فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم و کسری مرا دید ولی پیشم ماند
او رفیقیست که پای ضررم می ماند..
#حبیبی_حسین❤️
موقع شادی، ستایش خدا
موقع سختی، یافتن خدا
موقع آرام، عبادت خدا
موقع دردناک، اعتماد بـه خدا
ودر تمامی مواقع تشکر از” خدا ”
را فراموش نکن …
شب بخیر
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_ششم لعیا که از اتاق خارج شد ,در اتاقم را بستم و روی ت
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_هفتم
به سمت عزیزجون رفتم و روی صندلی کتار عزیزجون نشستم و گفتم:
_عزیزجونم چرا رامین با دخترعمه اش ازدواج نمیکنه؟به نظر میاد به رامین خیلی علاقه داره
_واااااا.ثمین جان یواش تر بگو .اگه به گوش رامین برسه حتما ناراحت میشه.تازه وقتی دختر خاله به این خوشگلی داره دیگه با اون عجوزه چیکارداره؟
_اوا عزیزجون دلت میاد؟دختر به اون ماهی چرا اینجوری بهش میگید
تبسم:
_ ثمین جان چرا این حرفها رو میزنی دخترم.همیشه که نباید مردها رو زنشون غیرت داشته باشند گاهی هم لازمه زن رو شوهرش غیرت داشته باشه.چرا میخوای مرد زندگیت با یکی دیگه ازدواج کنه؟
_ ببخشید شما به دل نگیر عزیزجونم.
سرم را گذاشتم روی پای عزیزجون و چشمانم رابستم.
عزیزجون سرم را نوازش می کرد,احساس آرامش تمام وجودم را فرا گرفت.
من خوب میدانستم که ازدواجم با رامین فقط بخاطر خودخواهی خان بابا و البته آرامش عزیزجونم بود,نه چیز دیگر!
هیچ عشق و علاقه ای از طرف من نسبت به رامین وجود نداشت .
من همه احساسم را به پای پویا ریخته بودم و حالا نمیتوانستم همه عشق و علاقه ام را نثار مردی دیگر کنم .
من همه سعیم را میکردم تا پویا را از ذهن و قلبم پاک کنم تا به عنوان یک زن متاهل به همسراجباری ام خیانت نکنم ولی سخت بود در کنار این همه تلخی به او عشق بورزم.
کاش همه این اتفاقات فقط یک کابوس شبانه بود.
لحظاتی باخودم میگفتم:
_ کاش میشد قبل از رسمی شدن ازدواجم با رامین خان بابا بمیردو من از این کابوس راحت شوم.
وای برمن که اون لحظات چقدر پست و حقیر میشدم که مرگ یک انسان را میخواستم.
در همین فکرها بودم که صدای رامین به گوشم رسید که میگفت:
_از همگی بخاطر تشریف فرماییتون خیلی ممنونم.لطفا همگی چندلحظه به من توجه کنید
سرم را از روی پاهای عزیزجون برداشتم و به رامین نگاه کردم .
او ادامه داد:
_همین جا میخوام جلوی شما دوستان از زیباترین دختر این مهمونی درخواست کنم بیاد کنارم بایسته!
سپس نگاهی به من کرد و درحالی که میخندید گفت:
_اون دختر زیبا که فکر و ذهن منو به خودش یه عمرمشغول کرده ,حاضرم همه زندگیمو به پاش بریزم .
اون شخص کسی نیست جزء دخترخاله عزیزم ثمین جان.عزیزم میشه افتخاربدی و کناربایستی؟
آهسته از روی صندلی بلندشدم و آرام به سمت رامین رفتم و کنارش ایستادم.
درحالی که شوکه بودم به او آهسته گفتم:
_آقا رامین بامن کاری دارید؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_هفتم به سمت عزیزجون رفتم و روی صندلی کتار عزیزجون نش
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_هشتم
رامین به نشانه مثبت سرش را تکان داد.
درحالی که به چشمانم زل زده بود در مقابلم زانو زد و جعبه ای را از جیب شلوارش درآورد و آن را روبه رویم گرفت.
حلقه بسیار زیبایی در آن خودنمایی میکرد .
رامین در حالی که لبخند میزد گفت:
_ثمین جان بامن ازدواج میکنی؟
با این حرف رامین عرق سردی بر پیشانیم نشست .
چشمان غمگین پویا در ذهنم مجسم شد.
کاش به جای رامین الان در کنار کسی ایستاده بودم که روزی عاشقش بودم .
سرم را کمی تکان دادم .نه!!نباید به او فکرکنم.
نگاهی به اطراف انداختم پدرم,خاله و حتی مهمان ها در حال دست زدن بودند.
نگاهم به چشمان عزیزجون افتاد که خوشحال و شادمان بود .
چطور میتوانستم خوشحالی عزیزجونم را نادیده بگیرم.
مصمم شدم و در حالی که لبخند تلخی بر لبانم بودحلقه را از او گرفتم و به انگشتم کردم.
صدای صوت و دست زدن و خوشحالی مهمان ها همه ی سالن را پر کرده بود .
چشمم به میترا افتاد که گوشه ای ایستاده بودو با اخم به من زل زده بود .
چشم از نگاه پرنفرت و کینه او گرفتم و به زمین چشم دوختم.
رامین ایستاد و به سمتم کمی خم شد و آهسته درگوشم گفت:
_ممنونم عشقم که دستمو رد نکردی .قول میدم خوشبختت کنم و هیچ وقت بخاطر این تصمیمت پشیمون نشی.دوستت دارم
نمیدانم چرا ولی وقتی این حرفها را از رامین شنیدم احساس کردم هیچ کدام واقعی نیست و فقط یک نمایش است .
شاید بخاطر این بود که قبلا کسی دیگر عشق را برایم به شکلی دیگر توصیف کرده بود.
چشمان یک عاشق واقعی را میشناختم من برق عشق را در چشمان پویا دیده بودم ولی این نگاه و این لحن بیشتر از روی هوا و هوس بود و نه عشق!
شاید من بیخودی به این نگاه مشکوک بودم .
رامین باحرفهایش میخواست به من بفهماند که او پر از حس دوست داشتن است هرچند من باورنکنم.
من باید تمام توانم را جمع کنم تا همه ی عشق و علاقه ام را به رامین هدیه کنم.
خوب میدانستم که زندگی من با پویا نابود شده و حال باید به زندگی کردن با رامین فکرکنم و از این به بعد رامین میشود همسر و تنها مردزندگیم.
نباید حتی با فکرکردن به پویا به همسرم خیانت کنم .
باید همه رویاها و خاطرات زیبایم با پویا را به فراموشی بسپارم .
به زمین چشم دوختم .مطمئن بودم غم در حالت چهره ام مشخص است.
رامین که متوجه تغییر حالت چهره ام شده بود گفت:
_عزیزم چیزی ناراحتت کرده؟میشه به من نگاه کنی؟
جرأت نگاه کردن به چشمان او را نداشتم ولی با شنیدن دوباره اسمم از زبان رامین مجبور شدم به او نگاه کنم در حالی که سعی میکردم جواب احساسات رامین را بدهم ,به او گفتم:
- نه چیزی نیست خوبم! ممنونم آقا رامین بخاطر علاقه ای که به من دارید.
-خواهش میکنم زیبای من
من که از این همه بزرگنمایی رامین خنده ام گرفته بود گفتم:
_من اون قدرها هم زیبا نیستم پس شرمندم نکن
_مهم اینه به چشم من زیباترین دختری هستی که در عمرم دیدم .همین کافیه!
هردوخندیدیم.هرچند خنده من مصنوعی بود نه از ته دل!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_هشتم رامین به نشانه مثبت سرش را تکان داد. درحالی که ب
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_نهم
شب فرا رسید همه ی مهمانان رفتند .حال تنها خانواده رامین و پدرم حضور داشتند.
عموسهراب(پدر رامین)با پدرم مشغول صحبت کردن بود و عزیز جون به همراه پرستارش در اتاق داروههایش را مصرف میکرد.
من و رامین کنارخاله نشستیم و عکس های بچگی رامین را نگاه میکردیم.
خان بابا در حالی که کنار شومینه نشسته بود ,پیپ میکشید.
وقتی صحبت های پدر و عمو سهراب تمام شد,عمو در حالی که میخندیدگفت:
_بچه ها یک لحظه به من توجه کنید .رامین برو عزیزجون رو هم بیار اینجا,کارمهمی دارم.
وقتی همه دورهم جمع شدیم عمو رو به خان باباکرد و گفت:
_خان بابا با جازه شما
خان بابا سری تکان داد و عمو ادامه داد:
_من و آقا عماد در مورد آینده شما صحبت کردیمو با اجازه ی عزیزجون و خان بابا قرارشد آقا عماد بین شما یک صیغه محرمیت دوماهه بخونم تا شما راحتتر بتونید باهم دیگه صحبت کنید و خریدهاتون رو انجام بدید و از همه مهمتر اینه که آقا عماد فردا برمیگردن ایران و ثمین جان باید اینجا باما زندگی کنهو بهتره شما دوتا بهم محرم باشید!!
من که از حرفهای عمو شوکه شده بودم در حالی که اشکهایم میریخت به سمت اتاقم دویدم.
ضربان قلبم به شماره افتاده بود ,دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد و دیگر جایی را نمی دیدم .
فقط صدای تهدیدهای خان بابا و التماس های پویا در ذهنم اکو میشد.
وقتی به هوش آمدم همه اطرافم حلقه زده بودند.
پدرم دستم را فشرد و گفت:
_ثمین جان ,حالت خوبه عزیزم؟چه بلایی سرت اومده؟
_باباجان من حالم خوبه !فکرکنم فشارم پایینه ,چشمام یهو تیره و تار شد و دیگه جایی رو ندیدم ولی الان حالم خوبه, نگران نباشید .بابا میشه یه خورده دیگه بمونید ؟دیرتربرگردید؟
_ثمین جان دو روز دیگه مرخصیم تموم میشه باید برگردم سرکارم .تو هم که تنها نیستی ,خاله,عمو عزیزجون خان بابا,همه هستند .از همه مهمتر از فردا یک مرد محرم دیگه به زندگیت اضافه میشه!
رامین که نگران نگاهم میکرد گفت:
_ثمین جان قول میدم هیچ وقت احساس تنهایی نکنی
_ممنونم آقا رامین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشهدعوتمکنیبیامحَرمت آقا جانم💔؟!