول به عمو پویا قول دادی! مگه دوسش نداری؟
- پاهام رمقی نداشت روی مبل نشستم
مامان که حالم را دید سر سهیل داد زد و گفت :
- ساکت شو سهیل !تو کار بزرگترا دخالت نکن ,خداحافظیتو کردی برو تو اتاقت زود باش!
-هر موقع اجی رفت منم میرم
به سهیل گفتم:
_بیا داداشی. می خوام چیزی بهت بگم
سهیل نزدیکم شد آهسته گفتم :
- داداشی آدمها گاهی مجبورمیشن تصمیماتی بگیرن که دوست ندارن منم الان مجبورم با رامین ازدواج کنم اگه آقاپویا رو دیدی بگو منو ببخشه باشه دادش گلم
- باشه آجی جون
با مامان و سهیل خداحافظی کردم و با پدرم و رامین به سمت فرودگاه براه افتادیم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسوزد آن همه مسجد,بمیرد آن اسلام
که آفتاب در آورد از کلیسا سر💔
هدایت شده از کانال اراکی ها
⚛ هر روز پرچم یک روستا در کانال مردمی و پرطرفدار اراکی بالاست، البته پرچمشان بالاست، خیلی بالاست، ما هم می بریم بالاتر، اینبار نوبت روستای قلعه نو است 👌🇮🇷
#قلعه_نو #روستای_قلعه_نو #اهالی_خوب_قلعه_نو
#دهیار_قلعه_نو #شورای_روستای_قلعه_نو
#اراک
⚜ #نشر_حداکثری 👈 با قلعه نوییها
✅ کانال پرطرفدار اراکی ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/295436299Ccc3401cd72
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_سوم _چیه عزیزم چرا گریه میکنی ؟ خودمرا اند
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_چهارم
وقتی به فرودگاه رسیدیم همه وجودم چشم شد تا پویا را پیدا کنم
هر چ بیشتر میگشتم از آمدنش ناامیدتر می شدم .
بلاخره شماره پروازمان را خواندن من که ناامید شده بودم برای آخرین بار به در ورودی نگاه کردم در دلم دعا کردم بیاید تا بتوانم امانتی هایش را بدهم .
دیگر ناامید شده بودم به سمت پدرم رفتم که احساس کردم یکی اسمم را صدا کرد به پشت سرم نگاه کردم
پویا را دیدم که تیپی سر تا پا مشکی زده بود دلم گرفت
هر چند مثل همیشه خوش تیپ بود و نگاه خیره دختران را به سمت خودش جلب میکرد .
یک قدم به سمتش رفتم و ایستادم در حالی که به زمین نگاه می کردم گفتم : سلام
- سلام .خوبید ؟
- ممنونم که اومدید
- نیازی به تشکر نیست بخاطر دل خودم اومدم .اینجا اومدم تا اخرین حرفامو بهتون بزنم راستش خیلی فکر کردم به ابن مدتی که باهم نامزد بودیم لحظه های خوبی رو که کنارتون داشتم . گذشتن از شما برام سخته مثل جون دادن ولی آرامشتون از هر چیزی حتی از خودم هم برام مهمتره. پس شاد زندگی کنید .بجای هردوتامون زندگی کنید چون خودتون میدونید نفس کشیدن واسه عاشقی که عشقش ترکش میکنه سخته. با این حال به خواستتون احترام میذارم و در صورتی حلالتون میکنم که خوشبخت زندگی کنید .مواظب خودتون باشید .هرموقع نیاز به کمک داشتید من در خدمتم.
_ممنونم که اومدید.من هیچ وقت دلم نمیخواست اینطور بشه ولی شد از همون چیزی که میترسیدم سرم اومد هرچند گفتنش هم دردی رو دوا نمیکنه.میخواستم قبل رفتن این بسته رو بهتون بدم فکرکنم حالا که هرکدوم میریم دنبال زندگی خودمون بهتره یادگاری های مشترک روبهتون پس بدم.
بفرمایید این تمام هدیه هایی هست که به من دادید .
_هدیه رو که پس نمیدن ثمین خانم.
_میدونم بی ادبی هستش ولی تو اعتقادات من نگه داشتن یادگاری از یک آقای نامحرم خوبیت نداره.
از توی کیفم جعبه حلقه را بیرون آوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:
_این حلقه ای که برام خریده بودید .من لیاقتش رو نداشتم امیدوارم کسی دیگه لایقش باشه
_ثمین خانم کسی دیگه ای در کارنخواهد بود.حلقه های نامزدی رو به یک زوج جوان هدیه میدم راضی باشید.برام دعا کنید تا بتونم باخودم کنار بیام و روزهای خوب گذشته رو فراموش کنم چون تو قاموس من نمیگنجه که به ناموس ک.......کسی دیگه چشم داشته باشم
با شنیدم حرفای پویا دوباره اشکانم جاری شد و دو زانو روی زمین نشستن و اشک ریختم
پویا هم مثل من روی زمین نشست در حالی که او هم اشک می ریخت گفت:
ثمین خانم بزارید اخرین تصویرم از شما همون تصویر روز اول باشه نه قیافه گریونتون ،بخاطر آرامش پدرتون هم که شده گریه نکنید!
اشکامو پاک کردم و بهش نگاه انداختم که پویا گفت :
- ثمین خانم فکرکنم دیگه وقتی نمونده باشه. خدانگهدارتون
در حالی که لبخند میزدم گفتم :
- مواظب خودتون باشید به زندیگتون برسید منتظر رماناتون هستم تا بخونمشون.
دوباره اشکام جاری شد و گفتم :
- فراموشم کنید آقا پویا ،من لیاقت عشقتون رو نداشتم . خدا حافظ
رامین به سمتم اومد و گوشه چادرم را گرفت بلندم کرد و دنبال خودش کشید ولی من در حالی که اشک میریختم به پویایی نگاه می کردم که ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود.
کم کم مردم جلوی دیدم را گرفتن و من با ناامیدی از آینده نه چندان دور سوار هواپیما شدم .
🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_چهارم وقتی به فرودگاه رسیدیم همه وجودم چشم شد ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_پنجم
فصل نهم
وقتی چشمانم را باز کردم خودم را در فرودگاه فیومیچینو رم دیدم .
همه ی غم های عالم ریخت تو دلم.
بغض راه نفس کشیدنم را بسته بود. نگاهی به رامین کردم ,هیچ وقت تصور نمی کردم زندگی اینگونه برایم رقم بخورد.
در طول پرواز به حرفهای پویا و به چشمان دریایی و طوفانی اش فکر می کردم
به این که چقدر ظالمانه اولین و اخرین عشق زندگی ام را تنها گذاشتم و در کنار مردی دیگر قدم بر میداشتم .
پدرم نگاهی به من کرد و گفت : ثمین جان حالت خوبه ؟ رسیدیم پاشو باید پیاده بشیم پاشو عزیزم
وقتی به منزل خاله حنانه رسیدیم همه اقوام خاله جمع بودن
خاله میگفت: همه بخاطر دیدن عروس خوشگلم اومدن
از نگاه های عجیب و غریب مهمان ها میترسیدم و سعی می کردم از پدرم فاصله نگیرم .
وقتی خان بابا و عزیز جون را دیدم دوان دوان به سمتشان دویدم و خودم رادر بغل عزیز جون انداختم و بلند بلند گریه کردم و با دیدن خان بابایی که با نامردی تمام به خاطر گناهی که پدرم کرده بود مرا مجازات کرد
بیشتر دلم شکست و بلندتر گریه کردم.
عزیزم جون که از رفتار من تعجب کرده بود دستی روی سرم کشید و گفت :
- دختر گلم نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم ثمینم چه قدر بزرگ شدی
- عزیز جونم سلام خیلی دلم براتون تنگ شده بود الهی من پیش مرگتون بشم چقدر شکسته شدید؟
- خدا نکنه عزیزم پیر شدیم دیگه کم کم وقت رفتن رسیده
در حالی که اشک می ریختم گفتم عزیز جون این حرف رو نزنید امید وارم هزار سال زنده باشید و با خان بابا زندگی کنید.
در حالی که به خان بابا زل زده بودم ادامه دادم وگفتم : زندگی بدون عشق برابر با مرگ عزیزجون
سرم را از شانه عزیز جون برداشتم وبه خان بابا نگاه کردم با بی میلی به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم و گفتم:
_سلام خان بابا خوشحالم میبینمتون
پدرم به همراه شوهر خاله ام و خاله به سمت ما آمدن.
پدرم به سمت خان بابا رفت دستش را دراز کرد و گفت :سلام خان بابا حالتون چطوره ؟
ولی خان بابا به پدرم و دستش که دارز شده بود اعتنایی نکرد و فقط با سردی جواب سلام پدرم را داد و از سالن خارج شد.
پدرم در حالی که غرورش خرد شده بود دستش را مشت کرد و با لبخندی تلخ با عزیز جون احوال پرسی کرد .
شوهر خاله ام رو به پدرم و من کرد و گفت:
- بهتره برید تو اتاقتون اماده بشید و بیاید پایین .
بعد به خاله گفت : حنانه جان لعیا رو صدا کن اتاق ثمین جان رو نشون بده منم با عماد میرم بالا
خاله رو به خدمتکارشان که یک زن جوان ایرانی بودکرد و گفت :
-لعیا اتاق عروس خوشگلمو بهش نشون بده
من پشت سر لعیا به راه افتادم و وارد اتاق شدم لعیا نگاهی به سروپای من کرد و گفت:
- ببخشید خانم این سوال رو میپرسم ،شما می خواین همیشه چادر سرتون کنید؟
- اره چطور مگه! مشکلی پیش اومده ؟
- نه فقط تعجب کردم خانم اقا رامین چادر می پوشه !!!
- اولا من هنوز همسرشون نشدم و ثانیا ممنون اتاقمو نشون دادید حالا میتونید برید
_خواهش میکنم خانم جان .راستی یادم رفت بگم این اتاق رو به رویی اتاق آقا رامین با اجازه من میرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_پنجم فصل نهم وقتی چشمانم را باز کردم خودم
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_ششم
لعیا که از اتاق خارج شد ,در اتاقم را بستم و روی تخت نشستم.
به گذشته شیرینی که با پویا داشتم فکرمیکردم به روزهایی که شاید قدرش را ندانستم.
پیامهایی که پویا در دوران نامزدیمان برایم فرستاده بود را خواندم.
دلم هوای پویا را کردبه خودم تشرزدم و گفتم:
_ثمین خجالت بکش حالا دیگه اون یه پسر نامحرمه که هیچ ربطی به تو نداره حق نداری بهش فکرکنی تو باید همه فکرو ذهنت بشه رامین همین تمومش کن.نزار شیطان ازاین نقطه ضعفت استفاده کنه.
همان زمان که باخودم و وجدانم درگیر بودم .در اتاق بازشد ,پدرم گفت:
_اجازه هست؟
_بفرمایید باباجان
_ثمین جان چرا بیرون نمیای؟همه منتظر تو هستند
_بابا حضور بین اون آدما خیلی سخته !خیلی بد نگاهم میکنند
_ایرادی نداره عزیزم .اولشه طبیعیه چندتا صلوات بفرست و نفس عمیق بکش.بعد بیا بیرون.پاشو عزیزم به نگاههاشون توجهی نکن.
_چشم باباجان شما برید منم الان میام
پدرم که بیرون رفت ,سریع لباسهایم را عوض کردم و یک کت و دامن یاسی رنگ پوشیدم و روسری ستش را هم لبنانی بستم ,چادر سفیدم را پوشیدم و به سمت سالن رفتم.
از پله ها که پایین می آمدم همه نگاهها به سمت من چرخید .
بعضی ها با تحسین و بعضی ها با تحقیر نگاهم میکردند.
رامین که تازه متوجه من شده بود با لبخند به سمتم آمد و گفت :
_ثمین جان چقدر زیباشدی
_ممنونم آقا رامین
_عزیزم چرا چادر سرت کردی اینجا که ایران نیست؟غریبه ای هم بین ماها نیست میتونی آزاد باشی
_من این طور راحت ترم .درضمن شما و همه آقایون این جمع نامحرمید و من اصلا دلم نمیخواد چادرم را بردارم.من از اون زن هایی که تا پاشون رو تو هواپیما میزارن حجابشون رو برمیدارن نیستم .حجاب برای من جزئی از اعتقاداتمه و ازش دست نمیکشم .پس لطفا دیگه ادامه ندید
_با اینکه حرفاتو نمیتونم قبول کنم ولی باشه هرچی شما بگید.ثمین نمیدونی چقدر از اینکه تو حاضر شدی بامن ازدواج کنی خوشحالم و احساس خوشبختی میکنم.
به زور لبخندی و گفتم :
_اگه ایرادی نداره و ناراحت نمیشید میخوام برم پیش عزیزجون بشینم.
_هرطور راحتی عزیزم
همه توجه ها به سمت من بود .
من بدون توجه به آن نگاهها از رامین دور شدم .
وقتی به سمت عزیزجون می رفتم دختر جوانی که حدودا هم سن و سال من بود را دیدم .
نگاهی به لباسهایش انداختم.یک پیراهن عروسکی کوتاه قرمز رنگ پوشیده بود و موهای طلاییش را بالای سرش به صورت زیبایی بسته بود .
روبه رویم ایستاد و گفت :
_سلام .من میترا هستم دختر عمه رامین جان,از آشنایی با شما خوشبختم
به او دست دادم و گفتم:
_سلام منم ثمین هستم.همچنین عزیزم
_شاید شما منو نشناسید ولی من شما رو خوب میشناسم .رامین از شما خیلی تعریف کرده
_رامین به من لطف داره.اگه امری نیست من برم؟
_نه جانم .فعلا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸