نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_ششم لعیا که از اتاق خارج شد ,در اتاقم را بستم و روی ت
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_هفتم
به سمت عزیزجون رفتم و روی صندلی کتار عزیزجون نشستم و گفتم:
_عزیزجونم چرا رامین با دخترعمه اش ازدواج نمیکنه؟به نظر میاد به رامین خیلی علاقه داره
_واااااا.ثمین جان یواش تر بگو .اگه به گوش رامین برسه حتما ناراحت میشه.تازه وقتی دختر خاله به این خوشگلی داره دیگه با اون عجوزه چیکارداره؟
_اوا عزیزجون دلت میاد؟دختر به اون ماهی چرا اینجوری بهش میگید
تبسم:
_ ثمین جان چرا این حرفها رو میزنی دخترم.همیشه که نباید مردها رو زنشون غیرت داشته باشند گاهی هم لازمه زن رو شوهرش غیرت داشته باشه.چرا میخوای مرد زندگیت با یکی دیگه ازدواج کنه؟
_ ببخشید شما به دل نگیر عزیزجونم.
سرم را گذاشتم روی پای عزیزجون و چشمانم رابستم.
عزیزجون سرم را نوازش می کرد,احساس آرامش تمام وجودم را فرا گرفت.
من خوب میدانستم که ازدواجم با رامین فقط بخاطر خودخواهی خان بابا و البته آرامش عزیزجونم بود,نه چیز دیگر!
هیچ عشق و علاقه ای از طرف من نسبت به رامین وجود نداشت .
من همه احساسم را به پای پویا ریخته بودم و حالا نمیتوانستم همه عشق و علاقه ام را نثار مردی دیگر کنم .
من همه سعیم را میکردم تا پویا را از ذهن و قلبم پاک کنم تا به عنوان یک زن متاهل به همسراجباری ام خیانت نکنم ولی سخت بود در کنار این همه تلخی به او عشق بورزم.
کاش همه این اتفاقات فقط یک کابوس شبانه بود.
لحظاتی باخودم میگفتم:
_ کاش میشد قبل از رسمی شدن ازدواجم با رامین خان بابا بمیردو من از این کابوس راحت شوم.
وای برمن که اون لحظات چقدر پست و حقیر میشدم که مرگ یک انسان را میخواستم.
در همین فکرها بودم که صدای رامین به گوشم رسید که میگفت:
_از همگی بخاطر تشریف فرماییتون خیلی ممنونم.لطفا همگی چندلحظه به من توجه کنید
سرم را از روی پاهای عزیزجون برداشتم و به رامین نگاه کردم .
او ادامه داد:
_همین جا میخوام جلوی شما دوستان از زیباترین دختر این مهمونی درخواست کنم بیاد کنارم بایسته!
سپس نگاهی به من کرد و درحالی که میخندید گفت:
_اون دختر زیبا که فکر و ذهن منو به خودش یه عمرمشغول کرده ,حاضرم همه زندگیمو به پاش بریزم .
اون شخص کسی نیست جزء دخترخاله عزیزم ثمین جان.عزیزم میشه افتخاربدی و کناربایستی؟
آهسته از روی صندلی بلندشدم و آرام به سمت رامین رفتم و کنارش ایستادم.
درحالی که شوکه بودم به او آهسته گفتم:
_آقا رامین بامن کاری دارید؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_هفتم به سمت عزیزجون رفتم و روی صندلی کتار عزیزجون نش
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_هشتم
رامین به نشانه مثبت سرش را تکان داد.
درحالی که به چشمانم زل زده بود در مقابلم زانو زد و جعبه ای را از جیب شلوارش درآورد و آن را روبه رویم گرفت.
حلقه بسیار زیبایی در آن خودنمایی میکرد .
رامین در حالی که لبخند میزد گفت:
_ثمین جان بامن ازدواج میکنی؟
با این حرف رامین عرق سردی بر پیشانیم نشست .
چشمان غمگین پویا در ذهنم مجسم شد.
کاش به جای رامین الان در کنار کسی ایستاده بودم که روزی عاشقش بودم .
سرم را کمی تکان دادم .نه!!نباید به او فکرکنم.
نگاهی به اطراف انداختم پدرم,خاله و حتی مهمان ها در حال دست زدن بودند.
نگاهم به چشمان عزیزجون افتاد که خوشحال و شادمان بود .
چطور میتوانستم خوشحالی عزیزجونم را نادیده بگیرم.
مصمم شدم و در حالی که لبخند تلخی بر لبانم بودحلقه را از او گرفتم و به انگشتم کردم.
صدای صوت و دست زدن و خوشحالی مهمان ها همه ی سالن را پر کرده بود .
چشمم به میترا افتاد که گوشه ای ایستاده بودو با اخم به من زل زده بود .
چشم از نگاه پرنفرت و کینه او گرفتم و به زمین چشم دوختم.
رامین ایستاد و به سمتم کمی خم شد و آهسته درگوشم گفت:
_ممنونم عشقم که دستمو رد نکردی .قول میدم خوشبختت کنم و هیچ وقت بخاطر این تصمیمت پشیمون نشی.دوستت دارم
نمیدانم چرا ولی وقتی این حرفها را از رامین شنیدم احساس کردم هیچ کدام واقعی نیست و فقط یک نمایش است .
شاید بخاطر این بود که قبلا کسی دیگر عشق را برایم به شکلی دیگر توصیف کرده بود.
چشمان یک عاشق واقعی را میشناختم من برق عشق را در چشمان پویا دیده بودم ولی این نگاه و این لحن بیشتر از روی هوا و هوس بود و نه عشق!
شاید من بیخودی به این نگاه مشکوک بودم .
رامین باحرفهایش میخواست به من بفهماند که او پر از حس دوست داشتن است هرچند من باورنکنم.
من باید تمام توانم را جمع کنم تا همه ی عشق و علاقه ام را به رامین هدیه کنم.
خوب میدانستم که زندگی من با پویا نابود شده و حال باید به زندگی کردن با رامین فکرکنم و از این به بعد رامین میشود همسر و تنها مردزندگیم.
نباید حتی با فکرکردن به پویا به همسرم خیانت کنم .
باید همه رویاها و خاطرات زیبایم با پویا را به فراموشی بسپارم .
به زمین چشم دوختم .مطمئن بودم غم در حالت چهره ام مشخص است.
رامین که متوجه تغییر حالت چهره ام شده بود گفت:
_عزیزم چیزی ناراحتت کرده؟میشه به من نگاه کنی؟
جرأت نگاه کردن به چشمان او را نداشتم ولی با شنیدن دوباره اسمم از زبان رامین مجبور شدم به او نگاه کنم در حالی که سعی میکردم جواب احساسات رامین را بدهم ,به او گفتم:
- نه چیزی نیست خوبم! ممنونم آقا رامین بخاطر علاقه ای که به من دارید.
-خواهش میکنم زیبای من
من که از این همه بزرگنمایی رامین خنده ام گرفته بود گفتم:
_من اون قدرها هم زیبا نیستم پس شرمندم نکن
_مهم اینه به چشم من زیباترین دختری هستی که در عمرم دیدم .همین کافیه!
هردوخندیدیم.هرچند خنده من مصنوعی بود نه از ته دل!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_هشتم رامین به نشانه مثبت سرش را تکان داد. درحالی که ب
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_شصت_نهم
شب فرا رسید همه ی مهمانان رفتند .حال تنها خانواده رامین و پدرم حضور داشتند.
عموسهراب(پدر رامین)با پدرم مشغول صحبت کردن بود و عزیز جون به همراه پرستارش در اتاق داروههایش را مصرف میکرد.
من و رامین کنارخاله نشستیم و عکس های بچگی رامین را نگاه میکردیم.
خان بابا در حالی که کنار شومینه نشسته بود ,پیپ میکشید.
وقتی صحبت های پدر و عمو سهراب تمام شد,عمو در حالی که میخندیدگفت:
_بچه ها یک لحظه به من توجه کنید .رامین برو عزیزجون رو هم بیار اینجا,کارمهمی دارم.
وقتی همه دورهم جمع شدیم عمو رو به خان باباکرد و گفت:
_خان بابا با جازه شما
خان بابا سری تکان داد و عمو ادامه داد:
_من و آقا عماد در مورد آینده شما صحبت کردیمو با اجازه ی عزیزجون و خان بابا قرارشد آقا عماد بین شما یک صیغه محرمیت دوماهه بخونم تا شما راحتتر بتونید باهم دیگه صحبت کنید و خریدهاتون رو انجام بدید و از همه مهمتر اینه که آقا عماد فردا برمیگردن ایران و ثمین جان باید اینجا باما زندگی کنهو بهتره شما دوتا بهم محرم باشید!!
من که از حرفهای عمو شوکه شده بودم در حالی که اشکهایم میریخت به سمت اتاقم دویدم.
ضربان قلبم به شماره افتاده بود ,دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد و دیگر جایی را نمی دیدم .
فقط صدای تهدیدهای خان بابا و التماس های پویا در ذهنم اکو میشد.
وقتی به هوش آمدم همه اطرافم حلقه زده بودند.
پدرم دستم را فشرد و گفت:
_ثمین جان ,حالت خوبه عزیزم؟چه بلایی سرت اومده؟
_باباجان من حالم خوبه !فکرکنم فشارم پایینه ,چشمام یهو تیره و تار شد و دیگه جایی رو ندیدم ولی الان حالم خوبه, نگران نباشید .بابا میشه یه خورده دیگه بمونید ؟دیرتربرگردید؟
_ثمین جان دو روز دیگه مرخصیم تموم میشه باید برگردم سرکارم .تو هم که تنها نیستی ,خاله,عمو عزیزجون خان بابا,همه هستند .از همه مهمتر از فردا یک مرد محرم دیگه به زندگیت اضافه میشه!
رامین که نگران نگاهم میکرد گفت:
_ثمین جان قول میدم هیچ وقت احساس تنهایی نکنی
_ممنونم آقا رامین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشهدعوتمکنیبیامحَرمت آقا جانم💔؟!
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_نهم شب فرا رسید همه ی مهمانان رفتند .حال تنها خانواده
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد
خاله همه را از اتاق بیرون کرد و کنارمن روی تخت نشست .
دست روی سرم کشید و گفت:
_ عروس خوشگلم مگه خاله مرده که تو ,تو این کشور تنها بمونی؟ من خودم حواسم بهت هست.حالا خوب استراجت کن.
_ممنونم خاله جون ,من حالم خوبه میخوام برم پیش بابا.
_باشه عزیزم هرطور مایلی,سرگیجه نداری؟
_ نه خاله جون واقعا حالم خوبه
به همراه خاله به پیش پدر برگشتم و کنارش نشستم .
پدرم نگاهی به من کرد و گفت:
_ثمین جان ,من و مادرت آخر همین ماه به ایتالیا میایم تا مراسم ازدواج شما دونفر رو بگیریم.
تا اون موقع هم یک صیغه محرمیت بین شما میخونم تا تو این دوماه اینجا راحت باشی و شما دونفر بهتر همدیگه رو بشناسید.ثمین جان موافقی؟
آن لحظه حس خوبی نداشتم انگار قراراست همه ی زندگیم روی شرم هوارشودولی وقتی به عزیزجون که میخندید و به مادرم که چقدر عاشقانه پدر را دوست داشت می اندیشم, مصمم می شدم برای جواب مثبت دادن.
به پدرم نگاه کردم و گفتم:
_موافقم باباجون با هرتصمیمی که شما برای زندگیم بگیرید .موافقم
-دخترم برو کنار رامین بشین تا صیغه رو بخونم
از جایم بلند شدم و کنار رامین نشستم و پدرم صیغه محرمیت را خواند .
از آن لحظه به بعد رامین به من محرم بود.از هرمحرمی محرم تر.
همه خانواده خوشحال بودندو دست میزدند.
پدرم هم بسیار شادمان بود درحالی که به من و رامین این نامزدی رو تبریک می گفت ,روبه رامین کرد و گفت:
_رامین جان از امروز به بعد من ثمین رو به تو میسپارم و نه کسی دیگه ,پس خوب مراقبش باش.از الان تا روز عقدتون شما دونفر باهم نامزدید تا اینکه آخر ماه دیگه ثمین رسما و قانونا همسرتوبشه.
من تا اون روز نگران دخترم هستم و تو باید اطمینان بدی که مواظب دخترم تا روزی که همسرت بشه هستی.
_چشم عموجون خیالتون راحت باشه من مثل چشمم از ثمین جان مراقبت میکنم نه تنها به شما به همه قول میدم.
_ممنونم رامین جان من به تو و قولت اعتماد میکنم چون سلاله کامل بهت اعتماد داشت که راضی شد دخترش رو به تو بسپاره.
بغض راه گلویم را بسته بود,اشک در چشمانم حلقه زده بودبا هربار پلک زدن گونه هایم خیس میشد.
پدرم اشکهایم را پاک کرد و گفت:
_ثمین جان مواظب خودت و رامین باش از این به بعد آقا سهراب میشه پدرت .پس وقتی من نیستم میتونی به پدر دومت اعتماد کنی و مطمئن باش حالا که دوتا پدر و مادر و حتی همسری مهربان مثل رامین داری ,دیگه تنها نیستی.فهمیدی بابا؟
_بله باباجون فهمیدم.قول میدم دیگه اشک نریزم و بی تابی نکنم.درست نمیگم بابا سهراب؟
عمو سهراب که از بابا گفتن من خوشش آمده بود خندید و گفت:
_درسته دخترم
🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد خاله همه را از اتاق بیرون کرد و کنارمن روی تخت نشست
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_یک
ان شب را به شوخی و خنده گذراندیم.
بزرگترها هنوز نشسته بودن و بحث میکردندکه من و رامین به طبقه بالا رفتیم .
وقتی جلوی در اتاق ایستادیم رامین گفت:
_خواب های خوب ببینی ثمین جان ,ببین عزیزم من تو این اتاق روبه رو هستم.هروقت کارداشتی صدام کن.شب خوش گلم.
_ممنونم شب بخیر
وارد اتاق شدم و سریع در را بستم و روی تخت دراز کشیدم و به آینده فکر کردم .به این که عاقبت زندگی من و رامین به کجا خواهد رسید.انقدر خسته بودم که لحظاتی بعد به خواب رفتم.
صبح با صدای هیاهوی داخل خانه بیدارشدم.
پدرم عصر به سمت ایران پرواز داشت .
بعد از شستن دست و صورتم و مرتب کردن لباسهایم سریع از اتاق خارج شدم .
همه برای صرف صبحانه دور میز نشسته بودند و خدمتکارها مشغول آماده کردن صبحانه بودند.به میز نزدیک شدم و گفتم:
_سلام صبحتون بخیر
بعد از اینکه تک تک اعضای خانواده جواب سلامم را دادند به سمت عزیزجون رفتم و از پشت سر بغلش کردم و گفتم :سلام عزیزجونم .خوبی؟ صبح بخیر
_سلام دختر مهربونم تو خوبی ؟دیشب خوب خوابیدی؟
-بله عزیز جون مثل یه خرص قطبی تخت تا صبح خوابیدم
-از اخلاقت معلومه خوب خوابیدی.حالا برو کنار رامین بشین ,از این به بعد میخوام شما دونفر رو کنار هم ببینم برو عزیزم.
_چشم قربان .امری دیگه ندارید؟
با این حرفم همگی خندیدندو من در حالی که میخندیدم کناررامین نشستم.
رامین خیلی آهسته در گوشم گفت:
_سلام خانم زیبای من ساعت خواب.ثمین میدونی خیلی دوست دارم؟
در حالی که از این حرف رامین خجالت کشیدم به میزخیره شدم و گفتم:
_سلام.میشه از این حرفها جلوی جمع نزنید من دوس ندارم
رامین که از حرف من متعجب شده بود طوری که همه خانواده بشنوند گفت:
_وای خدای من این خانم رو ببین ,من بهش میگم دو....
سریع دستم را روی دهانش گذاشتم و آرام به رامین گفتم:
_تو رو خدا ادامه نده
سریع بلند شدم و به اتاقم پناه بردم.
در اتاق هرچه فکرکردم من چه حرف بدی زدم که رامین ناراحت شد نفهمیدم.
رفتارمن شاید در این کشور زشت باشه ولی در ایران بخاطر حیا و شرم دخترانه ام بود نه چیز دیگر!
بخاطر گستاخی رامین ناراحت بودم و در حال غرغرکردن با خودم بودم که در اتاقم به صدا در آمد .گفتم:
_بله ؟بفرمایید.
رامین وارد اتاقم شد و گفت :
_چرا اومدی تو اتاقت؟
_شما بفرمایید بیرون من خودم میام
-ثمین این رفتار بچگانه چیه اخه؟
_رفتار من بچگانه و زننده است یا تو؟
_من فقط گفتم دوست دارم .اگه حرف بدی زدم بزن تو دهنم؟
_حرفت زشت نبود و من ممنونتم که دوسم داری ولی من دوست ندارم این حرفها رو جلوی بقیه از تو بشنوم
-عزیزم من آهسته تو گوشت گفتم و کسی نشنید.تو هم میتونی به جای اینکه ناراحت بشی بگی منم دوست دارم .اگه علاقه ای وجود داره؟
سرم را پایین انداختم و هیچ حرفی نزدم.واقعا حق با رامین بود ,او حرف بدی نزده بود و حتی آهسته گفته بود پس چرا من انقدر ناراحت شدم.خودم نیز گیج و مبهوت بودم و به حرفی که زده بودم فکرمیکردم
🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_هفتاد_یک ان شب را به شوخی و خنده گذراندیم. بزرگت
🌸🌸🌸🌸🌸
محکمترین_بهانه
نویسنده_زفاطمی(تبسم)
پارت_هفتاد_دو
رامین که دید من سکوت کردم ,گفت :به قول ایرانی ها سکوت همیشه نشانه رضایت نیست .سکوت تو به نظر من فقط یک مفهوم داره اونم اینه که تو به من هیچ علاقه ای نداری؟درسته؟
_ خب .ازدواج من و تو یکهویی شد.بعد اتفاقاتی که گذروندم ازتون وقت میخوام تا بتونم باخودم کناربیام و بتونم به شما به عنوان یک همسر عشق بورزم.برای من پیوند ازدواج خیلی مقدسه. به نظر من ازدواج باعث میشه دوطرف به آرامش برسند.وقتی آرامش پیدا کردند عشق و علاقه هم زیاد میشه.منم ازت میخوام بیای باهم تو زندگی باعث آرامش هم بشیم .
فکرکنم اگه شناختمون ازهم بالا بره بهتر میتونیم بفهمیم طرف مقابلمون چطوری به آرامش میرسه.
رامین لطفا تو این راه کمکم کن تا به اون آرامش و عشق برسم .
منم همه تلاشمو برای به آرامش رسیدن تو میکنم.
درسته با عشق ازدواج نکردیم ولی نمیخوام هیچ وقت بخاطر ازدواج بامن پشیمون بشی..بخاطر رفتار امروزم هم عذر میخوام هنوز به این تغییر عادت نکردم ولی قول میدم ناامیدت نکنم .
_منم قول میدم همه سعیم رو کنم تا باهم زندگی شادی داشته باشیم.
در اتاقم به صدا در آمد .رامین گفت:
_بفرمایید داخل
خدمتکار جوانی در اتاق را باز کرد و گفت:
_ببخشید آقا ,خانم گفتن صبحانه شما رو بیارم بالا تو اتاقتون.
_باشه بزار رو میز
خدمتکار سینی صبحانه را روی میز گذاشت و بعد رو به رامین کرد و گفت:
_ آقا کاری بامن ندارید؟
_نه برو...نه یک لحظه صبر کن , هرکسی زنگ زد و بامن کار داشت بگو من فعلا کاردارم بعدا بهشون زنگ میزنم
_چشم قربان .بااجازه
رامین در حالی که لقمه ای کوچک در دست داشت رو به من کرد و گفت:
_ثمین جان.امروز دوست دارم تو رو به دوستام نشون بدم و بگم این خانم زیبا نامزدمه.شک ندارم قیافه اشون خیلی دیدنیه وقتی ببینند با چه دختر زیبارویی نامزد کردم.بیا صبحونه بخور تا باهم بریم.
_شرمنده رامین جان ولی فکرنکنم فعلا وقت مناسبی باشه چون بابا داره عصر برمیگرده ایران.من میخوام تمام روز رو با پدرم باشم.
_باشه عزیزم هرطور راحتی
_ممنونم که منو درک میکنی .رامین میشه بریم بیرون تا بابا واسه سهیل و مامان سوغاتی بخره ؟
_اره عزیزم چراکه نه,فقط میشه یه خواهشی کنم ؟
_چی؟
_میشه وقتی میریم بیرون چادر سرت نکنی؟اینجا حجاب به اون شکل معنایی نداره عزیزم.کسی که تو رو نمیشناسه چرا خودتو خسته میکنی؟
_شاید کسی منو نشناسه ولی خدای من حاضره .قبلا هم گفتم حجاب واسه من خیلی ارزشمنده.نمیدونم میتونی حرفام رو درک کنی یا نه.رامین من وقتی حجاب دارم احساس میکنم یک پله به معبودم نزدیک ترم .حجاب واسه من یعنی چادر چادر یعنی تاج بندگی .من عاشق بندگی کردن برای معبودم هستم وقتی کسی رو دوست داری تمام سعیتو میکنی که کاری کنی که معشوقت راضی بشه ازدستت معشوق من اول خداست حجاب دارم تا خدامو راضی کنم.چادر سرمه چون با تمام وجود بهش افتخارمیکنم.من این سبک پوشش رو انتخاب کردم پس واسم فرقی نداره ایران باشه یا ایتالیا.نامحرم نامحرمه چه ایران چه ایتالیا.پس لطفا بیا دیگه در این مورد باهم بحث نکنیم چون من نمیتونم از اعتقاداتم دست بکشم.
_استدلال جالبیه.باشه
🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از 🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدئو طنز درباره حمله #طوفان_الاقصی و پایان اسرائیل
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ۲۳ ربیع الاول، سالروز ورود با برکت کریمه اهلبیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها به قم گرامی باد🌸