نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_نهم شب فرا رسید همه ی مهمانان رفتند .حال تنها خانواده
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد
خاله همه را از اتاق بیرون کرد و کنارمن روی تخت نشست .
دست روی سرم کشید و گفت:
_ عروس خوشگلم مگه خاله مرده که تو ,تو این کشور تنها بمونی؟ من خودم حواسم بهت هست.حالا خوب استراجت کن.
_ممنونم خاله جون ,من حالم خوبه میخوام برم پیش بابا.
_باشه عزیزم هرطور مایلی,سرگیجه نداری؟
_ نه خاله جون واقعا حالم خوبه
به همراه خاله به پیش پدر برگشتم و کنارش نشستم .
پدرم نگاهی به من کرد و گفت:
_ثمین جان ,من و مادرت آخر همین ماه به ایتالیا میایم تا مراسم ازدواج شما دونفر رو بگیریم.
تا اون موقع هم یک صیغه محرمیت بین شما میخونم تا تو این دوماه اینجا راحت باشی و شما دونفر بهتر همدیگه رو بشناسید.ثمین جان موافقی؟
آن لحظه حس خوبی نداشتم انگار قراراست همه ی زندگیم روی شرم هوارشودولی وقتی به عزیزجون که میخندید و به مادرم که چقدر عاشقانه پدر را دوست داشت می اندیشم, مصمم می شدم برای جواب مثبت دادن.
به پدرم نگاه کردم و گفتم:
_موافقم باباجون با هرتصمیمی که شما برای زندگیم بگیرید .موافقم
-دخترم برو کنار رامین بشین تا صیغه رو بخونم
از جایم بلند شدم و کنار رامین نشستم و پدرم صیغه محرمیت را خواند .
از آن لحظه به بعد رامین به من محرم بود.از هرمحرمی محرم تر.
همه خانواده خوشحال بودندو دست میزدند.
پدرم هم بسیار شادمان بود درحالی که به من و رامین این نامزدی رو تبریک می گفت ,روبه رامین کرد و گفت:
_رامین جان از امروز به بعد من ثمین رو به تو میسپارم و نه کسی دیگه ,پس خوب مراقبش باش.از الان تا روز عقدتون شما دونفر باهم نامزدید تا اینکه آخر ماه دیگه ثمین رسما و قانونا همسرتوبشه.
من تا اون روز نگران دخترم هستم و تو باید اطمینان بدی که مواظب دخترم تا روزی که همسرت بشه هستی.
_چشم عموجون خیالتون راحت باشه من مثل چشمم از ثمین جان مراقبت میکنم نه تنها به شما به همه قول میدم.
_ممنونم رامین جان من به تو و قولت اعتماد میکنم چون سلاله کامل بهت اعتماد داشت که راضی شد دخترش رو به تو بسپاره.
بغض راه گلویم را بسته بود,اشک در چشمانم حلقه زده بودبا هربار پلک زدن گونه هایم خیس میشد.
پدرم اشکهایم را پاک کرد و گفت:
_ثمین جان مواظب خودت و رامین باش از این به بعد آقا سهراب میشه پدرت .پس وقتی من نیستم میتونی به پدر دومت اعتماد کنی و مطمئن باش حالا که دوتا پدر و مادر و حتی همسری مهربان مثل رامین داری ,دیگه تنها نیستی.فهمیدی بابا؟
_بله باباجون فهمیدم.قول میدم دیگه اشک نریزم و بی تابی نکنم.درست نمیگم بابا سهراب؟
عمو سهراب که از بابا گفتن من خوشش آمده بود خندید و گفت:
_درسته دخترم
🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد خاله همه را از اتاق بیرون کرد و کنارمن روی تخت نشست
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_یک
ان شب را به شوخی و خنده گذراندیم.
بزرگترها هنوز نشسته بودن و بحث میکردندکه من و رامین به طبقه بالا رفتیم .
وقتی جلوی در اتاق ایستادیم رامین گفت:
_خواب های خوب ببینی ثمین جان ,ببین عزیزم من تو این اتاق روبه رو هستم.هروقت کارداشتی صدام کن.شب خوش گلم.
_ممنونم شب بخیر
وارد اتاق شدم و سریع در را بستم و روی تخت دراز کشیدم و به آینده فکر کردم .به این که عاقبت زندگی من و رامین به کجا خواهد رسید.انقدر خسته بودم که لحظاتی بعد به خواب رفتم.
صبح با صدای هیاهوی داخل خانه بیدارشدم.
پدرم عصر به سمت ایران پرواز داشت .
بعد از شستن دست و صورتم و مرتب کردن لباسهایم سریع از اتاق خارج شدم .
همه برای صرف صبحانه دور میز نشسته بودند و خدمتکارها مشغول آماده کردن صبحانه بودند.به میز نزدیک شدم و گفتم:
_سلام صبحتون بخیر
بعد از اینکه تک تک اعضای خانواده جواب سلامم را دادند به سمت عزیزجون رفتم و از پشت سر بغلش کردم و گفتم :سلام عزیزجونم .خوبی؟ صبح بخیر
_سلام دختر مهربونم تو خوبی ؟دیشب خوب خوابیدی؟
-بله عزیز جون مثل یه خرص قطبی تخت تا صبح خوابیدم
-از اخلاقت معلومه خوب خوابیدی.حالا برو کنار رامین بشین ,از این به بعد میخوام شما دونفر رو کنار هم ببینم برو عزیزم.
_چشم قربان .امری دیگه ندارید؟
با این حرفم همگی خندیدندو من در حالی که میخندیدم کناررامین نشستم.
رامین خیلی آهسته در گوشم گفت:
_سلام خانم زیبای من ساعت خواب.ثمین میدونی خیلی دوست دارم؟
در حالی که از این حرف رامین خجالت کشیدم به میزخیره شدم و گفتم:
_سلام.میشه از این حرفها جلوی جمع نزنید من دوس ندارم
رامین که از حرف من متعجب شده بود طوری که همه خانواده بشنوند گفت:
_وای خدای من این خانم رو ببین ,من بهش میگم دو....
سریع دستم را روی دهانش گذاشتم و آرام به رامین گفتم:
_تو رو خدا ادامه نده
سریع بلند شدم و به اتاقم پناه بردم.
در اتاق هرچه فکرکردم من چه حرف بدی زدم که رامین ناراحت شد نفهمیدم.
رفتارمن شاید در این کشور زشت باشه ولی در ایران بخاطر حیا و شرم دخترانه ام بود نه چیز دیگر!
بخاطر گستاخی رامین ناراحت بودم و در حال غرغرکردن با خودم بودم که در اتاقم به صدا در آمد .گفتم:
_بله ؟بفرمایید.
رامین وارد اتاقم شد و گفت :
_چرا اومدی تو اتاقت؟
_شما بفرمایید بیرون من خودم میام
-ثمین این رفتار بچگانه چیه اخه؟
_رفتار من بچگانه و زننده است یا تو؟
_من فقط گفتم دوست دارم .اگه حرف بدی زدم بزن تو دهنم؟
_حرفت زشت نبود و من ممنونتم که دوسم داری ولی من دوست ندارم این حرفها رو جلوی بقیه از تو بشنوم
-عزیزم من آهسته تو گوشت گفتم و کسی نشنید.تو هم میتونی به جای اینکه ناراحت بشی بگی منم دوست دارم .اگه علاقه ای وجود داره؟
سرم را پایین انداختم و هیچ حرفی نزدم.واقعا حق با رامین بود ,او حرف بدی نزده بود و حتی آهسته گفته بود پس چرا من انقدر ناراحت شدم.خودم نیز گیج و مبهوت بودم و به حرفی که زده بودم فکرمیکردم
🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_یک ان شب را به شوخی و خنده گذراندیم. بزرگت
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_دو
رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به قول ایرانی ها سکوت همیشه نشانه رضایت نیست .سکوت تو به نظر من فقط یک مفهوم داره اونم اینه که تو به من هیچ علاقه ای نداری؟درسته؟
_ خب .ازدواج من و تو یکهویی شد.بعد اتفاقاتی که گذروندم ازتون وقت میخوام تا بتونم باخودم کناربیام و بتونم به شما به عنوان یک همسر عشق بورزم.برای من پیوند ازدواج خیلی مقدسه. به نظر من ازدواج باعث میشه دوطرف به آرامش برسند.وقتی آرامش پیدا کردند عشق و علاقه هم زیاد میشه.منم ازت میخوام بیای باهم تو زندگی باعث آرامش هم بشیم .
فکرکنم اگه شناختمون ازهم بالا بره بهتر میتونیم بفهمیم طرف مقابلمون چطوری به آرامش میرسه.
رامین لطفا تو این راه کمکم کن تا به اون آرامش و عشق برسم .
منم همه تلاشمو برای به آرامش رسیدن تو میکنم.
درسته با عشق ازدواج نکردیم ولی نمیخوام هیچ وقت بخاطر ازدواج بامن پشیمون بشی..بخاطر رفتار امروزم هم عذر میخوام هنوز به این تغییر عادت نکردم ولی قول میدم ناامیدت نکنم .
_منم قول میدم همه سعیم رو کنم تا باهم زندگی شادی داشته باشیم.
در اتاقم به صدا در آمد .رامین گفت:
_بفرمایید داخل
خدمتکار جوانی در اتاق را باز کرد و گفت:
_ببخشید آقا ,خانم گفتن صبحانه شما رو بیارم بالا تو اتاقتون.
_باشه بزار رو میز
خدمتکار سینی صبحانه را روی میز گذاشت و بعد رو به رامین کرد و گفت:
_ آقا کاری بامن ندارید؟
_نه برو...نه یک لحظه صبر کن , هرکسی زنگ زد و بامن کار داشت بگو من فعلا کاردارم بعدا بهشون زنگ میزنم
_چشم قربان .بااجازه
رامین در حالی که لقمه ای کوچک در دست داشت رو به من کرد و گفت:
_ثمین جان.امروز دوست دارم تو رو به دوستام نشون بدم و بگم این خانم زیبا نامزدمه.شک ندارم قیافه اشون خیلی دیدنیه وقتی ببینند با چه دختر زیبارویی نامزد کردم.بیا صبحونه بخور تا باهم بریم.
_شرمنده رامین جان ولی فکرنکنم فعلا وقت مناسبی باشه چون بابا داره عصر برمیگرده ایران.من میخوام تمام روز رو با پدرم باشم.
_باشه عزیزم هرطور راحتی
_ممنونم که منو درک میکنی .رامین میشه بریم بیرون تا بابا واسه سهیل و مامان سوغاتی بخره ؟
_اره عزیزم چراکه نه,فقط میشه یه خواهشی کنم ؟
_چی؟
_میشه وقتی میریم بیرون چادر سرت نکنی؟اینجا حجاب به اون شکل معنایی نداره عزیزم.کسی که تو رو نمیشناسه چرا خودتو خسته میکنی؟
_شاید کسی منو نشناسه ولی خدای من حاضره .قبلا هم گفتم حجاب واسه من خیلی ارزشمنده.نمیدونم میتونی حرفام رو درک کنی یا نه.رامین من وقتی حجاب دارم احساس میکنم یک پله به معبودم نزدیک ترم .حجاب واسه من یعنی چادر چادر یعنی تاج بندگی .من عاشق بندگی کردن برای معبودم هستم وقتی کسی رو دوست داری تمام سعیتو میکنی که کاری کنی که معشوقت راضی بشه ازدستت معشوق من اول خداست حجاب دارم تا خدامو راضی کنم.چادر سرمه چون با تمام وجود بهش افتخارمیکنم.من این سبک پوشش رو انتخاب کردم پس واسم فرقی نداره ایران باشه یا ایتالیا.نامحرم نامحرمه چه ایران چه ایتالیا.پس لطفا بیا دیگه در این مورد باهم بحث نکنیم چون من نمیتونم از اعتقاداتم دست بکشم.
_استدلال جالبیه.باشه
🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از 🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئو طنز درباره حمله #طوفان_الاقصی و پایان اسرائیل
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ۲۳ ربیع الاول، سالروز ورود با برکت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها به قم گرامی باد🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_دو رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به قول
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_سه
در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پشت در ایستاده بود و میگفت:
_اجازه هست بیام داخل
_بله باباجون بفرمایید داخل
پدرم درحالیکه لبخند میزد رو به من کرد و گفت:
_رامین جان میشه چند لحظه من و دخترمو تنها بزاری ؟حرفهایی هست که باید قبل رفتنم بهش بگم
رامین در حالی که می ایستاد گفت:
_بله حتما.با اجازه
رامین از اتاق خارج شد.پدرم روی صندلی روبه رویم نشست.دستانم را گرفت و گفت:
_ثمین جان همونطور که میدونی عصر پرواز دارم .میخوام قبل رفتنم یک سوال ازت بپرسم و ازت میخوام که صادقانه جوابم رو بدی
_چشم بفرمایید
_ثمین جان برای بار آخرمیپرسم ازت .تو از ته قلب با این ازدواج موافقی دیگه؟
_بله باباجون از همون وقتی که تو هواپیما بودم تصمیمم رو گرفتم.بابا گذشتها برای من تموم شده .مطمئن باشید به گذشته ها فکرنمیکنم.من دختر سلاله ام اهل خیانت کردن و غرق شدن تو رویاهام نیستم .اگه تنها یک چیز رو از مامان خوب یادگرفته باشم اونم حیا و نجابت و عشق ورزیدن به همسرمه.
_ثمین جان تو همیشه دختر عاقلی بودی.من همیشه بهت اعتماد داشتم .وقتی دلایل عاقلانه ات برای ازدواج با پویا رو شنیدم بیشتر باورت کردم حتی وقتی گفتی ازدواجت با پویا رو بهم میزنی هم بهت اعتماد کردم باخودم گفتم دخترم حتما دلایل خودش رو داره.تو همیشه خوشحالی بقیه رو به خودت ترجیح میدادی ولی این بار عزیزم میخوام به خودت فکرکنی هرتصمیمی بگیری هیچ کس حق نداره بهت چیزی بگه چون من چنین حقی رو بهشون نمیدم.
_باباجون .بعد این همه تنش من فقط میخوام به آرامش برسم .درسته علاقه ای به رامین نداشتم ولی رامین میتونه باعث بشه این علاقه به وجود بیاد.بابا خودتون هم میدونید خیلیا هستن که باعشق ازدواج نمیکنند ولی وقتی تو زندگی عاشق میشن بیشتر مواظب زندگیشون هستم .منم میخوام جزء این دسته باشم.
_باشه عزیزم امیدوارم این اتفاق تو زندگیت بیفته.ثمین جان با دقت به حرفام گوش کن.من یک مردم و مردا رو خوب میشناسم.
مردا مثل بچه می مونند تشنه محبت و توجه هستن.
ببین عزیزم، یک تکیه گاه برای رامین باش, باید بتونه روی تو حساب کنه .
ثمین جان, زندگی فراز و نشیب های زیادی داره و همیشه سراسر خوشی و شادی نیست
پس زمان هایی که به تواحتیاج داره کنارش باش و بهش بفهمون کنارشی و تنهاش نمیزاری. عزیزم مردا از این که همش ازشون شکایت کنی متنفرند وقتایی که واقعا حق باتوئه لازم نیست بگی تو چرا اینجوری هستی با محبت و عیر مستقیم حرفتو بزن.زیاد امرو نهیش نکن اون یک مرد و غرور داره .همه مردا دوست دارن زنهاشون مستقل باشن ولی زیادی مستقل بودن رو هم دوست ندارن همیشه تعادل رو حفظ کن عزیزم.دخترم همیشه رضایت خدا رو هم درنظر بگیر و از خدابخواه که کمکت کنه تو زندگی به آرامش برسید.با کوچکترین مشکلی همه چیز رو بهم نریز دختر من میتونه برای دوام زندگیش مبارزه کنه.
من میدونم که میتونی برای همسرت بهترین باشی چون زیر دست مادری بزرگ شدی که همیشه بهترین بوده.
ثمین عزیزم من و مادرت همیشه پشتتیم هرجا که دیدی همه تلاشتو کردی ولی دیگه درحد توانت نیست و به کمک کسی نیازداری بدون ما هستیم و خیلی دوست داریم
در حالی که اشکم روی صورتم میعلطید خودم را به آغوش بابا انداختم و گفتم:
_ممنون باباجون .ممنون که هستید.من همه سعیمو میکنم رو سفیدتون کنم.
_تو همیشه باعث افتخار مابودی عزیزم.گریه بسه دخترنازنازی من.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
_باباجون من و رامین تصمیم گرفتیم شما رو ببریم بیرون .نمیخوایید واسه مامان و سهیل سوغاتی بخرید؟
_فکرکن یک درصد من بدون سوغاتی برم و داداشت منو زنده بزاره.پاشو پاشو آماده شو بریم اگه میخوای زنده بمونم
در حالی که میخندیدم گفتم:
_نیم ساعت دیگه میام پایین تا بریم خوبه؟
_باشه عزیزم .
پدرم از اتاق خارج شد و من ماندم و حس تنهایی که بافکرکردن به رفتن بابا در دلم سنگینی میکرد.حرفهای پدر را به بخاطر سپردم تا برای رسیدن به یک زندگی موفق درکناررامین انها را اجرا کنم.با صدای در به خودم آمدم .صدای رامین را شنیدم که اجازه میخواست تا وارد اتاق شود.گفتم:
_بفرمایید داخل
_ثمین جان حاضری بریم؟
_ تا ده دقیقه دیگه آماده میشم.
_باشه عزیزم پس من پایین منتظرتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_سه در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پشت د
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_چهار
دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ام را روی سرم مرتب میکردم از پله ها پایین می رفتم که با خاله رو به رو شدم
_سلام خاله جون
_سلام عزیزم .ماشاءالله چقدر خوشگلی عزیزم .دارین میرین بیرون؟
_بله البته با اجازه شما.میخوام با بابا برم خرید تا واسه سهیل سوعاتی بخره.شماهم بیاید باهم بریم
_نه عزیزم .راحت باشید خوش بگذره
_خداحافظ
_خدابه همرات عزیزم
به سمت ماشین رفتم .پدرم و رامین منتظر بودند.
_سلام ببخشید منتظر موندید
پدرم در حالیکه لبخند میزد گفت:
_ایراده نداره باباجان.ما آقایون دیگه به دیر کردن خانمها عادت کردیم.درست نمیگم رامین جان؟
رامین در حالی که از آینه جلو به چشمانم زل زده بود چشمکی زد و گفت:
_عموجون قرارنیست چون عشق شما همیشه دیر میکنند فکرکنید عشق منم مثل عشق شماست درست نمیگم عزیزم؟
درحالی که لبخند نصف و نیمه ای زدم و گفتم:
_از قدیم گفتن مادررو ببین دختر رو بگیر
بابا که میخندید به رامین گفت :حال کردی آقای داماد یک هیچ به نفع من
رامین لبخندی زد و گفت:
_قبول عموجان شمابردید.خب دیگه بریم
رامین ما را به خیابان دلکورسو که طراحان معروف لباس در آنجا فروشگاه داشتند ,برد.به همراه پدر از مغازه ها دیدن کردیم و با سلیقه من برای مادرم لباس ماکسی بلند مشکی خریدیم .خیلی زیبا و شکیل سنگ دوزی شده بود.از اونجایی که مادرم هیچ وقت لباس باز نمیپوشید برایش یک کت کوتاه و شال سنگ دوزی شده هم ست لباس برایش خریدیم.
به همراه رامین به مرکز خرید پورتا رفتیم وپدر تعدادی ماشین و لباس برای سهیل خرید.
بعد از خرید به خانه برگشتیم و تا عصر که پدر پرواز داشت دورهم گفتیم و خندیدیم.
ساعت 4 عصر من و رامین پدر را تا فرودگاه همراهی کردیم.دورشدن از پدر برایم سخت بود ولی تمام سعیم را میکردم تا بی تابی نکنم و پدر را باخاطری آسوده به سوی کشورم راهی کنم. همیشه لحظه جدایی و خداحافظی برایم سخت بود ولی این بار غمی عظیم تر در دلم غوغا به پا کرده بود.انگار طوفانی سهمگین در راه بود.دلم گواهی بدی میداد.احساس میکردم دیگر پدررا نمیبینم.غمی عظیم در دلم خانه کرده بود.
لحظه خداحافظی پدر را سخت در آغوش گرفتم و اشک ریختم.نمیتوانستم از او دل بکنم.پدر که بی تابی من را دید گفت:
_ثمین جان چرا اینقدر بی تابی میکنی؟تا دوماه دیگر همراه مادرت و سهیل برمیگردیم و جشن ازدواجتون رو برگزارمیکنیم.
_بابا هنوز نرفتید دلتنگتونم .بابا من جز شما کسی رو ندارم تو رو خدا زود برگردید.
رامین به سمتم امدومرا از آغوش پدر جداکرد و گفت:
_ثمین جان عزیزم اینقدر بی تابی نکن,به زودی عمو وخاله رو می بینیم
پدرروبه من کرد و گفت: ثمین جان مثل اینکه وقت رفتن رسیده,اینقدر بی تابی نکن.من دیگه باید برم شماره پروازمو صدا می کنند,مواظب خودت باش.
سپس رو به رامین کرد و ادامه داد: _رامین جان دخترم رو به تو می سپارم مواظبش باش.
_چشم عموجون ,ثمین روی چشمای من جاداره.خیالتان راحت از جونم بیشتر مواظبشم.نگران نباشید.به خاله سلام برسونیدبزودی منتظرتون هستیم.
با چشمانی اشکبار پدر را بدرقه کردم و خودم را به دست سرنوشت سپردم تا آنگونه که به صلاحم است رقم بخورد.
🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_چهار دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ام را
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترینبهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
قسمت۷۵
روزها پشت سر هم میگذشتند.
من به همراه رامین در تکاپوی آماده سازی مراسم عروسیمان بودیم .
در این مدت تمام سعیم را کردم تا رامین را بهتر بشناسم .
بعضی از رفتارهای رامین را به عنوان یک شیعه قبول نداشتم ولی آن را میگذاشتم به پای اینکه او سالها درکشوری زندگی کرده که حدودا 91 درصدشان را مسیحی ها تشکیل داده اند.
گاهی به رفتارهای او با خانمها اعتراض داشتم و او در مقابل تمام اعتراضات من میگفت اگر قراراست او تغییر کند بهتر از من هم کمی تغییر کنم و گاردی که در برابر دوستان آقایش به خود گرفتم از بین ببرم
و این خواسته زیادی بود برای منی که همیشه در برابر مردان چشم به زیر داشته ام
بنابراین دیگر با او بحث نمیکردم و خیلی غیر مستقیم نارضایتی ام را نشان میدادم و با این حال امید داشتم که بعد از ازدواج بتوانم او را تغییر دهم.
هرروز با رامین در شهر میگشتیم و او از دوران دانشگاه و شیطنت هایش در دوران کودکی میگفت.
کم کم به بودن رامین در کنارخودم عادت کردم
هرچند هنوز علاقه زیادی از جانب من وجود نداشت ولی برایش به عنوان همسرم احترام قائل بودم.
یک هفته به آمدن پدر و مادرم مانده بود.
چند شبی بود کابوس های عجیب و غریبی میدیدم
و روزها دلهره و ترسی ناشناخته در دلم خانه میکرد.
انقدر استرس داشتم که دیگر میلی به خرید نداشتم و حتی اشتهایی به غذا خوردن نداشتم.
حرفهای عاشقانه رامین,دلداری های عزیزجون و خاله هم دردی را دوا نمیکرد همه معتقد بودند این همه استرس و بی اشتهایی بخاطر ازدواجم است
تنها چیزی که کمی آرامم میکرد نماز خواندن و تلاوت قران بود.
هرلحظه منتظر یک طوفان بودم تا زندگیم را نابود کند.
روزهای نحس زندگیم
با تماس پریا آغاز شد...
🌸🌸🌸🌸🌸
امروزبیست وچهار ربیع الاول روزی هست که حضرت محمد و اهل بیتش بر زیر کسا یمانی رفتند و ایه تطهیر بر ایشان نازل شد هر کس این روز را به همگان خبر دهد هم و غمش برطرف خواهد شد و حاجتش روا میشود
👈خواندن حدیث کسادر این روز توصیه میشود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-السلامعلیکایهاشهیدکربلا-💔