هدایت شده از 🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئو طنز درباره حمله #طوفان_الاقصی و پایان اسرائیل
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ۲۳ ربیع الاول، سالروز ورود با برکت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها به قم گرامی باد🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_دو رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به قول
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_سه
در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پشت در ایستاده بود و میگفت:
_اجازه هست بیام داخل
_بله باباجون بفرمایید داخل
پدرم درحالیکه لبخند میزد رو به من کرد و گفت:
_رامین جان میشه چند لحظه من و دخترمو تنها بزاری ؟حرفهایی هست که باید قبل رفتنم بهش بگم
رامین در حالی که می ایستاد گفت:
_بله حتما.با اجازه
رامین از اتاق خارج شد.پدرم روی صندلی روبه رویم نشست.دستانم را گرفت و گفت:
_ثمین جان همونطور که میدونی عصر پرواز دارم .میخوام قبل رفتنم یک سوال ازت بپرسم و ازت میخوام که صادقانه جوابم رو بدی
_چشم بفرمایید
_ثمین جان برای بار آخرمیپرسم ازت .تو از ته قلب با این ازدواج موافقی دیگه؟
_بله باباجون از همون وقتی که تو هواپیما بودم تصمیمم رو گرفتم.بابا گذشتها برای من تموم شده .مطمئن باشید به گذشته ها فکرنمیکنم.من دختر سلاله ام اهل خیانت کردن و غرق شدن تو رویاهام نیستم .اگه تنها یک چیز رو از مامان خوب یادگرفته باشم اونم حیا و نجابت و عشق ورزیدن به همسرمه.
_ثمین جان تو همیشه دختر عاقلی بودی.من همیشه بهت اعتماد داشتم .وقتی دلایل عاقلانه ات برای ازدواج با پویا رو شنیدم بیشتر باورت کردم حتی وقتی گفتی ازدواجت با پویا رو بهم میزنی هم بهت اعتماد کردم باخودم گفتم دخترم حتما دلایل خودش رو داره.تو همیشه خوشحالی بقیه رو به خودت ترجیح میدادی ولی این بار عزیزم میخوام به خودت فکرکنی هرتصمیمی بگیری هیچ کس حق نداره بهت چیزی بگه چون من چنین حقی رو بهشون نمیدم.
_باباجون .بعد این همه تنش من فقط میخوام به آرامش برسم .درسته علاقه ای به رامین نداشتم ولی رامین میتونه باعث بشه این علاقه به وجود بیاد.بابا خودتون هم میدونید خیلیا هستن که باعشق ازدواج نمیکنند ولی وقتی تو زندگی عاشق میشن بیشتر مواظب زندگیشون هستم .منم میخوام جزء این دسته باشم.
_باشه عزیزم امیدوارم این اتفاق تو زندگیت بیفته.ثمین جان با دقت به حرفام گوش کن.من یک مردم و مردا رو خوب میشناسم.
مردا مثل بچه می مونند تشنه محبت و توجه هستن.
ببین عزیزم، یک تکیه گاه برای رامین باش, باید بتونه روی تو حساب کنه .
ثمین جان, زندگی فراز و نشیب های زیادی داره و همیشه سراسر خوشی و شادی نیست
پس زمان هایی که به تواحتیاج داره کنارش باش و بهش بفهمون کنارشی و تنهاش نمیزاری. عزیزم مردا از این که همش ازشون شکایت کنی متنفرند وقتایی که واقعا حق باتوئه لازم نیست بگی تو چرا اینجوری هستی با محبت و عیر مستقیم حرفتو بزن.زیاد امرو نهیش نکن اون یک مرد و غرور داره .همه مردا دوست دارن زنهاشون مستقل باشن ولی زیادی مستقل بودن رو هم دوست ندارن همیشه تعادل رو حفظ کن عزیزم.دخترم همیشه رضایت خدا رو هم درنظر بگیر و از خدابخواه که کمکت کنه تو زندگی به آرامش برسید.با کوچکترین مشکلی همه چیز رو بهم نریز دختر من میتونه برای دوام زندگیش مبارزه کنه.
من میدونم که میتونی برای همسرت بهترین باشی چون زیر دست مادری بزرگ شدی که همیشه بهترین بوده.
ثمین عزیزم من و مادرت همیشه پشتتیم هرجا که دیدی همه تلاشتو کردی ولی دیگه درحد توانت نیست و به کمک کسی نیازداری بدون ما هستیم و خیلی دوست داریم
در حالی که اشکم روی صورتم میعلطید خودم را به آغوش بابا انداختم و گفتم:
_ممنون باباجون .ممنون که هستید.من همه سعیمو میکنم رو سفیدتون کنم.
_تو همیشه باعث افتخار مابودی عزیزم.گریه بسه دخترنازنازی من.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
_باباجون من و رامین تصمیم گرفتیم شما رو ببریم بیرون .نمیخوایید واسه مامان و سهیل سوغاتی بخرید؟
_فکرکن یک درصد من بدون سوغاتی برم و داداشت منو زنده بزاره.پاشو پاشو آماده شو بریم اگه میخوای زنده بمونم
در حالی که میخندیدم گفتم:
_نیم ساعت دیگه میام پایین تا بریم خوبه؟
_باشه عزیزم .
پدرم از اتاق خارج شد و من ماندم و حس تنهایی که بافکرکردن به رفتن بابا در دلم سنگینی میکرد.حرفهای پدر را به بخاطر سپردم تا برای رسیدن به یک زندگی موفق درکناررامین انها را اجرا کنم.با صدای در به خودم آمدم .صدای رامین را شنیدم که اجازه میخواست تا وارد اتاق شود.گفتم:
_بفرمایید داخل
_ثمین جان حاضری بریم؟
_ تا ده دقیقه دیگه آماده میشم.
_باشه عزیزم پس من پایین منتظرتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_سه در همان حین صدای پدرم را شنیدم که پشت د
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_چهار
دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ام را روی سرم مرتب میکردم از پله ها پایین می رفتم که با خاله رو به رو شدم
_سلام خاله جون
_سلام عزیزم .ماشاءالله چقدر خوشگلی عزیزم .دارین میرین بیرون؟
_بله البته با اجازه شما.میخوام با بابا برم خرید تا واسه سهیل سوعاتی بخره.شماهم بیاید باهم بریم
_نه عزیزم .راحت باشید خوش بگذره
_خداحافظ
_خدابه همرات عزیزم
به سمت ماشین رفتم .پدرم و رامین منتظر بودند.
_سلام ببخشید منتظر موندید
پدرم در حالیکه لبخند میزد گفت:
_ایراده نداره باباجان.ما آقایون دیگه به دیر کردن خانمها عادت کردیم.درست نمیگم رامین جان؟
رامین در حالی که از آینه جلو به چشمانم زل زده بود چشمکی زد و گفت:
_عموجون قرارنیست چون عشق شما همیشه دیر میکنند فکرکنید عشق منم مثل عشق شماست درست نمیگم عزیزم؟
درحالی که لبخند نصف و نیمه ای زدم و گفتم:
_از قدیم گفتن مادررو ببین دختر رو بگیر
بابا که میخندید به رامین گفت :حال کردی آقای داماد یک هیچ به نفع من
رامین لبخندی زد و گفت:
_قبول عموجان شمابردید.خب دیگه بریم
رامین ما را به خیابان دلکورسو که طراحان معروف لباس در آنجا فروشگاه داشتند ,برد.به همراه پدر از مغازه ها دیدن کردیم و با سلیقه من برای مادرم لباس ماکسی بلند مشکی خریدیم .خیلی زیبا و شکیل سنگ دوزی شده بود.از اونجایی که مادرم هیچ وقت لباس باز نمیپوشید برایش یک کت کوتاه و شال سنگ دوزی شده هم ست لباس برایش خریدیم.
به همراه رامین به مرکز خرید پورتا رفتیم وپدر تعدادی ماشین و لباس برای سهیل خرید.
بعد از خرید به خانه برگشتیم و تا عصر که پدر پرواز داشت دورهم گفتیم و خندیدیم.
ساعت 4 عصر من و رامین پدر را تا فرودگاه همراهی کردیم.دورشدن از پدر برایم سخت بود ولی تمام سعیم را میکردم تا بی تابی نکنم و پدر را باخاطری آسوده به سوی کشورم راهی کنم. همیشه لحظه جدایی و خداحافظی برایم سخت بود ولی این بار غمی عظیم تر در دلم غوغا به پا کرده بود.انگار طوفانی سهمگین در راه بود.دلم گواهی بدی میداد.احساس میکردم دیگر پدررا نمیبینم.غمی عظیم در دلم خانه کرده بود.
لحظه خداحافظی پدر را سخت در آغوش گرفتم و اشک ریختم.نمیتوانستم از او دل بکنم.پدر که بی تابی من را دید گفت:
_ثمین جان چرا اینقدر بی تابی میکنی؟تا دوماه دیگر همراه مادرت و سهیل برمیگردیم و جشن ازدواجتون رو برگزارمیکنیم.
_بابا هنوز نرفتید دلتنگتونم .بابا من جز شما کسی رو ندارم تو رو خدا زود برگردید.
رامین به سمتم امدومرا از آغوش پدر جداکرد و گفت:
_ثمین جان عزیزم اینقدر بی تابی نکن,به زودی عمو وخاله رو می بینیم
پدرروبه من کرد و گفت: ثمین جان مثل اینکه وقت رفتن رسیده,اینقدر بی تابی نکن.من دیگه باید برم شماره پروازمو صدا می کنند,مواظب خودت باش.
سپس رو به رامین کرد و ادامه داد: _رامین جان دخترم رو به تو می سپارم مواظبش باش.
_چشم عموجون ,ثمین روی چشمای من جاداره.خیالتان راحت از جونم بیشتر مواظبشم.نگران نباشید.به خاله سلام برسونیدبزودی منتظرتون هستیم.
با چشمانی اشکبار پدر را بدرقه کردم و خودم را به دست سرنوشت سپردم تا آنگونه که به صلاحم است رقم بخورد.
🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_چهار دقایقی بعد در حالی که چادر عربی ام را
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترینبهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
قسمت۷۵
روزها پشت سر هم میگذشتند.
من به همراه رامین در تکاپوی آماده سازی مراسم عروسیمان بودیم .
در این مدت تمام سعیم را کردم تا رامین را بهتر بشناسم .
بعضی از رفتارهای رامین را به عنوان یک شیعه قبول نداشتم ولی آن را میگذاشتم به پای اینکه او سالها درکشوری زندگی کرده که حدودا 91 درصدشان را مسیحی ها تشکیل داده اند.
گاهی به رفتارهای او با خانمها اعتراض داشتم و او در مقابل تمام اعتراضات من میگفت اگر قراراست او تغییر کند بهتر از من هم کمی تغییر کنم و گاردی که در برابر دوستان آقایش به خود گرفتم از بین ببرم
و این خواسته زیادی بود برای منی که همیشه در برابر مردان چشم به زیر داشته ام
بنابراین دیگر با او بحث نمیکردم و خیلی غیر مستقیم نارضایتی ام را نشان میدادم و با این حال امید داشتم که بعد از ازدواج بتوانم او را تغییر دهم.
هرروز با رامین در شهر میگشتیم و او از دوران دانشگاه و شیطنت هایش در دوران کودکی میگفت.
کم کم به بودن رامین در کنارخودم عادت کردم
هرچند هنوز علاقه زیادی از جانب من وجود نداشت ولی برایش به عنوان همسرم احترام قائل بودم.
یک هفته به آمدن پدر و مادرم مانده بود.
چند شبی بود کابوس های عجیب و غریبی میدیدم
و روزها دلهره و ترسی ناشناخته در دلم خانه میکرد.
انقدر استرس داشتم که دیگر میلی به خرید نداشتم و حتی اشتهایی به غذا خوردن نداشتم.
حرفهای عاشقانه رامین,دلداری های عزیزجون و خاله هم دردی را دوا نمیکرد همه معتقد بودند این همه استرس و بی اشتهایی بخاطر ازدواجم است
تنها چیزی که کمی آرامم میکرد نماز خواندن و تلاوت قران بود.
هرلحظه منتظر یک طوفان بودم تا زندگیم را نابود کند.
روزهای نحس زندگیم
با تماس پریا آغاز شد...
🌸🌸🌸🌸🌸
امروزبیست وچهار ربیع الاول روزی هست که حضرت محمد و اهل بیتش بر زیر کسا یمانی رفتند و ایه تطهیر بر ایشان نازل شد هر کس این روز را به همگان خبر دهد هم و غمش برطرف خواهد شد و حاجتش روا میشود
👈خواندن حدیث کسادر این روز توصیه میشود
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-السلامعلیکایهاشهیدکربلا-💔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترینبهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) قسمت۷۵ روزها پشت سر هم میگذشتند. من به همراه رامین در تک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_ششم
آن روز را به خوبی بیاد می آورم .
صبح که برای نماز بیدارشدم دلشوره دوباره به سراغم آمد به نماز ایستادم .
بعد نماز سر سجاده از خدا فقط خواستم به من آرامش بدهد.
آرامشی که چندروزی بود به خود ندیده بودم .
نه در خواب آرامش داشتم و نه در بیداری!
تا وقتی که اهالی خانه بیدارشوند با خدای خودم رازو نیاز کردم.
ان روز قراربود با رامین برای رزرو تالار عروسی برویم ولی انقدر حالم گرفته بود که ترجیح دادم در خانه بمانم واین کار را به رامین سپردم.
بعد از رفتن رامین, گوشی همراهم زنگ خورد
شماره ایران روی گوشی خودنمایی میکرد .تماس رابرقرارکردم.
_الو بفرمایید
_سلام عزیزم خوبی ثمین جان؟
_سلام ممنونم شما؟
_بی معرفت نشناختی منم پریا!
_ببخشید پریا جون خوبی گلم.شماره اتو نشناختم.چه خبرا ؟عمو و خاله چطورن؟خیلی دلم براتون تنگ شده.
پریا در حالی که بغض کرده بود وصدایش میلرزید گفت:
_ممنون همه خوبن فقط...
_فقط چی عزیزم؟خدای ناکرده اتفاقی افتاده؟
_چه اتفاقی میتونه افتاده باشه جز اینکه مامانم دیگه بعد اون سفر لعنتی شبا کارش شده پنهانی اشک ریختن واسه پسری که ظاهرخودشو خوب نشون میده ولی داره از داخل آب میشه و کاری از دست کسی برنمیاد.
بابا که انگار ده سال پیرشده ولی سعی میکنه به پویا غیر مستقیم روحیه بوده.
پویا هم که جای خود داره .
بعد رفتنت از زندگی دست کشیده .
اوایل فقط تو اتاقش خودشو زندونی کرده بود,حتی تا دوسه روز لب به غذا نمیزد,که نتیجه اش شد ,بیهوش شدنش ولی بعد از اون فقط ظاهرشو حفظ کرد
مثل قبل شوخ و شادبود ولی هرکارهم میکرد نمیتونست غم چشماش,الکی بودن خنده هاش رو پنهون کنه.
میبینی ثمین همه خوبن!!!
در حالی که اشک میریختم گفتم:
_نمیدونم چی بگم تا آروم بشی فقط میتونم بگم متاسفم واقعا متاسفم.
_تاسف.تاسف تو به چه دردی میخوره ثمین !!.وقتی پویا به جای زندگی مردگی میکنه,فقط نفس میکشه .
میدونی دیشب بهم چی میگفت؟
میگفت زندگی تو این شهر واسش سخت شده, هرجا میره خاطراتش جلو چشمش میاد.
میگه نمیخواد با به یاد آوردن یک زن متاهل گناه کنه.
باورمیکنی اگه بگم پویا میخواد بره تو یکی از شهرستانها زندگی کنه.
هیچ کس نتونست منصرفش کنه
.همون دیشب وسایلشو جمع کرد الان رفته بیرون تا کارهای رفتنش رو اماده کنه میخواد با یک گروه جهادی بره .
گفته میخواد بقیه عمرش رو واسه مردم مستضعف خرج کنه و کمک حالشون باشه.
ثمین امروز زنگ زدم دق و دلی رفتن و تنهایی و غصه های داداشم رو سر تو خالی کنم.
بدجور دلشو شکستی ثمین.
جوری شکسته فکرنکنم کسی بتونه بندش بزنه.
ثمین تو رو به همون خدایی که میپرستی قسمت میدم زنگ بزن به پویا .
بگو نره, بگو بیشتر ازاین زندگی خانواده اش رو نابود نکنه.
بگو دست بکشه از همه تلخی و غصه ها.
تو اگه بگی مطمنم که...
_پریا تو روخدا قسمم نده .
اینو ازم نخواه ,من نمیتونم .
حال من بهتر نیست ,زندگیمو فدای آرامش خانواده ام کردم. شاید به نظر تو و خیلیای دیگه این تصمیمم عاقلانه نباشه ولی من یک دخترم که عاشق خانواده اشه .
نمیتونه بخاطر خواسته دلش آرامش بقیه رو بهم بریزه.
همون خدایی که میپرستم گفته: اف به والدینت نگو .من چطوری میتونم دست روی دست بزارم تا خانواده ام از بین بره .
نمیتونم بیشتر واست توضیح بدم تا درکم کنی .
تو رو خدا منو ببخش.
به پویا بگو من لیاقتش رو نداشتم بگو زده زیر قولش یادش بمونه.خداحافظ.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_ششم آن روز را به خوبی بیاد می آورم . صبح که
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_هفتم
دیگر تحمل نداشتم قبل از اینکه پریا دوباره ازمن خواهش کند تماس را قطع کردم .کناردیوارنشستم و زانوهایم را بغل کردم و به حال خودم اشک ریختم .
انقدر عصبانی بودم که گوشی همراهم را به سمت دیوار پرتاب کردم .هرتیکه ان به گوشه ای پرتاب شد .ازته دل زارزدم به حال خودم به حال این بخت سیاهم .
همونطور نشسته به خواب رفتم
وقتی چشمانم را بازکردم روی تخت بودم و رامین روی مبل کنارتخت نشسته بود .
به او نگاه کردم و گفتم:
_سلام
_سلام خانم خابالوی من.خوبی؟میدونی چندساعته خوابیدی؟
_وای مگه ساعت چنده؟
_ساعت ده شب خانوم.ظهر که اومدم تو اتاقت .گوشه اتاق سرتو گذاشته بودی روی پاهات و خوابیده بودی .انقدر عمیق خواب بودی که هرچی صدات کردم بیدارنشدی.گذاشتمت روی تخت تا راحت بخوابی .مامان میگفت بخاطر کمبود خوابهای این چندروزه است .دستور دادند بیدارت نکنم .الان حدوا 12ساعتی هست که خوابیدی
_واقعا؟؟؟؟
_بله عزیزم.پاشو تنبل خانوم الانه که از گشنگی ضعف کنی .پاشو بریم پایین شام بخوریم.
_مگه شام نخوردی؟
_نه تنها من بلکه عزیزجون هم شام نخورده و منتظر توئه.بدون تو که غذا نمیچسبه.
_ باشه بریم.
نگاهی به اطراف اتاق کردم خبری از تکه های گوشی نبودگفتم:
_تو اتاق رو تمیز کردی؟
_ بله من تکه های گوشی مبارکتون رو جمع کردم ریختم تو سطل زباله..فکرکنم فردا باید بریم گوشی نو بخریم.
سرم را با خجالت پایین انداختم و گفتم:
_معذرت میخوام .امروز با دوستان قدیمم صحبت میکردم ,عصبانی شدم گوشیمو زدم به دیوار.میشه یه درخواستی کنم؟
_جانم
_میشه واسم یه سیمکارت بگیرید.میخوام خط ایرانمو قطع کنم.
چشم عزیزم فردا صبح باهم میریم هم گوشی ضد دیوار میخریم و هم سیم کارت جدید
با این حرف رامین هردو خندیدم یکی از ته دل و دیگری تلخِ
در حالی که جیغ میزدم و پدرم را صدا میکردم با وحشت از خواب بیدار شدم .
رامین که از صدای جیغ های من بیدارشده بود هراسان وارد اتاقم شد و گفت:
_چی شده عزیزم؟چرا جیغ میزدی؟
؟در حالی که گریه میکردم خودم را به آغوش رامین انداختم و گفتم:
_کابوس وحشتناکی دیدم.خواب دیدم بابا تو آتیش داره میسوزه .کسی نبود کمکش کنه به سمتش دویدم تا نجاتش بدم ولی دیگه بابا رو ندیدم هرچی صداش کردم نبود.بابا تنهام گذاشته بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸